جدول جو
جدول جو

معنی گاوده - جستجوی لغت در جدول جو

گاوده
(رَ)
دهی است جزء دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور فیروزکوه و 10هزارگزی راه آهن. کوهستانی سردسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو، شغل زراعت است. مردها در زمستان برای عملگی به تهران و مازندران میروند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در تابستان ایل اصانلو به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گشوده
تصویر گشوده
بازکرده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاودل
تصویر گاودل
ترسو، برای مثال بی شیر دلی به سر نیاید/ وز گاو دلان هنر نیاید (نظامی۳ - ۳۸۱)، بی خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاودم
تصویر گاودم
بوق دراز شبیه دم گاو، نفیر، بوق، برای مثال بزد نای زرین و رویینه خم/ برآمد ز در نالۀ گاو دم (فردوسی - ۵/۲۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکز شهرستان اهر، واقع در 10500گزی ارابه رو تبریز به اهر و 13 هزارگزی شمال باختری اهر، کوهستانی، معتدل، دارای 130 تن سکنه. آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی، گلیم بافی، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گائیده. گائیده شده. رجوع به گادن و گائیدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
چوبی که در شکاف چوبی گذارند و چوب اولی را به تبر زنند تا دومی بشکافد. و اسکنه خردتر از گاوه است و هیزم شکنان در شکاف هیمه نهند سهولت دوپاره کردن آن را به گلپایگانی آن را گوه گویند
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
در فرهنگ ترکی به معنی تن. (آنندراج) ، میان و کمر. گرده، مغز و هسته. (ناظم الاطباء).
- گوده به حرام (گوده حرام) ، تنبل و کاهل و هیچکاره. (ناظم الاطباء). یعنی از حرام تن و توش به هم آورده. (آنندراج) :
حیف است که از دختر رز جویی کام
کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام
تا کی سر خود به پای خم خواهی سود
تا چند کشی منت این گوده حرام ؟
داراب بیک جویا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُو دِ بَ نَ)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار است. حدود و مشخصات آن به این قرار میباشد: از شمال به دهستانهای صحرای باغ و حومه لار، از جنوب به دهستانهای دژگان و لهزان و حومه و بستک، از خاور به دهستان رویدر و شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان صحرای باغ و قسمتی از دهستان بیرم محدود است. موقع آن جلگه ای میباشد. این دهستان در شمال بخش واقع شده و هوای آن گرم خشک است. آب مشروب آن از آب باران و چاه تأمین میشود. قسمتی از زراعت به وسیلۀ قنات آبیاری می شود و بقیه دیمی است. محصولات آن عبارتند از: خرما، تنباکو و جزئی صیفی جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان عبابافی و چادربافی است. دهستان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 7500 نفر است و قراء مهم آن عبارتند از: انوه، فتویه، ده هنگ، تدرویه و ده تل. شوسۀ لار به لنگر از قسمت باختری دهستان کشیده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام شهری بسیار قدیمی در شمال هندوستان کنار نهر کوکره ازتوابع رود گنگ و نزدیک شهر فیض آباد و در 125 هزارگزی مشرق لکهنو و در 190 هزارگزی شمال غربی فارس واقع است. در سابق شهری آبادان بوده است. جامعی بزرگ در این شهر بنا شده و آثار عتیقه دارد. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
سیاستمداری فرانسوی که در سن امیلیون متولد شد (1758- 1794م.). وی از حزب ژیرندن بود. گواده با کوه نشینان جنگ کرد ولی سر او را بریدند
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان زیدون بخش حومه شهرستان بهبهان، واقع در38 هزارگزی جنوب باختری بهبهان و 6 هزارگزی باختری شوسۀ آغاجاری به بهبهان، دشت، گرمسیر، مالاریائی، دارای 95 تن سکنه. آب آن از چاه و رودخانه، محصول آنجاغلات، پشم، لبنیات، شغل اهالی آن زراعت و حشم داری، راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
سه فرسخ بیشتر میانۀ شمال ومغرب چم لطفعلی بیک است. (فارسنامۀ ناصری ص 278)
لغت نامه دهخدا
(چَهْ)
مخفف گاوچاه. چاه بسیار بزرگ. یا چاه بسیار ژرف و بسیار تک، عمیق. چاهی که از آن آب با گاو کشند. رجوع به گاوچاه شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است جزء ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 24 هزارگزی شمال باختری ابهر و 6 هزارگزی شوسۀ زنجان به قزوین. کوهستانی سردسیر، دارای 348 تن سکنه. آب آن از رود خانه محلی و چشمه. محصول آنجا غلات، انگور، قیسی، بادام. شغل اهالی زراعت است. در روی کوههای شمال. آبادی در محلی موسوم بحوض آثارمخروبۀ ساختمان های قدیمی از قبیل برج قلعه و حمام و غیره که با آجر و ساروج بنا شده دیده میشود. راه آن مالرو و از قهوه خانه نصرآباد در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد مزارع گونش خانی، یورد، زرشکلی کیف بلاغی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نادان. احمق. (برهان). کودن. ابله. کنایه از ابله و بیخرد. (آنندراج). کنایه از غردل و احمق است. (انجمن آرای ناصری) :
مشو با زبون افکنان گاودل
که مانی دراندوه چون خر بگل.
