جدول جو
جدول جو

معنی کیسب - جستجوی لغت در جدول جو

کیسب(سَ)
دهی است میان ری وخوار که دهی دیگر است. (منتهی الارب). قریه ای میان ری و خوار ری. (از معجم البلدان). شاید این قریه، ایوان کی کنونی باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیسه
تصویر کیسه
پارچه ای که اطراف آن را دوخته و چیزی در آن بریزند، جیب
کیسۀ صفرا: در علم زیست شناسی کیسۀ گلابی شکل که در زیر کبد قرار دارد و صفرا در آن ذخیره می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
کسی که مغازه ای دارد و در آن کالایی را خرید و فروش می کند، کنایه از کسی که برای به دست آوردن چیزی می کوشد، کوشنده
فرهنگ فارسی عمید
(سُ کُ)
دهی از دهستان حومه بخش آستانه است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(یَ سَ)
جمع واژۀ کیس (کی) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کیس (کی) شود
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یِ سَ)
مؤنث کیّس. (ناظم الاطباء). مؤنث کیّس: امراءه کیسه، زنی دارای حسن ادب. (از اقرب الموارد). رجوع به کیّس شود
لغت نامه دهخدا
(کَیْ یِ سَ)
نام دختر ابی بکر نقیع. وی تابعیه است. (از منتهی الارب). در اصطلاح تاریخ اسلام، تابعی کسی است که پیامبر اسلام (ص) را ندیده، اما از اصحاب ایشان علم، حدیث و سنت را فراگرفته است. تابعین پل ارتباطی میان نسل پیامبر و نسل بعدی بودند و به همین دلیل در علم حدیث و تاریخ اسلام جایگاه ویژه ای دارند. بسیاری از محدثین بزرگ از جمله امام زهری و ابوحنیفه از جمله تابعین محسوب می شوند یا شاگرد مستقیم آن ها بوده اند.
نام دختر حارث، زن مسیلمۀ کذاب که بعد او، وی به اسلام مشرف شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ)
خریطه که در آن پول و زر نگه دارند. (آنندراج). خریطۀ کوچکی که در آن پول می ریزند و یا در آن نوشتجات و اسنادو کاغذهای کاری را می گذارند و عموماً از ابریشم و پارچه های ظریف دیگر آن را می سازند، و هر خریطه مانندی که در آن چیزی ریزند خواه بزرگ باشد و یا کوچک و یا پشمین و مویین باشد و یا پنبه گین و جز آن. (ناظم الاطباء). خریطه ای از پارچه یا پشمی و یا چرمی که در آن پول و اشیاء دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). چیزی که از کرباس یا از جامۀ دیگر دوزند بزرگ و کوچک و درآن پول و دیگر چیزها نهند. پیرو. چخماخ. صره. شستکه. کیس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از عمر نمانده ست بر من مگر آمرغ
در کیسه نمانده ست من مگر آخال.
کسائی.
جوال و خنبۀ من لاش کرد و کیسه خراب.
طیان (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی کیسه دینار دارم تو را
چو فرزند خود یار دارم تو را.
فردوسی.
آبی چو یکی کیسگکی از خز زرد است
در کیسه یکی بیضۀ کافور کلان است.
منوچهری.
خازنان سلطانی بیامدند و ده هزار دینار در پنج کیسۀ حریر در پای منبر بنهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 293). میان صفه، زرین شد از نثار و میان باغ سیمین شد از کیسه ها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378). و مادرش خصوصاً یک کیسۀ پر از جواهر و زر پیراسته داد که سی هزار درم قیمت آن بود. (تاریخ برامکه).
کیسه ت پر پش-ک و پشیز است رو
کیسه یکی پیش نگونسار کن.
ناصرخسرو.
درنگنجد مگر به دل که دل است
کیسۀ دانش و خزینۀ راز.
ناصرخسرو.
طیلسان و ردا، کمال بود
کیسه و صره، اصل مال بود.
سنائی.
سر کیسه به گندنا بستی
وز پی هرکه خواست بگشادی.
سوزنی.
