جدول جو
جدول جو

معنی گازرسنگ - جستجوی لغت در جدول جو

گازرسنگ
(زُ)
دهی است جزء دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 53 هزارگزی شمال باختر کرج و 4 هزارگزی جنوب راه شوسۀ کرج به قزوین. جلگه، معتدل مالاریائی، دارای 508 تن سکنۀ. فارسی زبان. آب آن از قنات، در بهار از رود کردان، محصول آنجا غلات بنشن، صیفی، چغندرقند، انگور و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن از طریق آبیک ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیشخدمت رستوران، هتل یا مهمان خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
مانند سر گاو، گاوسر، گاومانند، گاوسار، گرزی که آن را به شکل سر گاو ساخته باشند، برای مثال بیامد خروشان بدان دشت جنگ/ به چنگ اندرون گرزۀ گاو رنگ (فردوسی - ۲/۱۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازرنگ
تصویر بازرنگ
باژرنگ، سینه بند کودکان، پیش بند، پستان بند زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوسنگ
تصویر گاوسنگ
گاویزن، ماده ای شبیه زردۀ تخم مرغ که از میان زهرۀ گاو به دست می آوردند، مهرۀ زهرۀ گاو
اندرزا، جاویزن، گاودارو، گاوزهره، گاوزهرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پارسنگ
تصویر پارسنگ
سنگی که در یک کفۀ ترازو بگذارند تا با کفۀ دیگر برابر شود، پاسنگ، پاهنگ، ورسنگ
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
سنگ و جز آن که در کپۀ سبک ترازو نهند تا هر دوکپه معادل شود. چیزی که در یک کفه نهند تا با کفۀ دیگر برابر شود. (برهان). پاسنگ. پاهنگ:
بست دوران بر رکوی چرخ چندین سنگ و خاک
لیک در میزان حکمت کم بود از پارسنگ.
کاتبی.
- پارسنگ بردن عقل کسی، در تداول عامیانه، نقصان عقل کسی. گولی. حمق. غباوت: عقلش پارسنگ میبرد
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
محرّف ارثنگ. ارژنگ. (برهان) (جهانگیری). نگار خانه مانی. (جهانگیری). و در جهانگیری این بیت شاهد آمده:
همی تافت از پرنیان روی خوبش
نگاریست گوئی پر ارسنگ مانی.
فرخی.
و در دیوان چ عبدالرسولی ((ارتنگ)) است
لغت نامه دهخدا
قصبۀ ارسنگ، از قصبات حوالی بلخ. (حبط ج 2 صص 265-266)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام یکی از کوهها و ییلاقات شاه کوه و ساور مازندران. (سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو. بخش انگلیسی ص 126)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سنگی باشد که آن را گاوزهره گویند عربی آن حجرهالبقر است. (برهان) (آنندراج). اندرزا. رجوع به گاوزهره شود، چوبی که گاو را بدان رانند، به این معنی با شین نقطه دار هم آمده است. (برهان). گاوشنگ. غاوشنک. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به گاوشنگ شود
لغت نامه دهخدا
(وْ رَ)
گاومانند. بمعنی گاوپیکر است که گرز فریدون باشد و آن را بهیأت سر گاو میش از آهن ساخته بودند. (برهان). اصل نام گورنگ. رجوع به همین کلمه شود. همان گرزگاوسر و گاوچهر بمعنی گاو مانند. (از انجمن آرا). گاوپیکر:
بیامد خروشان بدان دشت جنگ
به دست اندرون گرزۀ گاورنگ.
فردوسی (از لغت نامۀ اسدی).
دمان پیش ضحاک رفتی بجنگ
زدی بر سرش گرزۀ گاورنگ.
فردوسی.
چنین تا لب رود جیحون ز جنگ
نیاسوده با گرزۀگاورنگ.
فردوسی.
بزد بر سرش گرزۀ گاورنگ
زمین شد ز خون همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
خلیدی به چشم اندرش کاویان
شکستی به تارک برش گاورنگ.
شمس فخری.
چه سلطان چنان دیده شد سوی جنگ
بچنگ اندرون گرزۀ گاورنگ.
