جدول جو
جدول جو

معنی کین - جستجوی لغت در جدول جو

کین
بغض و دشمنی که انسان در دل نگه دارد، دشمنی، عداوت، کینه، جنگ، انتقام
کین ایرج: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو کردی «کین ایرج» را سرآغاز / جهان را کین ایرج نوشدی باز (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
کین سیاوش: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، کین سیاووش، برای مثال چو زخمه راندی از کین سیاوش / پر از خون سیاوشان شدی گوش (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
کین سیاووش: در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، کین سیاوش
کین آختن: کینه کشیدن، انتقام گرفتن، کنایه از جنگ کردن برای مثال همی برد بر هر سوی تاختن / بدان تاختن بود کین آختن (فردوسی - ۸/۲۲۰)
تصویری از کین
تصویر کین
فرهنگ فارسی عمید
کین
به معنی کینه است که عداوت و دشمنی باشد، (برهان)، بغض و عداوت و کینه، (آنندراج)، عداوت و دشمنی و کینه و بدخواهی و خصومت، (ناظم الاطباء)، دشمنی نهفته در دل از کسی که به او بدی کرده یا کسی از او کشته است، غل ّ، ضغن، ضغینه، حقد، بغض، بغضاء، احنه، حنق، عداوت، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، اوستا، کئنا، پهلوی، کن، کردی، کین، بلوچی، کانغ (دشمنی، کینه)، ارمنی، کن (کینه، دشمنی)، افغانی، کینه (کینه ورزی، عداوت)، (حاشیۀ برهان چ معین) :
تو باید که دل را بشویی ز کین
ندانی جدا مرز ایران ز چین،
فردوسی،
بر آن کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر همی کرد چاک،
فردوسی،
جهان شد پر از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب،
فردوسی،
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پرشتاب،
فردوسی،
ندانم بخت را با من چه کین است
به که نالم به که زین بخت وارون ؟
لبیبی،
ز کین تو غمناک گردد عدو
ز داشاب تو شاد گردد ولی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 183)،
نه من و نیمش تیغی که بدو جوید کین
سه رش و نیم، درازی ّ یکی قبضه از این،
منوچهری (دیوان ایضاً ص 132)،
همیشه کار گیتی این چنین است
گهی با آشتی گاهی به کین است،
(ویس و رامین)،
چنین بود گیتی و چونین بود
گهش مهربانی و گه کین بود،
اسدی،
که را یاری کندیزدان و یار او بود گردون
نباشد هوشیاران را نمودن کین او یارا،
قطران،
گر جهان با من ز کین خنجر کشد
علم و توحید است با او خنجرم،
ناصرخسرو،
مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد،
ناصرخسرو،
دیدۀخصم کند پایۀ جاه تو سپید
مهرۀ مهر کند نامۀ کین تو سیاه،
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 306)،
تا بود در سینۀ من رسته مهر خدمتت
چرخ کین توزنده کی بیند به چشم کین مرا؟
سوزنی،
کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست
که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش،
سوزنی،
مهرتو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جان شکسته خار،
انوری،
گفت هر کس که نکوعهدان دلی دارند پاک
پاک بود آری ولیک از مهر، نی از کین من،
سیدحسن غزنوی (دیوان چ مدرس رضوی ص 320)،
طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم
کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم ؟
خاقانی،
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد،
خاقانی،
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمی یابم،
خاقانی،
گرم شو از مهر و زکین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش،
نظامی،
عمل با عزل دارد مهر با کین
ترش تلخی است با هر چرب و شیرین،
نظامی،
کین مدار آنها که از کین گمرهند
گورشان پهلوی کین داران نهند،
مولوی،
اصل کینه دوزخ است و کین تو
جزو آن کل است و خصم دین تو،
مولوی،
هیچ عاقل هیچ دانا این کند
باکلوخ و سنگ خشم و کین کند؟
مولوی،
برانداختم بیخشان از بهشت
کنونم به کین می نگارند زشت،
سعدی،
من از مهری که دارم برنگردم
تو را گر خاطر مهر است و گر کین،
سعدی،
هرآنکه گردش گیتی به کین او برخاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام،
سعدی،
و رجوع به کینه شود،
- کین افتادن، دشمنی پیدا شدن، عداوت و خصومت به وجود آمدن:
من ندانم تو را بدین سختی
با من مهربان چه کین افتاد،
عطار،
- کین بردن، دشمنی کردن، نامهربانی کردن، خصومت ورزیدن:
چون دل ببردی، دین مبر هوش از سر مسکین مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلواصید الحرم،
سعدی،
- کین خاستن، دشمنی پیدا شدن، خصومت افتادن، برپا شدن دشمنی و خصومت:
اگر سر بپیچی ز فرمان شاه
مرا با تو کین خیزد و رزمگاه،
فردوسی،
سرش پادشاه یمن خواسته ست
ندانم چه کین در میان خاسته ست،
سعدی،
- کین کردن، دشمنی کردن، عداوت پیدا کردن:
کین نکنم لیک به تمکین کنم
مهر رها گر کندم کین کنم،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- کین کندن ازدل، زدودن کینه از دل، دل را از دشمنی و خصومت پاک کردن:
از دل همسایه گر می کند خواهی کین خویش
از دل خویش ای نفایه کین همسایه بکن،
ناصرخسرو،
- کین یافتن، دشمنی پیدا کردن، عداوت یافتن:
به جای خرد خشم و کین یافتی
ز دیوان همی آفرین یافتی،
فردوسی،
، انتقام، (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، انتقام، انتقام جویی، اخذ ثار، قصاص، خون خواهی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کنون من دل و مغزتا زنده ام
به کین سیاووش آگنده ام،
فردوسی،
فرامش مکن کین آن شهریار
که چون او نبینی به صد روزگار،
فردوسی،
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان،
فردوسی،
وز آن پس به کین سیاوش شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت،
فردوسی،
ایزد ما این جهان نز پی جور آفرید
نز پی ظلم و فساد نز پی کین و نقم،
منوچهری،
به خون بداندیش زالماس کین
بشستم همه بوم ماچین و چین،
اسدی،
یاد آمد ایچ آنچه منت گفتم
کاین دهر کین کش است ز نادان کین ؟
ناصرخسرو،
در این عهد رستم با سپاه سوی ترکستان رفت به کین سیاوش، (مجمل التواریخ و القصص)،
با من فلک به کین سیاووش و من ز عجز
اسبی ز نی به حرب تهمتن درآورم،
خاقانی،
لشکر کشیدن فرامرز به کین رستم و کشتن او شاه کابل را، (از عناوین شاهنامه)،
- به کین کسی شتافتن، برای گرفتن انتقام او رفتن، به طلب خون وی رفتن:
وز آن پس به کین سیامک شتافت
شب و روز آرام و خفتن نیافت،
فردوسی،
- کین بازخواستن، انتقام گرفتن، خونخواهی کردن:
و دیگر که کین پدر بازخواست
جهان ویژه بر خویشتن کرد راست،
فردوسی،
اسماعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خود و قوم بازخواست هرچند ملک شاه نیز در سر این شد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 703)، از بلخان کوه به بیابان درآمدتا کین پدر و کشتگان بازخواهد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404)، و می گفت من کین علی سروش و پسر بازخواهم، (تاریخ بخارا)، خشم، غضب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پس پردۀ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان ...
چو از پرده گفت برادر شنید
برآشفت و از کین دلش بردمید،
فردوسی (از یادداشت ایضاً)،
همان بددل و سفله و بی فروغ
سرش پر ز کین و زبان پردروغ،
فردوسی،
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
به بالای جنگی درآورد پای،
فردوسی،
ز ایران برفت و بشد تا به چین
دلش پر ز باد و سرش پر ز کین،
فردوسی،
، حرب، جنگ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیر چرخ گشت از کینش استوه،
ابوشکور (از یادداشت ایضاً)،
همه ساله در جوشن کین بود
شب و روز در جنگ برزین بود،
فردوسی (از یادداشت ایضاً)،
فرستاد بر میسره همچنین
سواران جنگی و مردان کین،
فردوسی،
به کین اندرون تیغ بر هم شکست
سوی گرز بردند چون باد دست،
فردوسی،
گرش رای کین است و خون ریختن
نداریم نیروی آویختن،
فردوسی،
نز پی ملکت زند شاه جهان تیغ کین
نز پی تخت و حشم نز پی گنج و درم،
منوچهری،
چنان کز بانگ رعد نوبهاران
برون آید بهار از شاخساران
به بانگ کوس کین آمد همیدون
ز لشکرگه بهار جنگ بیرون،
(ویس و رامین)،
نتابد ز پیل و نترسد ز شیر
نه از کین شود مانده نز خورد سیر،
اسدی،
سپه را چو مهتر سبکسر بود
شکستن گه کین سبکتر بود،
اسدی،
به کین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت،
اسدی،
وقت آن آمد که روز کین چو خاک کربلا
آب را در دجله از خون عدو احمر کنی،
ناصرخسرو،
در میان آتش کین روز حرب و کارزار
خصم او چون مرغ باشد رمح اوچون بابزن،
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
تهور گرنه بد بودی ز شاهان
نه جوشن داردی در کین نه مغفر،
ازرقی (از یادداشت ایضاً)،
چون گه کین بنگرند زیر کف و ران شاه
ابلق پرخوی زمین ازرق پرخون فلک،
خاقانی،
چو بینی که دشمن به کین اندر است
سلامت به تسلیم و لین اندر است،
سعدی،
- دشت کین، میدان جنگ، عرصۀ کارزار، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- کین ساز کردن، آمادۀ کارزار شدن، مهیای رزم شدن، برای جنگ مجهز شدن:
پراکند بس گنج و کین کرد ساز
بی اندازه آورد لشکر فراز،
اسدی،
، نفرت، (ناظم الاطباء)، نفرت، تنفر، (فرهنگ فارسی معین)، (اصطلاح تصوف) تسلط صفات قهر را گویند، (فرهنگ علوم عقلی تألیف سیدجعفر سجادی)
لغت نامه دهخدا
کین(کَ)
گوشت پارۀ اندرون کس زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوشت اندرون فرج زن. (غیاث). گوشت اندرون شرم زن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گره گوشت فرج شبیه به کرانۀ خستۀ خرما. ج، کیون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کین(زَ گَ)
مخفف ’که این’ است، و آن را به الف هم نویسند به این صورت: ’کاین’، (برهان)، مخفف که این، (ناظم الاطباء)، که این، کاین، زیرا که این، (فرهنگ فارسی معین) :
به دل گفت کین روز ما تیره گشت
سر نامداران ما خیره گشت،
فردوسی،