بر او چون کیسه ای دوزم که هرگز
مرا در کیسه دیناری نیاید.
انوری (از امثال و حکم ص 1258).
متوکلین علی زادالحجیج به امید کیسۀ رعیت نیت بر مخالفت و همت بر محاصرت مقصور کردند. (عقدالعلی).
لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس
کیسه یکی نه که صدهزار بپرداخت.
خاقانی.
زین گرانمایه نقد کیسۀ عمر
حاصل الا زیان نمی یابم.
خاقانی.
در کیسه های کان و کمرهای کوهسار
خونابه ماند لعل و گهر کز تو بازماند.
خاقانی.
کیسۀ زر بر آفتاب فشان
سنگ در لعل آفتاب نشان.
نظامی.
بزرگی بایدت دل در سخا بند
سر کیسه به برگ گندنا بند.
نظامی.
کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد
آمد و از کیسه غنیمت ببرد.
نظامی.
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدۀ سخت است بر کیسۀ تهی.
مولوی.
کیسه های زر بدوزیده ست او
می رود جویان مفلس سو به سو.
مولوی.
یار تو خرجین توست و کیسه ات
گرتو رامینی مجو جز ویسه ات.
مولوی.
یکی را از بندگان خاص کیسه ای درم داد تا بر زاهدان بخش کند. (گلستان). ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید. (گلستان).
کیسه ای خالی و دلی خواهان
دیده بر دستگاه همراهان.
اوحدی.
کیسه چو خالی بود از زرّ و سیم
دعوی اکسیر چه سود ای حکیم ؟
جامی.
کیسه ای بیشتر از کان که شنید
کاسه ای گرمتر از آش که دید؟
جامی.
گر به تیغش اجل دهد دستی
کیسه ای پر کنم به سود و زیان.
ظهوری (از آنندراج).
بر کیسۀ طرار منه چشم که ناگاه
تا درنگری جیب تو بشکافته باشد.
؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 425).
- امثال:
آدم به کیسه اش نگاه می کند، یعنی به هم چشمی و تقلید دیگران نباید اسراف در خرج کرد بلکه باید به تناسب دارایی خود صرف مال نمود. (امثال و حکم ج 1 ص 23).
از کیسۀ خلیفه می بخشد، یعنی از مال دیگران حوالت عطا می کند. (امثال و حکم ج 1 ص 143).
پول عاشقی به کیسه برنمی گردد، نظیر: زر عاشقی دوباره به کیسه نرود. روغن ریخته جمع نمی شود. (امثال و حکم ص 517 و 905)
خرج از کیسۀ خلیفه است. (امثال و حکم ج 1 ص 143).
خرج که از کیسۀ مهمان بود
حاتم طائی شدن آسان بود.
؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 143).
هرکه تهی کیسه تر آسوده تر.
نظامی (ازامثال و حکم ص 1954).
هرکه مرد از کیسۀخودش رفت، نظیر: وای به حال آنکه مرد. وای به جان آنکه مرد. (امثال و حکم ص 1967).
هزار کیسه بدوزد یکی ته ندارد، یعنی هیچگاه به وعده وفا نکند. نظیر: هزار قبا بدوزد یکیش آستین ندارد. هزار چاقو بسازد یکیش دسته ندارد. صد کوزه بسازد که یکی دسته ندارد. (امثال و حکم ص 1977 و 1976 و 1056).
- از کیسه رفتن، ضایع شدن و گم کردن. (غیاث). کنایه از تلف شدن و گم گشتن چیزی. بر شخص و بر غیرشخص هر دو اطلاق کنند. (آنندراج) :
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسۀ گلزار می رود.
صائب (از آنندراج).
- از کیسه شدن، از کیسه رفتن:
باده خواه و بوسه ده سستی مکن
روزگار از کیسۀ ما می شود.
؟ (از سندبادنامه ص 289).
رجوع به ترکیب قبل شود.
- سر کیسه را شل کردن، (در تداول عامه) پول (بسیار) خرج کردن. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از بی دریغ و امساک پول بخشیدن. بدون بخل و خست خرج کردن.
