جدول جو
جدول جو

معنی گاسن - جستجوی لغت در جدول جو

گاسن
گذاشتن، فرو کردن در چیزی، نزدیکی کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گالن
تصویر گالن
ظرفی پلاستیکی برای نگهداری مایعاتی چون آب و بنزین، واحد اندازه گیری حجم مایعات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسن
تصویر باسن
برجستگی در پشت بدن بالاتر از ران و پایین تر از کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیشخدمت رستوران، هتل یا مهمان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالن
تصویر گالن
نوعی سنگ معدن سرب، دارای مقداری آهن، روی، نقره و گاهی انتیمون و آرسنیک که رنگش خاکستری است و در امریکا، انگلستان، فرانسه و اسپانیا یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راسن
تصویر راسن
گیاهی خودرو با برگ های پهن، گل های کبودرنگ و دانه های ریز که در گذشته مصرف دارویی داشته، سوسن کوهی، زنجبیل شامی
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
از قراء غزنه. (معجم البلدان ج 1 ص 353) (مرآت البلدان ج 1 ص 337). در مراصد الاطلاع ص 91 ’تاسم’ بهمین معنی آمده است و آن اشتباه است
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام کوه بزرگی است در شمال موصل از سوی دجلۀ شرقی و بدانجا گروهی بسیار از کردان باشند که داسنیه نامیده می شوند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پاشنه. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
مکان عاسن، جای تنگ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کاسْ)
قریه ای است از قرای سمرقند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). از قرای نخشب به ماوراءالنهر. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
یکی از مستعمرات فرانسه که از 1910 بخشی از افریقای فرانسه بشمار میرود. 2750000 هزار گز مساحت و 400000 تن سکنه دارد
شطی در منطقۀ حارۀ افریقا که به اقیانوس اطلس ریزد
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام یکی از آلات بادی موسیقی ازنوع فلوت است. ظاهراً این ساز لوله ای شکل در سال 1480 در پاوی اختراع شده است و انواع مختلف دارد، بعضی از آن دارای دوازده سوراخ و سه کلید و نوع دیگر بدون کلید و دارای یازده سوراخ است. زبانۀ باسن دو تیغۀ نی رویهم است. آنطور که از نام باسن بر می آید آوازهای بم آواز اصلی آن محسوب میشود. معمولاً باسن را از چوب افرا و بلسان میسازند. نوع دیگر از باسن نیز بنام کنترباسن وجود دارد که یک ’اکتاو’ بم تر از نت نوشته شده آواز میدهد و از 6 تا پانزده کلید دارد
لغت نامه دهخدا
شهری است از حبشه برکران دریا و مستقر ملکی است. (حدود العالم ص 112)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درختی است که آن را پیلگوش گویند و آن دوایی است نافع گزندگی جانوران. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است حقیر که بوی آن چون بوی سیر باشد. (صحاح الفرس). گیاه دوایی است که بوی ناخوش دارد. (غیاث اللغات). پیاز خودرست. (دهار). تاتران و سوسن کوهی. (بحر الجواهر). بیخ گیاهی است. (نزهه القلوب). حزنبل. (تذکرۀ انطاکی). جناح رومی و شامی. (از تذکرۀ انطاکی). قسط. (از تذکرۀ انطاکی). اتیون، راسن است. (مخزن الادویه). انیون، راسن. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی) (مخزن الادویه). جناح، مطلق راسن است. (اختیارات بدیعی). زنجبیل شامی و زنجبیل بلدی راسن است. (اختیارات بدیعی). سفا، راسن یعنی خارگیاه. (بحر الجواهر). سوسن کوهی. (مهذب الاسماء). قسط شامی، راسن است. (اختیارات بدیعی). قنس. راسن. (منتهی الارب) (آنندراج). کلموج. (اختیارات بدیعی). آندز، بترکی بیخ راسن. (اختیارات بدیعی). نوعی از پیلگوش و آن را زنجبیل شامی هم گویند. بیخ آن خشبی خوشبوی تند طعم یاقوتی رنگ مایل بسبزی و ساق آن منشعب و برگش عریض و دراز شبیه ببرگ فلوس