نظامی.
، ترسنده. بددل. (برهان). بزدل. مرغ دل. آهودل. کلنگ دل. شتردل. جبان:
منم گاودل تا شدم شیر طالع
که طالع کند با دل من نزاعی
ازین شیر طالع بلرزم چو خوشه
که از شیر ترسد دل هر شجاعی.
خاقانی.
اسد گاودل کرکسان گاوزهره
از آن خرمگس رنگ پیکان نماید.
خاقانی.
بی شیر دلی بسر نیاید
وز گاودلان هنر نیاید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
آنچه بشکل دم گاو باشد:
سیه چشم و بور ابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم.
فردوسی [در وصف رخش رستم] .
، نفیر. که برادر کوچک کرنا است و بعضی گویند کرنا است و به عربی بوق خوانند. (برهان). نفیر که در جنگ نوازند و آن به ترکیب دم گاو بود چنانکه نوشته اند. کرنای خواهد بود. (آنندراج). و بمعنی هر چیزی و شکلی که یک سر آن پهن و سر دیگر آن باریک باشد و آن را مخروطی گویند. بوقی کوچک. (آنندراج). نای رویین که بر صورت دم گاوی است و در وقت جنگ زنند و بنفیر مشهور است. (اوبهی). غندرود. (اوبهی). همان پرچم است که دم گاو خطایی برآن می آویخته اند. خرنای. کلمه چینی گودونگ که امروز معمول است ازدو جزء گو (گاو) فارسی و دونگ مصحف دم است. این کلمه را چنانکه صاحب اخبار الصین و الهند (ص 15) ، گوید مردم چین جادم گویند. و بی شک کلمه جادم همان گاودم فارسی چینی شده است. و آن چیزی است چون بوق به درازای سه چهار ذراع و قطر دو دست بهم گرد کرده است یعنی دو کف چون حلقه کرده و دهانۀ آن که به دهان دمنده پیوندد و تنگ که در دهان جای گیرد:
’فمن مدائنهم [مدائن اهل الصین] . خانفو و هی مرسی السفن تحتها عشرون مدینه. و انما تسمی مدینهً، اذا کان لهاء جادم و الجادم مثل البوق، ینفخ فیه و هو طویل ٌ. و غلغله مایجمع الکفین جمیعاً. هومطلی بدواء الضیقات و طوله ثلثه و اربعه اذرع. و رأسه دقیق بقدر مایلتقمه الرجل. و یذهب صوته نحواً من میل. و لکل مدینه اربعه ابواب. فعلی کل ّ باب منا من الجادم خمسه: تنفخ فی اوقات من اللیل و النهار. و علی [باب] کل مدینه عشره طبول، تضرب معه... و به یعرفون اوقات اللیل و النهار. (اخبار الصّین والهند ص 15) :
سفیده بزد نای روئینه خم
خروش آمد از نالۀگاودم.
فردوسی.
بفرمود [کیخسرو] تابر درش گاودم
زدند و بجوشید روئینه خم.
فردوسی.
خروش آمد و نالۀ گاودم
جرس برکشیدند روئینه خم.
فردوسی.
بدرید کوه از دم گاودم
زمین آمد از سم اسپان بخم.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
ز درگاه و آواز رویینه خم.
فردوسی.
دمنده دمان گاودم بردرش
برآمد خروشیدن از لشکرش.
فردوسی.
ز میدان خروشیدن گاودم
شنیدندو آواز رویینه خم.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و روئینه خم.
فردوسی.
سیه شد همه کشور از گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
یکی ابر بست از پی گرد سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
خروش آمد و نالۀ گاودم
ببستند بر پیل رویینه خم.
فردوسی.
برآمد ز در نالۀ گاودم
خروشیدن کوس و رویینه خم.
فردوسی.
فروکوفت برپیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.
فردوسی.
وز آن جایگه نالۀ گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم.
فردوسی.
بزد نای سرغین و رویینه خم
برآمد ز در نالۀ گاودم.
فردوسی.