- سرکیسه کردن، اخاذی کردن. بدون داشتن حقی ازکسی پولی گرفتن. مال کسی را به فریب از دست او بیرون آوردن.
- کیسه به صابون زدن، یعنی خالی کردن کیسه و خرج کردن. (فرهنگ رشیدی). کنایه از خرج کردن و خالی نمودن باشد. (برهان). کنایه از خالی کردن کیسه به تمام از آنچه در اوست. کیسه پاک انداختن. (آنندراج). خرج کردن. (ناظم الاطباء) :
خاقانی از چشم و زبان پیش تو شد گوهرفشان
تو عمر او را هر زمان کیسه به صابون می زنی.
خاقانی (از آنندراج).
عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده ست
وآمده تا هوش را خانه فروشی زند.
خاقانی.
- کیسه پاک انداختن، کنایه از خالی کردن کیسه به تمام از آنچه در اوست. کیسه به صابون زدن. (آنندراج) :
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید انداخت
این طمعها که تو از سیم بران می داری.
حافظ (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ’کیسه به صابون زدن’ شود.
- کیسۀ توتون، کیسه ای که در آن توتون ریزند و چپق کشان دارند.
- کیسۀ چوپان. رجوع به ترکیب ’کیسۀ کشیش’ شود.
- کیسۀ حمام. رجوع به معنی ’خریطۀ پشمی و...’ شود.
- کیسۀ حول جنین، (اصطلاح پزشکی و جانورشناسی) پرده ای که دارای اصل اکتودرمی است و از همان روزهای نخستین تشکیل جنین (تقربیاً ده روز پس از لقاح تخمک) حول جنین را می پوشاند. در برخی از کتب پزشکی این کیسه را به نام حفرۀ آتونی نامیده اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کیسۀ خایه، (اصطلاح پزشکی) کیسه ای است که در زیر آلت است و بیضه ها را در بر دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- کیسۀ زرداب،کیسۀ زهره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب بعد شود.
- کیسۀ زهره، (اصطلاح پزشکی) حفره ای کوچک کیسه مانندی که بیضوی شکل است و در سر راه مجرای کبدی و مجرای کولدوک در پایین کبد قرار گرفته و به وسیلۀ مجرایی به نام مجرای مراره به مجرای کولدوک مربوط می شود (مجرای کولدوک درحقیقت از اتحاد دو مجرای کبدی و مجرای مراره به وجود می آید). طول کیسۀ زهره در حدود 8 تا 10 سانتیمتر و عرضش 3 تا 4 سانتیمتر است. زهره دان. کیسۀ صفرا. کیسۀ زرداب. (فرهنگ فارسی معین).
- کیسۀ شطرنج، کیسه ای که در آن مهره ها و بساط شطرنج را نگه دارند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
شکم با استخوان این صدمه خورده
گرو از کیسۀ شطرنج برده.
میر یحیی شیرازی (از آنندراج).
- کیسۀ صفرا، کیسۀ زهره. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب ’کیسۀ زهره’ شود.
- کیسۀ صورت گشادن، به معنی مسخ شدن باشد یعنی چیزی صورت اصلی خود را رها کند و صورت دیگر بهتر از آن بگیرد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کنایه از صورت اصلی خود را از دست دادن. (فرهنگ فارسی معین) :
کیسۀ صورت ز میانم گشاد
طوق تن از گردن جانم گشاد.
نظامی.
- کیسۀ کشیش، (اصطلاح گیاه شناسی) گیاهی است علفی از تیره چلیپاییان که ارتفاعش بین 30 تا 40 سانتیمتر است و غالباً در مزارع واراضی غیرمزروع می روید. گلهایش سفیدرنگ و میوه اش خورجینک است. این گیاه را از قدیم الایام در طب به عنوان بندآورندۀ خون به کار می بردند. امروزه نیز کم وبیش مستعمل است. نبات مذکور در اکثر نقاط آسیا (از جمله ایران) و اروپا و شمال افریقا می روید. کیس الراعی. کیسۀ چوپان. چنتۀ چوپان. چمبرک. چمبر. (فرهنگ فارسی معین).