امروز تو را دسترس فردا نیست
واندیشۀ فردات به جز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کین باقی عمر را بها پیدا نیست،
خیام،
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم،
(منسوب به خیام)،
مرا رفیقی پرسید کین غریو ز چیست
جواب دادم کین گریه نیست هست زغنگ،
سوزنی،
گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش
وآن دست بیندش که بدان سان نوازن است
آن زن ز بینوایی چندان نوا زند
تا هر کسیش گوید کین بینوا زن است،
یوسف عروضی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
فارسی گفتا از این چون وارهیم
هم بیا کین را به انگوری دهیم،
مولوی،
گفت با لیلی خلیفه کین تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی،
مولوی،
ای روح بخش بی بدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانه ست و دغل کین علت آمد وآن دوا،
مولوی،
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
کین کرامت سبب حشمت و تمکین من است،
حافظ
لغت نامه دهخدا
کین(زَ)
فروتنی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) : کان له کیناً، فروتنی نمود و خضوع کرد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کین
مخفف که این عداوت، دشمنی
تصویری از کین
تصویر کین
فرهنگ لغت هوشیار
کین
عداوت، دشمنی
تصویری از کین
تصویر کین
فرهنگ فارسی معین
کین
بغض، حقد، دشمنی، عداوت، عناد، غرض، کینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کین
نشیمن گاه، کون، پایین هر چیز ته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکین
تصویر تکین
(پسرانه)
تگین، پهلوان، دلاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از تکین
تصویر تکین
زیرین، فرودین
امیر، دلاور، بهادر، امرایی که به حکمرانی ولایتی منصوب می شدند، تگین
بنده، غلام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکین
تصویر سکین
کارد، چاقو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رکین
تصویر رکین
محکم و استوار، پابرجا، ثابت و برقرار، باوقار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکین
تصویر مکین
جا گرفته، جای گیر، صاحب پایگاه و منزلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لکین
تصویر لکین
نمدی که از پشم گوسفند می مالند
فرهنگ فارسی عمید
(چِ)
دهی جزء دهستان رامند بخش بوئین شهرستان قزوین که در 24 هزارگزی بوئین و36 هزارگزی راه عمومی واقع است و 672 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات، چغندر قند، باغات اشجار وسردرختی. شغل اهالی زراعت و بافتن گلیم و جاجیم و راهش ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
به معنی چکن است که نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی باشد. (برهان) (آنندراج). به معنی چکن است. (جهانگیری). زرکش دوزی. (ناظم الاطباء). در ترکی به معنی نوعی از زردوزی روی پشم. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و رجوع به چکن شود، در ترکی به معنی سبزه و علف. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، در ترکی گوش است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
کوهی است دربادیه در شعر عبدالمسیح بن نفیله، (مراصد الاطلاع)
لغت نامه دهخدا
آکنه، حشو:
بهر آکین چاربالش اوست
هر پری کاین کبوتر افشانده ست،
خاقانی،
و رجوع به آگین شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
قصبۀ کوچکی است در ولایت ایلبصان. از ایالت مناستر در آرناؤدستان (آلبانی) بر ساحل یمین رود اشکومبی بر دامنۀ کوهی در کنار بیشه ای در 26 هزارگزی شرقی ساحل ادریاتیک و در 30 هزارگزی غرب ایلبصان. خانه های آن بر فراز تپه ها و پراکنده است و نزدیک 1800 تن سکنه دارد. در وسط این قصبه چهارسوئی است و دو مسجد جامع و یک تکیه و یک مدرسه و یک برج ساعت و اطراف آن شالی زار است و از این رو هوائی گرفته و خفه دارد و اما قضای پکین که این قصبه در آنجا واقع است از مشرق محدود است به ایلبصان و از شمال غرب به اشقودره و سنجاق دراج و از جنوب به یانیه و سنجاق برات و مرکب از 91 قریه است وزراعت آنجا برنج و ذرت (بلال) و سایر حبوبات و زیتون است. برحسب سرشماری رسمی سکنۀ آنجا 15 هزارتن است و همگی مسلمان اند و دارای 27 مسجد جامع و یک مدرسه وهفت مکتب و سه تکیه باشد. (از قاموس الاعلام ترکی)
ایلیونیس. قصبه ای است در کشورهای متحد امریکا بر ساحل نهر ایلیونیس و به هشتاد و سه هزارگزی شمال اسپرینگ فیلد. دارای شش هزار تن سکنه است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوش ترکیب، زیباشکل. و در ترکیب اسماء اعلام آید همچون البتکین، سبکتکین، بکتکین، انوشتکین و به تنهایی نام پادشاهی خاص شنیده نشده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، مجازاً، مغول. ترک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هستم ز نسل ساسان نز تخمۀ تکین
هستم ز صلب کسری نزدودۀ ینال.