برانگیخت پس رخش رویینه سم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
بفرمود تا گاودم بر درش
زدند و پر از بانگ شد کشورش.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان پرشد از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
سپهبد بزد نای و رویینه خم
خروش آمد و نالۀ گاودم.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
بزد نای روئین و رویینه خم
خروش آمد و نالۀ گاودم.
فردوسی.
خروش آمد از نای و از گاودم
هم از کوهۀ پیل و رویینه خم.
فردوسی.
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم برو کفت چون گاودم.
فردوسی.
چو آن نامه نزدیک قیصر رسید
نگه کرد و توقیع پرویز [خسرو] دید.
بفرمود تا گاودم پرورش
دمیدند و پر بانگ شد کشورش.
فردوسی.
ببستند بر پیل رویینه خم
برآمد خروشیدن گاودم.
فردوسی.
برآمد دم مهرۀ گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
(گرشاسب نامه).
غو کوسشان زخم بربطسرای
دم گاودم ناله و آوای نای.
(گرشاسب نامه).
برآمد دم مهرۀ گاودم
خروشان شد از خام روئینه خم.
اسدی.
همان شیپور با صد راه نالان
بسان بلبل اندر آبسالان
خروشان گاودم با وی به یک جا
چنان چون دو سراینده بهم پا.
(ویس و رامین).
خروش آمد زدز روئینه خم را
درای و نای و کوس و گاودم را.
(ویس و رامین).
ز فریاد خرمهره و گاودم
علی اﷲ برآمد ز رویینه خم.
نظامی.
دماغ از دم گاودم گشت سیر.
نظامی.
درآمد بشورش دم گاودم
به خمبک زدن گاو روئینه خم.
نظامی.
ز نعره برآوردن گاودم
شده ز آسمان زهرۀ گاو گم.
نظامی.
، پرچم است که دم گاو خطائی بر آن می آویخته اند:
بمیدان ششم لباس بنفش
بسی آلت از گاودم وز درفش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ/ دِ)
رجوع به گشودن و گشادن و گشاده شود
لغت نامه دهخدا
نادان، احمق، ابله، کودن، بی عقل، (برهان)، شعوری بیتی مغلوط از میرنظمی نقل کرده است، رجوع به گاودل شود
لغت نامه دهخدا
(وِ)
به لغت زند و پازند گاو کوهی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده:
تشنه ای را که او گلوده توست
آب در ده که آب درده توست.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176).
یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی جزء دهستان رودبنه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در 14 هزارگزی شمال خاوری لاهیجان و 2 هزارگزی رودبنه جلگه، معتدل، مرطوب، مالاریائی، دارای 290 تن سکنه، آب آنجا از حشمت رود و از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف، غلات، صیفی، شغل اهالی پارچه و حصیربافی، راه آن مالرو است. 8 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
چوبی که در شکاف چوبی دیگر گذارند و چوب اولی را به تبر زنند تا دومی بشکافد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاده
تصویر گاده
گاییده
فرهنگ لغت هوشیار
تن بدن، یا گوده حرام. از حرام تن و توش بهم آورده تنبل هیچکاره: حیف است که از دختر زر جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام. تا کی سر خود بپای خم خواهی سود ک تا چند کشی منت این گوده حرام ک (داراب بیک جویا)
فرهنگ لغت هوشیار
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاوچه
تصویر گاوچه
چاهی فراخ و عمیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاودل
تصویر گاودل
نادان، کودن، احمق
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بشکل دم گاو باشد: سیه چشم و بور ابرش و گاودم سیه خایه و تند و پولاد سم. (فردوسی در وصف رخش رستم)، نای رویین که بهیئت دم گاو بود و در جنگ آنرا بصدا در میاوردند کرنای کوچک نفیر: بدرید کوه از دم گاو دم زمین آمد از سم اسبان بخم، دم گاو ختایی (کژ گاو) پرچم. یا جقه گاو دم. جقه ای که از دم گاو ختایی میساختند: یکی از رومیان نیزه با او (به قنبراوغلی) میرساند جقه گاو دم که دو سر داشته با دستارش افتاده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشوده
تصویر گشوده
((گُ دَ یا دِ))
باز شده، وا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاودل
تصویر گاودل
((دِ))
نادان، احمق، ترسنده، جبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاودم
تصویر گاودم
((دُ))
نفیر، بوق
فرهنگ فارسی معین
باز، مفتوح، وا، گشاده، منبسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلیه قلوه دل و جرأت، توان و بردباری و شکیبایی
فرهنگ گویش مازندرانی
گلوله کرده، چانه ی خمیر، درشت، چانه ی خمیر
فرهنگ گویش مازندرانی