- کیسۀ گدایی، کیسه ای که گدایان دارند و چیزهایی که حاصل کنند در آن نهند. کشکول گدایی. توبرۀ گدایی.
- کیسۀ گلکار، خریطه ای که گلکاران افزار خود را در آن نگه دارند. (آنندراج).
- کیسه لاغر کردن، کیسه به صابون زدن. (آنندراج) :
پهلوی انصاف و دین عدل تو فربه کرده است
کیسۀ دریا و کان جود تو لاغر می کند.
سلمان (از آنندراج).
رجوع به ترکیب ’کیسه به صابون زدن’ شود.
- کیسه وفا نکردن، تهی شدن کیسه. کنایه از تمام شدن زر و سیم. به پایان رسیدن پول و کفاف ندادن:
وصلش ز دست رفت که کیسه وفا نکرد
زخمش به دل رسید که سینه سپر نداشت.
خاقانی.
- نوکیسه. رجوع به همین کلمه شود.
، همیان. امیان. همیان که بر کمر بندند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کمربندهای قدیم مثل کمربندهای حالیۀ مشرق زمین در عوض کیسه به کار برده می شد یعنی قسمتی از آن را دولا کرده اطرافش را دوخته دهنش را با دهنۀ چرمی مسدود می کردند. (قاموس کتاب مقدس) :
دل من بی میانجی از پی صبح
کیسه ها داشت از میان بگشاد.
خاقانی.
، خریطه ای که تقریباً دارای دوهزار تومان پول باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، جیبی که در کنار دامنهای لباس می دوزند. (ناظم الاطباء) ، پول. وجه. (فرهنگ فارسی معین). توسعاً، مال. منال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
از تو چه حاصل زیان کیسه به دنیا
دوزخ تفسیده سود، روز قیامت.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
، خریطۀ پشمی و یا مویی که در حمام جهت پاک کردن بدن بر بدن مالند. (ناظم الاطباء). دستکش گونه ای از جامۀ پشمین که برای مالیدن تن و بردن شوخ آن در حمام و جز آن به کاربرند. چیزی که از جامۀ پشمین و هنگفت دوزند و دست در آن کنند و بدان در حمام و جز آن شوخ تن دور کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، یک بار درست اسب. (ناظم الاطباء) ، فرهنگستان ایران این کلمه را به جای کیست فرانسوی پذیرفته، و آن حفره های درونی بدن است که به واسطۀ انگلها یا به واسطۀ ریم پیدا می شود. (ازواژه های نو فرهنگستان ایران ص 91 و 157). (اصطلاح پزشکی) هر یک از حفره های درونی بافتها و اعضای بدن که به توسط حیوانات طفیلی و عوامل عفونی میکربی پیدا می شود. کیست. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
پدر بطنی، کیاسم فرزندان او که درگذشتند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام پدرگروهی از تازیان که منقرض شده اند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
زعفران. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). اسم هندی زعفران است. (فهرست مخزن الادویه)
پهلوی قیصر. عظیم الروم. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کیسۀ خرد و کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
از نامهای سگان است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسمی است برای سگان نر. (اقرب الموارد).