حکیم زجاجی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش جعفرآباد شهرستان ساوه واقع در جلگه معتدل، مالاریایی. دارای 529 تن سکنه، شیعه و فارسی زبان. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، بادام، بنشن، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی آن گلیم و کرباس بافی است. دبستان دارد. این ده قشلاق ایل کائینی است. راه آن مالرو نزدیک خط ماشین است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(رِ سَ)
کاردار. کلوخ (؟) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پستان بند زنان. (آنندراج). و آن دو پارچۀ سه گوشه بود که از بافتۀ ریسمانی و ابریشمی بدوزند و زنان پستان خود را در میان آن نهاده، بندهای آنرا بر پشت بندند تا پستان بزرگ نشود. (فرهنگ جهانگیری). سینه بند طفلان و زنان و در فرهنگ گوید سینه بند و پستان بند که بربند نیز گویند و آن پارچۀ سه گوشه از ریسمان یا ابریشم که زنان پستان در آن نهاده بر پشت بندند تا کلان نشود. (فرهنگ رشیدی). در تحفهالالباب بمعنی سینه بند اطفال است ولی در فرهنگ جهانگیری بمعنی سینه بند زنان که بر پستانها می بندند. (شعوری ج 1 ص 174). پستان بند زنان. (آنندراج) :
مطرب ناهده پستان به رقص
چون درآید دل ناهید برد
بازرنگ از مه و خورشید کند
بازرنگ از مه خورشید برد.
حکیم ولولی (از آنندراج و انجمن آرا و جهانگیری و شعوری).
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
ترکیب اضافی مقلوب) سنگ مزار. (آنندراج). سنگ قبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
خیار. (جهانگیری). خیار بادرنگ. (برهان). خیار سبز. (سروری). آزرنگ. و رجوع به آزرنگ شود، پراکنده گردیدن، چنانکه موی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ناحیتی در فارس بازرنگ، : دو ناحیت است میان زیز و سمیرم لرستان وهوایش بغایت سردسیر است و آبش از آن کوهها، اکثر اوقات از برف خالی نبود و راههای سخت و دشوار بود و آب روانش بسیار است و نخجیرش نیکو باشد و مردم آنجا بیشتر شکاری باشند. (نزهه القلوب چ لیدن ص 128). آب شاذکان از کوه بازرنگ برمیخیزد و بر ولایت کهرگان و دشت رستاق گذشته بدریا میریزد. (ایضاً ص 225). صرام و بازرنگ دو ناحیت است میان زیز و سمیرم... و منبع رود شیرین از بازرنگ است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144) ، بازدادن. مرحمت کردن. اعطاکردن. بخشیدن: سالار دزدان را برو رحمت آمد جامه بازفرمود. (گلستان). و رجوع به فرمودن شود
لغت نامه دهخدا
آنچه بهیئت گاو است. یا گرز (گرزهء) گاورنگ. گرز فریدون که سر آن بشکل سر گاو بود: بیامد خروشان بدان دشت جنگ بدست اندرون گرزه گاو رنگ. (هرمزدنامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاو سنگ
تصویر گاو سنگ
گاو زهره گاو دارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازرنگ
تصویر ازرنگ
خیار، خیار سبز
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی که در یک کفه ترازو گذارند تا با کفه دیگر برابر گردد پارسنگ پاهنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گارسن
تصویر گارسن
پیش خدمت مهمانخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزرنگ
تصویر گزرنگ
سفید سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازرنگ
تصویر بازرنگ
پستان بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاورنگ
تصویر گاورنگ
((رَ))
آنچه به هیئت گاو است. گرز (گرزه) گاورنگ، گرز فریدون که سر آن به شکل سر گاو بود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پارسنگ
تصویر پارسنگ
((سَ))
سنگ ترازو، پایه ستون، پاسنگ
پارسنگ برداشتن عقل کسی: کنایه از ناقص عقل بودن، دیوانه بودن
فرهنگ فارسی معین
سنگ مقیاس وزنه، سنگ ترازو
فرهنگ گویش مازندرانی
گذران کردن، با معاش اندک ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
گرسنگی
فرهنگ گویش مازندرانی
گرسنگی
فرهنگ گویش مازندرانی