جدول جو
جدول جو

معنی گابن - جستجوی لغت در جدول جو

گابن
(بُ)
یکی از مستعمرات فرانسه که از 1910 بخشی از افریقای فرانسه بشمار میرود. 2750000 هزار گز مساحت و 400000 تن سکنه دارد
شطی در منطقۀ حارۀ افریقا که به اقیانوس اطلس ریزد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گلبن
تصویر گلبن
(دخترانه)
بوته یا درخت گل
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از غابن
تصویر غابن
خدعه کننده در خرید و فروش، مغبون کننده، کسی که در کار سستی کند، سست کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالن
تصویر گالن
نوعی سنگ معدن سرب، دارای مقداری آهن، روی، نقره و گاهی انتیمون و آرسنیک که رنگش خاکستری است و در امریکا، انگلستان، فرانسه و اسپانیا یافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گالن
تصویر گالن
ظرفی پلاستیکی برای نگهداری مایعاتی چون آب و بنزین، واحد اندازه گیری حجم مایعات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
درخت گل، بوتۀ گل
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
دیو سرکش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) ، چاوش باشد. (منتهی الارب) (آنندراج)
دوزخ بان. (منتهی الارب) (آنندراج). و مراجعه به زبانیه در لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کاه دهنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
نعت فاعلی از ثبن
لغت نامه دهخدا
(بِ)
کودک نازک اندام پرگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
زیرک. فهیم. (منتهی الارب) (آنندراج) ، مرد استاد. دریابنده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
موضعی است که حمید بن ثورهلالی از آن در این بیت خویش نام برد:
رعی السروه المحلال ما بین زابن
الی الخور وسمی ّ البقول المدیّما.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بمعنی کابین. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سست در کار. سست کار. (آنندراج) ، در تداول فقه، آن که در معامله طرف دیگر را مغبون می کند غبن فلاناً فی البیع و الشراء... خدعه و غلبه فهو غابن و المخدوع مغبون، و غبن فلاناً: نقصه فی الثمن او غیره فهو غابن و ذاک مغبون. (اقرب الموارد). زیان کننده. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جای ران است از مردم که نوعی از موزه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بنوضابن. قبیله ای است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
خداوند بسیارشیر. ج، لابنون. (منتهی الارب) : رجل ٌ لابن، ای ذولبن. (مهذب الاسماء) ، شیرخوراننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پدر زنان یعقوب و خال او. رجوع به لابان شود:
چنان دان که آن لابن نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر لابن نیک پی شو یکی
همی باش نزدیک او اندکی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سخت، کسی که دروغ بربافد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ بُ)
از: گل + بن، کردی گول بون (گل سرخ). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). درخت گل سرخ. (غیاث) (آنندراج) :
اگر گل کارد او صد برگ ابازیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن به حاصل خنجک و خار است.
خسروی.
چنانچون خو که درپیچد به گلبن
بپیچم من بر آن سیمین صنوبر.
بوالمثل.
برفتند هر دو برابر ز مرو
خرامان چو در زیر گلبن تذرو.
فردوسی.
بیاراست (فریدون) گیتی بسان بهشت
بجای گیا سرو گلبن بکشت.
فردوسی.
نامزد زائران کنی گه کشتن
گر بمثل گلبنی به باغ بکاری.
فرخی.
کنون گر گلبنی را پنج وشش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید.
فرخی.
ز گلبنان شکفته چنان نماید باغ
که میر پرّه زدستی به دشت بهر شکار.
فرخی (دیوان ص 137).
بوستان گویی بت خانه فرخار شده ست
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 1).
چو چنبرهای یاقوتین وز باد گلبنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
بوستان بانا امروز به بستان شده ای
زیر آن گلبن چون سبز عماری شده ای.
منوچهری.
تو گفتی بستر دیباش هموار
بزیرش همچو گلبن بود پرخار.
(ویس و رامین).
به هر گوشه بد گلبنی خاسته
هوا را به گلبن بیاراسته.
اسدی.
نهانی مگر گلبنی را ازیرا
گهی تر و خوش گل گهی خشک خاری.
ناصرخسرو.