- ابن الکسیب، فرزند زنا. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). والدالزنا. (اقرب الموارد). بیج. سند. حرامزاده
لغت نامه دهخدا
کلمه استفهام است مرکب از که و است که از حروف روابط است، و این در ذوی العقول و غیرذوی العقول مستعمل است، برخلاف ’چیست’ که در غیرذوی العقول مستعمل می شود، (از آنندراج)، که است ؟ چه کس است ؟ (فرهنگ فارسی معین)، صورتی یا مخففی از ’کی است’ و ’که است’، کدام کس است، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کلمه فعل یعنی کی هست و چه کس است، (ناظم الاطباء)، من، (ترجمان القرآن) (منتهی الارب) :
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
کیست کش وصل تو ندارد سود
کیست کش فرقت تو نگزاید؟
دقیقی (از یادداشت ایضاً)،
نگه کرد تا کیست زیشان سوار
عنان پیچ و گردنکش و نامدار،
فردوسی،
چه گویم که این بچۀ دیو کیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است،
فردوسی،
که حسد هست دشمن ریمن
کیست کو نیست دشمن دشمن ؟
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
کیست که گوید تو را مگرنخوری می
می خور و داد طرب ز مستان بستان،
ابوحنیفۀ اسکافی،
کیست که پیغام من به شهر شروان برد
یک سخن از من بدان مرد سخندان برد،
جمال الدین عبدالرزاق،
ای خدای بی نهایت جز تو کیست
چون تویی بی حد و غایت جز تو کیست،
عطار،
کیست آن صوفی شکم خوار خسیس
تا بود با چون شما شاهان جلیس،
مولوی،
کیست آن یوسف دل حق جوی تو
چون اسیری بسته اندر کوی تو،
مولوی،
کیست آن ظالم که از باد بروت
ظلم کرده ست و خراشیده ست روت،
مولوی،
از آن بهره ورتر در آفاق کیست
که در ملک رانی به انصاف زیست،
سعدی (بوستان)،
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد به سامان در این ملک زیست،
سعدی (بوستان)،
چنان است در مهتری شرط زیست
که هر کهتری را بدانی که کیست،
سعدی (بوستان)،
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانۀ کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانۀ کیست،
حافظ،
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانۀ کیست،
حافظ،
می دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانۀ کیست،
حافظ،
گر در شکست نفس به ما همعنان شوی
دانی در این مصاف که اسپ دونده کیست،
سالک قزوینی (از آنندراج)،
از سراب مهر و مه سیراب کی گردد خلیل
چشمۀ خضر و سواد لامکان پیداست کیست،
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کیسه، (فرهنگ فارسی معین)، نوعی تومور (غده) که محتوی مایع یا نیم مایع باشد، (از لاروس)، رجوع به معنی آخر کیسه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی از دهستان وزواء است که در بخش دستجرد شهرستان قم واقع است و 417 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ)
راه راست. (مهذب الاسماء). راه راست و روشن. (از منتهی الارب). طریق واضح مستقیم. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). نیسبان. (منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، نشان راه. (منتهی الارب). ما وجد من اثر الطریق. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، راه مور. (منتهی الارب). راه مستدق چون راه مار و مور. (از متن اللغه). راه مور به هم آمیخته. (مهذب الاسماء) ، صف مورچه و مور که در پی یکدیگر آیند. (منتهی الارب). مورچگان چون یکی از پی دیگری به راه افتند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سا)
جمع واژۀ کیّس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کیّس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کرفس است و آن رستنی باشد که خورند. (برهان). رجوع به کرفس شود، حبه ای است که در ماست کرده بخورند و به هندی اجمود گویند و در کتب طبی آمده که هرکه کرفس خورده باشد و کژدم او را بگزد بکشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ بَ)
گرگ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نعت فاعلی از کسب. کسی که کسب کند. ج، کسبه و کاسبون. (ناظم الاطباء). و کاسبین، ورزنده و یابنده. (ناظم الاطباء) ، جمعکننده و طلب کننده و حاصل کننده. (فرهنگ نظام) ، کسی که با صنعت یا خرید و فروش روزی تحصیل میکند. فرهنگستان بجای کاسب پیشه ور را وضع کرده. (فرهنگ نظام). و رجوع به واژه های فرهنگستان شود. پیشه ور و صنعتگر و صانع و اهل حرفت. (ناظم الاطباء).
- امثال:
کاسب حبیب خداست.
حدیث: الکاسب حبیب اﷲ. (امثال و حکم دهخدا) :
رمز الکاسب حبیب اﷲ شنو
از توکل در سبب کاهل مشو.
مولوی.