مجد همگر (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، در بیتهای زیر گویا کنایه از خان کوچک و زیر دست امیر است:
نشود غره خردمند بدان، کز پس من
چون پس میر نیاید نه تکین و نه بشیر.
ناصرخسرو.
شعری که ترا رشید گفته ست
گفتند که بحر او چنین ست
این شعر چو شعر او نباشد
کان خان بزرگ و این تکین است.
ادیب صابر.
، از القاب امراء ترک. از القاب ترکی است مانند البتکین. سبکتکین:
خوش نخسبند همه از فزعش زان سوی آب
نه قدرخان نه طغانخان نه ختاخان نه تکین.
فرخی.
گاهی به دریا درشوی، گاهی به جیحون بگذری
گه رای بگریزد ز تو گه رام و گه خان گه تکین.
فرخی.
چاکران دگران ز آرزوی بنده کنند
نام فرزندان تکسین و تکین و دینار.
فرخی.
هر چند مهار خلق بگرفتند
امروز تکین و ایلک و پیغور.
ناصرخسرو.
به پیش ینال و تکین چون رهی
دوانند یکسر غنی و فقیر.
ناصرخسرو.
پند از هرکس که گوید گوش دار
گر مثل طوغانش گوید یا تکین.
ناصرخسرو.
جز که رزق تن جاهل سببی نیست دگر
که سمک پیش تکین است و رمک بر در تاش
رزق تن، پاک همه باطل و ناچیز شود
گر نیاید پدر تاش و تکین بر دم آش.
ناصرخسرو.
این شعر مکان او ندارد
کو در صف شاعران تکین است
طبعش بگه سخن لطیف است
رایش بگه ثنا رزین است.
ادیب صابر.
آنکه قدر در ادای خدمتش افکند
موی کشان دودۀ ینال و تکین را.
انوری.
شاه جهان سنجر آنکه بستۀ امرش
قیصر و فغفور و خان و رای و تکین است.
انوری.
آتش اندر جاه زن گو باد در دست تکین
آب رخ برخاک نه گو خاک بر فرق طغان.
خاقانی.
آبرو از برای نان حرام
به تکین و طغان نخواهد داد.
خاقانی.
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین.
خاقانی.
تیغ تو تسکین ظلم نزد تکین آبخور
تیر تو طغرای فتح پیش طغان مغتنم.
خاقانی.
خدمت درگاه تو مقصد آرای رای
صورت القاب تو نقش نگین تکین.
سلمان ساوجی.
، آتش، حوض، خرد. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زکین
تصویر زکین
زیرک هشیار
فرهنگ لغت هوشیار
نمد که از پشم گوسفند مالند: همی تا بود نزد اهل خرد سقرلاط افزون بها از لکین... . (پور بهای جامی جها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکین
تصویر چکین
نوعی از کشیده و زرکش دوزی و بخیه دوزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکین
تصویر مکین
مکان دارنده و صاحب مکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکین
تصویر سکین
کارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکین
تصویر بکین
گنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رکین
تصویر رکین
پابرجا، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکین
تصویر پکین
ارزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکین
تصویر تکین
زیرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکین
تصویر سکین
((س کُِ))
کارد، چاقو، جمع سکاکین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لکین
تصویر لکین
((لُ))
نمد که از پشم گوسفند مالند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکین
تصویر مکین
((مَ))
جای گزین، جای گیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رکین
تصویر رکین
((رَ))
استوار، محکم، پابرجا، باوقار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکین
تصویر تکین
منفرد، مفرد
فرهنگ واژه فارسی سره