و گل آن مایل بکبودی و حب آن مانند قرطم و بیخ آن مستعمل است. مفرح یاقوت تریاقیست مقوی قلب و فم معده و هاضمه و باه و مثانه و رافع مالیخولیای مراقی مفتح سدۀ جگر و سپرز و محلل ریاح و نفخ و مسکن اوجاع باردۀ کبد و مفاصل و ظهر و نقرس و عرق النساء و جز آن از امراض باردۀ لعوق، یک درم آن با عسل جهت سرفه و ربو و عسرالنفس و تنقیۀ سینه از بلغم و رطوبت و فطور آن در گوش جهت انداختن کرم آن مجرب. (منتهی الارب). نام درخت پیلگوش است و آن دارویی باشد نافع جمیع آبله ها و دردها خصوصاًدردهایی که از رطوبت و سردی بود و گزندگی جانوران را سود دارد و آن را قسط شامی و زنجبیل شامی نیز گویند بیخ آن را اصل الراسن و تخم آن را حب الراسن خوانند و بعضی گویند نباتی است که بوی آن به بوی سیر می ماند و بعضی دیگر گویند علفی است که آن را ترکان قچی گویند و با ماست خورند. (از برهان). صاحب اختیارات بدیعی افزاید: راسن را زنجیل شامی خوانند و اهل اندلس جناح خوانند کلموج نیز خوانند و آن بر دو نوع است یکنوع بستانی و آن فیلجوش است، و یک نوع دیگر بری و جبلی بود که نه بر شکل فیلجوش بود و بیخ آن را بترکی اندز خوانند. و بهترین آن سبز و تازه بود و نافع بود جهت ورمهای سرد و عرق النساء و درد مفاصل که از رطوبت بود چون با روغن بپزند و بدان طلا کنند. شیخ الرئیس گوید: نافع بود جهت المها و دردها که از سردی بود و مفرح دل بود و مقوی آن. و ابن ماسویه گوید: مقوی مثانه بود. دیسقوریدوس گوید: لعوق وی سرفه و عسرالنفس را نافع بود و ماسر جویه گوید: اگر زن در شیب خود دود کند ترک حیض کند و اگر بکوبند و با عسل بسرشند و یک مثقال بیاشامند مسخن اعضای متألم بود که سبب آن از سردی بود. و گویند: مصطکی و حماما و گویند: خمیر بنفشه. و بدل وی ایرسا بود. (از اختیارات بدیعی). و در ترجمه صیدنۀ ابوریحان بیرونی چنین آمده است: برومی قیعالا و به سریانی ریستا گویند. رازی گوید: که بیخ راسن بزرگ بود و لون اوسیاه و بوی او خوش بود و تیز، و هریک از بیخ او را زایده ها باشد و در خادسی آورده که او را به فارسی عکرش گویند و عکرش نوعی است از شوره که بنبات ثبل مشابهت دارد و منبت او در زمین شورستان بود و گوسفند را با او الفت تمام بود و چون بخورد فربه شود و بسگزی او را نیو گویند. و قراطس گوید: شاخهای او قریب بیک گز بود و نبات او بر روی زمین گسترده بود و ساق او نایستد وبرگ او ببرگ عدس ماند و منبت او بر تل ها باشد نزدیک دریای مصر. (صیدنۀ ابوریحان بیرونی ورق 46). در مخزن الادویه آمده است: آن را زنجبیل شامی و به یونانی انیون و به لغت اندلس جناح و کلموح نیز نامند... در تابستان بیخ آن را می آورند و بیخ آن مستعمل است... و بعضی گویند بیخ سوسن کوهی است. و آن دو نوع است: یکی بستانی و آن فیلجوش است و دوم بری و برگ آن شبیه ببرگ فیلجوش و بیخ آن را بترکی اندز گویند. (ازمخزن الادویه ص 285). در خرده اوستا چنین آمده است: درطب قدیم دوای معروفی بوده از برای معده، برگ درخت آن پهن تعریف شده و بهمین مناسبت پیلگوش نامیده شده است و برخی نوشته اند: که بوی آن بوی سیر ماند. دستور هوشنگ جاماسب آن را یک قسم کاج شمرده است. و آن عبارت از نیم درخت پستی است با برگهای باریک بشکل سوزن و دانه های ریز سرخرنگ بار میدهد. چوبش سخت و سرخگون است. لبان را که صمغ معروف و بخور خوشبوییست از جنس چنین درختهایی استخراج میکنند. تیغۀ چندی ببدنۀ درخت زده از آن شیره یی آید که در هوا منجمد گشته باسم لبان بخور آتشدان زرتشتیان و مجمر عیسویان است. (خرده اوستا ص 142) :
در بوستان گفتۀ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمن مثلا سیر و راسن است.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 55).
در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی
چون در میان سروو سمن سیر و راسنم.
انوری (دیوان چ نفیسی ص 224).
نزد دانا بدل کجا باشد
راسن و سیر من و سلوی را.
سیف اسفرنگ.
