جدول جو
جدول جو

معنی ککچی - جستجوی لغت در جدول جو

ککچی(کَ)
به هندی کسی که مدفوع آدمی را جمع کند. (انجمن آرا). رجوع به ککا شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ککچه
تصویر ککچه
پنبه دانه، دانه های پنبه که به مصرف خوراک دام می رسد و روغن آن برای طبخ غذا و نیز در صابون پزی به کار می رود، پنبه تخم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاچی
تصویر کاچی
کاشی، ویژگی هر نوع ظرف پخته شده و لعاب دار، آجر یا خشت لعاب دار و پخته شده
نوعی حلوای رقیق که با آرد و روغن و شکر و زعفران تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ)
نام شهری است در هندوستان. (برهان) :
پسر آن ملکی تو که به مردی بگشاد
ز عدن تا جروان وز جروان تا ککری.
فرخی (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ککه است که فضله وافگندگی و غایط آدمی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). ککه. سرگین آدمی. (انجمن آرا). و رجوع به ککه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
ترتیزک. (در لهجۀ گیلان). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اسم فارسی جرجیر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان حومه بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان. کوهستانی و معتدل. 624 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کوچ. لرک. نام درختی است در جنگلهای مازندران و گیلان. (از جنگل شناسی کریم ساعی ص 186). رجوع به کوچ و لرک شود
لغت نامه دهخدا
دومین از خانان آق اردو از خاندان اردا (679 - 701 هجری قمری)، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، یکی از خانان آق اردو است که موفق شد نواحی غزنه و بامیان را که گاهی مطیع اولوس جغتای و زمانی به دست ایلخانان ایران بوده به تصرف خود بیاورد، (از طبقات سلاطین اسلام ص 202)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ)
پنبه دانه را گویند و به عربی حب القطن خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به هندی خیار بادرنگ و کالک را میگویند. (برهان) (آنندراج). قسمی خیار. (ناظم الاطباء) ، به هندی قثاء است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کِ شِ)
مرکّب از: کشک = کشیک + چی پسوند نسبت ترکی، کشیکچی. پاسبان. (از غیاث اللغات) (از آنندراج)، رجوع به کشیکچی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان لاویج بخش نور شهرستان آمل. کوهستانی، معتدل و مرطوب است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
چگونگی و حالت مرغ کرچ. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی کاشی است، (برهان) (آنندراج)، وآن سفالی باشد که شیشۀ صلایه کرده بر روی آن مالیده و پخته باشند، (برهان)، کاشی و لعاب از شیشۀ صلایه کرده که بر روی سفال اندود نموده در کوره پزند، (ناظم الاطباء)، کاجی، حریقه، قابولا، صمحلّه، نجیره، عاقولا، عصیده (امروز در عراق عرب)، سخینه، آردهاله، (زمخشری)، نفیته، (مهذب الاسماء) (بحر الجواهر)، حلوای روانی را نیز گویند که از دواها و تخمهای گرم پزند، (برهان)، شلۀ شیر و شله ای که از شیره و یا شکر و آرد و روغن سازند ویژه برای زچه، (ناظم الاطباء)، طعامی از آرد سرخ کرده و روغن و زعفران یا زردچوبه و بیشتر زچگان را پزند، آرد بوداده با روغن که از آن حلوائی پزند، (در گناباد خراسان) :
صحن کاچی چو پر از روغن و دوشاب بود
نرساند بگلو لقمۀ آن هیچ آزار،
بسحاق اطعمه،
بهر کاچی ّ و عدس در خانه ای باشم مقیم
با کماج گرم و یخنی من که باشم در سفر،
بسحاق اطعمه،
کاچی نتوان پخت از این تخم که کشتیم
کیپانتوان دوخت از این رشته که رشتیم،
بسحاق اطعمه (از آنندراج و انجمن آرای ناصری)،
کاچیش وزیر و رشته نایب
لفتی حاجب، هریسه دربان،
فخرالدین منوچهر،
- امثال:
کاچی به از هیچی است، رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دُ کُ)
فرموک را گویند و آن ریسمان رشته شده است که مانند بیضه در دوک پیچیده شده باشد و به عربی نصله خوانند. (برهان). آنچه زنان بر دوک ریسند مانند بیضه، و آنرا گروهه نیز گویند. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ککی
تصویر ککی
فضله آدمی براز غایط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکچی
تصویر کشکچی
نگهبان مراقب پاسدار: (شاهزاده از آن غافل افتاد که در آن شب اضداد او کشیکچی اند و محتمل است که دروب دولتخانه مسدود ساخته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ککچه
تصویر ککچه
پنبه دانه حب القطن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچی
تصویر کاچی
خوراکی که از آرد و روغن و شکر و زعفران درست شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچی
تصویر کاچی
غذایی شبیه حلوا که از شکر و آرد و روغن درست کنند
فرهنگ فارسی معین
اگر درخواب بیند که کاچی با شکر و بادام و کنجد خورد، دلیل که به قدر آن بزرگی و منفعت یابد. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
روستایی از لاویج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
کنایه از: فرد عصبانی و تند مزاج
فرهنگ گویش مازندرانی
گل شیپوری، نیلوفر وحشی، نام پرنده ای است که به دلیل آوای.، کوکو، از انواع پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
پر دست انداز، خام
دیکشنری اردو به فارسی