، گیرندۀ تاوان و جریمانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ)
درختی است از شوره گیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ سَ)
یک نوع درختی که از چوب آن تیر سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
کرسف. أسالیون. (یادداشت مؤلف). کرسپ. کرسف. کرشف. کرفس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرفس و اسالیون شود
لغت نامه دهخدا
کلمه استفهام است مرکب از که و است که از حروف روابط است، کلمه فعل یعنی کی هست و چه کس است
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که با صنعت یا خرید و فروش روزی تحصیل می کند، پیشه ور و صنعتگر و صانع و اهل حرفه نوار مغناطیسی ضبط صوت
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است علفی و دو ساله از تیره چتریان بارتفاع 20 تا 60 سانتیمتر که در اکثر نقاط خصوصا در نواحی بحر الرومی (و همچنین ایران) فراوان است. این گیاه جزو سبزیها خوراکی است و در اغذیه مصرف میشود. ریشه اش راست و خاکستر قهوه یی و درونش سفید رنگ است. ساقه اش مایل برنگ سبز بی کرک است و برگها شفاف و اندکی ضخیم میباشند. گلها یش کوچک و سفید مایل بزردند. میوه اش کوچک و قهوه یی رنگ و دارا خطوطی سفید است. ریشه و برگ میوه این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن بعنوان مقوی و ضد تب بکار میرود کرویز اپیوس کرفشا اوداسالیون سلزی سلدهری اجمود. یا کرفس آبی. یکی از گونه های کرفس است که در کنار مردابها میروید و در تداوی بعنوان مدر و ضد اسکوربوت بکار میرود کرفس الما جرجیر الما قره العین. یا کرفس بری. یا کرفس بستانی. یا کرفس بیابانی. یا کرفس تربی گونه ای کرفس که ریشه ای مانند چغندر یا ترب مواد غذایی اندوخته میکند و حجیم میشود. ریشه اش را مانند ترب و چغندر میخورند کرفس شلغمی کرفس لفتی شلغمی کرویزی کرفس ریشه. یا کرفس جبلی. یا کرفس خوراکی. یا کرفس رومی. یا کرفس ریشه. یا کرفس زراعتی. یا کرفس شلغمی. یا کرفس صحرایی. گونه ای کرفس خود رو که در مزارع میروید و در تداوی مصرف میشود کرفس بری کرفس بیابانی سمرینون خرس گیاه کرفس وحشی. توضیح: گونه ای از این نوع کرفس که در کنار مردابها و رود خانه ها میروید بنام کرفس آبی مشهور است. یا کرفس عطری. گونه ای کرفس که دارا گلها سفید و ساقه مخطط و برگها نرم است. گلها این گونه کرفس دارا عطری مطبوع میباشد کرفس مشک یا کرفس فرنگی. نوعی کرفس که در زمان ناصر الدین شاه از اروپا بایران وارد شد و رواج یافت (الماثر و الاثار)، یا کرفس کوهی. گونه ای کرفس که در دامنه تپه ها و نواحی کوهستانی میروید و مانند کرفس بیابانی در تداوی بعنوان مدر ضد اسکوربوت مصرف میشود کرفس جبلی کرفس الجبل داغ کرویزی. یا کرفس لفتی. یا کرفس مشک. یا کرفس معمولی. یا کرفس نبطی. یا کرفس وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که از کرباس یا از جامه دیگر دوزند بزرگ و کوچک و در آن پول و دیگر چیزها نهند، کیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
((س))
بازاری، سوداگر، جمع کسبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسب
تصویر کرسب
((کَ رَ))
کرفس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیسه
تصویر کیسه
((س))
پارچه ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت، جیب
کیسه دوختن برای چیزی: طمع کردن در آن چیز
از کیسه خلیفه بخشیدن: کنایه از از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن
سر کیسه را شل کردن: کنایه از پول خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیست
تصویر کیست
کیسه ای با جدار غشایی در بافت ها، دارای ماده مایع یا نیمه جامد که ممکن است طبیعی یا مرضی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسب
تصویر کاسب
سوداگر، پیشه ور
فرهنگ واژه فارسی سره
بازاری، بازرگان، پیشه ور، سوداگر، کاسبکار، محترف، معامله گر، حسابگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرجین، کوله بار، جیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مال چه کسی است؟
فرهنگ گویش مازندرانی