و رجوع به بحر الجواهر و تحفۀ حکیم مؤمن وتذکرۀ اولی الالباب شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کریستیان. خاورشناس آلمانی. مولد برژن (نروژ). (1800-1876 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرانسوا. متولد در ورسای. قفل ساز لویی 16. سازندۀ ’گنجۀ آهنین’ معروف، که وی سپس راز آن را فاش کرد. (1751- 1795 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
روبر. وقایعنگار و سیاستمدار فرانسوی متولد در کالن (پادکاله). (1433- 1502 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بمعنی لگن خاصره. استخوان بندی لگن خاصره، مورخ. (آنندراج). تاریخگو. قصه خوان، کشتزار. (ناظم الاطباء). مزرعۀ کاشته. (آنندراج). باسره. رجوع به باسره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رجوع به گارسه شود
لغت نامه دهخدا
ولایتی به ارزنه الروم. لسترانج گوید: در هشت فرسخی مشرق ارزنهالروم بر قلۀ کوهی در حوالی یکی از سرچشمه های ارس قلعۀ بزرگ ’اونیک’ بود که حمداﷲ مستوفی گوید: شهر آبشخور در پای آن کوه است. این شهر از توابعارزن الروم محسوب میگردید. یاقوت گوید: که آن ولایت را باسن میگفتند. (ترجمه سرزمین های خلافت شرقی ص 126). اما صحیح کلمه آنچنانکه در معجم البلدان ذیل اونیک آمده است باسین است. رجوع به باسین شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
این درخت را که از نوع پستنک میباشد در نور و گرگان بارانک، در طوالش می انز، در کوهپایۀ گیلان راج اربو، در کلارستاق المدلی، درکجور الندری، در رامسر گارن و در خلخال مله میخوانند. رجوع به بارانک شود. (جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 233)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
آرامیدن مردی با...، جماع کردن:
به داد و به گاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.
سوزنی.
اسم مصدر آن گایش، و صیغۀ امر آن گای است. رجوع به گائیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از باسن
تصویر باسن
ماخوذ از فرانسه، لگن خاصره
فرهنگ لغت هوشیار
گاره پسوند یست که بجای کار در بعض کلمات آید و صفت فاعلی سازد: ستمگاره
فرهنگ لغت هوشیار
گاه، شاید (این کلمه در سالهای اخیر توسط داستان نویسان متداول شده)
فرهنگ لغت هوشیار
جعبه ای کم عمق و خانه خانه (معمولا دارای 114 خانه) که حروف سربی را در خانه های آن جای دهند و حروفچین برای تنظیم کلمات حرفها را از آنها بیرون میاورد و پهلوی هم می چیند محفظه سربی در چاپخانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از لاتینی میانه به آرش جام آبخوری تکک (ظرف آبخوری) اندازه ای که در سنجیدن آبگونه ها به کار رود سولفور طبیعی سرب را گویند که یکی از کانیها است و از آن بدست میاورند. رنگش خاکستری مایل بابی میباشد. وزن مخصوصش بین 4، 7 تا 6، 7 متغیر و بسیار شکننده است و روی کاغذ مانند مداد اثر سیاه رنگی از خود باقی میگذارد. قابلیت ذوبش از سرب خالص کمتر است ولی قابلیت تبخیرش بسیار بیشتر از سرب است و در اسیدنیتریک بخوبی حل میشود. گالن در سیستم کوبیک متبلور میشود و بلور هایش بیشتر شکل 8 وجهی را دارند. در حالت کاملا خالص 55، 86 آن سرب و 45، 13 آن گوگرد است ولی کمتر بحالت خالص دیده میشود و بیشتر با کمی نقره یا آهن یا روی و یا آنتیموان همراه است حجر رصاص حجر الرصاص. مقیاسی است برای سنجیدن مایعات و آن معادل 78، 3 لیتر است
فرهنگ لغت هوشیار
یاد پیمانی یاد کردن پیمان گذشته، درنگیدن دیر کردن، بهانه جویی بهانه جستن، دگرگونی آب، پدر نشانی پیروی از رفتار پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حاسن
تصویر حاسن
زیبا نیکو ماه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته راسن سوسن کوهی سوسن کوهی، زنجبیل شامی قسط شاهی غرسا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسن
تصویر پاسن
پاسنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیش خدمت مهمانخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گالن
تصویر گالن
((لُ))
مقیاس وزن برای مایعات برابر با 4 لیتر (در کشورهای انگلیسی زبان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گاسم
تصویر گاسم
احتمالا
فرهنگ واژه فارسی سره