گلبن چو برج جوزا گشته ست وگل بر او
بشکفت جای جای سماک و عوا شده ست.
ناصرخسرو.
نگویم که طاووس نر است گلبن
که گلبن همی زین سخن عار دارد.
ناصرخسرو.
باغ اگر بر چرخ بودی لاله بودی مشتریش
چرخ اگر در باغ بودی گلبنش جوزاستی.
ناصرخسرو.
از صد گلت یکی نشکفته ست پیش تو
اکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است.
ظهیرالدین فاریابی.
هر خار که گلبن طمعداشت
در چشم نمک فشان شکستم.
خاقانی.
فاخته گفت: از سخن نایب خاقانیم
گلبن کآن دید کرد مدح شهش امتحان.
خاقانی.
چند نالم که گلبن انصاف
زین مغیلان باستان برخاست.
خاقانی.
در چمن و باغ چو گلبن شکفت
بلبل با باز درآمد بگفت.
نظامی.
چو گلبن هرچه بگذاری بخندد
چو خوردی گر شکر باشد بگندد.
نظامی.
میوۀ دل نیشکر خدشان
گلبن جان نارون قدشان.
نظامی.
بر امید گل وصلش شب و روز
همچو گلبن ستم خار کشی.
عطار.
چو از گلبنی دیده باشی خوشی
روا باشد ار بار خارش کشی.
سعدی (بوستان).
دمی نرگس از خواب مستی بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی.
سعدی (بوستان).
بیا که بلبل مطبوع خاطر حافظ
به بوی گلبن وصل تو می سراید باز.
حافظ.
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایۀ تو بلبل باغ جهان شدم.
حافظ.
گلبن غنچۀ وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان، طرب از برگ گل سوری کرد.
حافظ.
، پای درخت و بیخ درخت گل را نیز گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لابن
تصویر لابن
شیر دار، شیر خوراننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
درخت گل سرخ، درخت و بوته گل را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
گاره پسوند یست که بجای کار در بعض کلمات آید و صفت فاعلی سازد: ستمگاره
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی از لاتینی میانه به آرش جام آبخوری تکک (ظرف آبخوری) اندازه ای که در سنجیدن آبگونه ها به کار رود سولفور طبیعی سرب را گویند که یکی از کانیها است و از آن بدست میاورند. رنگش خاکستری مایل بابی میباشد. وزن مخصوصش بین 4، 7 تا 6، 7 متغیر و بسیار شکننده است و روی کاغذ مانند مداد اثر سیاه رنگی از خود باقی میگذارد. قابلیت ذوبش از سرب خالص کمتر است ولی قابلیت تبخیرش بسیار بیشتر از سرب است و در اسیدنیتریک بخوبی حل میشود. گالن در سیستم کوبیک متبلور میشود و بلور هایش بیشتر شکل 8 وجهی را دارند. در حالت کاملا خالص 55، 86 آن سرب و 45، 13 آن گوگرد است ولی کمتر بحالت خالص دیده میشود و بیشتر با کمی نقره یا آهن یا روی و یا آنتیموان همراه است حجر رصاص حجر الرصاص. مقیاسی است برای سنجیدن مایعات و آن معادل 78، 3 لیتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابن
تصویر کابن
مبلغی که بهنگام عقد نکاح بذمه مرد مقرر شود مهر: (این جهان نو عروس را ماند رطل کابینش گیر و باده بیار) (خسروی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غابن
تصویر غابن
سستکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طابن
تصویر طابن
زیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شابن
تصویر شابن
چپل کودک فربه و تنبل (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابن
تصویر تابن
کاه دهنده کاه دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خابن
تصویر خابن
دروغباف، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حابن
تصویر حابن
شکم آماسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زابن
تصویر زابن
دیو سرکش، چاووش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلبن
تصویر گلبن
((~. بُ))
درخت و بوته گل، بیخ بوته گل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گالن
تصویر گالن
((لُ))
مقیاس وزن برای مایعات برابر با 4 لیتر (در کشورهای انگلیسی زبان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تابن
تصویر تابن
((بِ))
کاه دهنده
فرهنگ فارسی معین