کجی، ناراستی، برای مثال از کژی افتی به کم و کاستی / از همه غم رستی اگر راستی (نظامی۱ - ۷۶)، به گیتی به از راستی پیشه نیست / ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست (فردوسی - ۲/۱۵۸ حاشیه)
کجی، ناراستی، برای مِثال از کژی افتی به کم و کاستی / از همه غم رستی اگر راستی (نظامی۱ - ۷۶)، بِه گیتی به از راستی پیشه نیست / ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست (فردوسی - ۲/۱۵۸ حاشیه)
ناراستی. کجی. عوج. اعوجاج. (منتهی الارب). مقابل استقامت. حجنه. حجن. مقابل راستی. انحناء. (ناظم الاطباء). تکلی. ناراستی اعم از پیچش یا میل و خمیدگی به سویی در اشیاء ثابت یا ناثابت بهنگام حرکت خواه به چپ یا به راست و خواه به پیش یا به پس و خواه به بالا و یا به پائین: حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژی کند اندر جگرا. شاکر بخاری. درختی که خردک بود باغبان بگردانداو را چو خواهد چنان چو گردد کلان باز نتواندش که از کژی و خم بگرداندش. ابوشکور. رویت به راه شگنان ماند همی درست باشد هزار کژی باشد هزار خم. منجیک. بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر. فردوسی. دوستی با دشمنان دینت زیان داشت بام برین کژ شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. گل ز کژی خار در آغوش یافت نیشکر از راستی آن نوش یافت. نظامی. رجوع به کژ شود. ، انحراف. دروغ. کذب. حیله. نیرنگ. تقلب. (فهرست شاهنامۀ ولف). ناراستی: یکی دفتری سازم از راستی که نپذیرد آن کژی و کاستی. فردوسی. بداد و ستد در کند راستی ببندد در کژی و کاستی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخویی بیاموختشان کژی و جادویی. فردوسی. بیاموخته کژی و جادویی بدانسته هم چینی و پهلوی. فردوسی. سزد گر هر آن کس که دارد خرد به کژی و ناراستی ننگرد. فردوسی. خداوندهستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی. فردوسی. به کژی ترا راه تاریکتر سوی راستی راه باریکتر. فردوسی. ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سویی کاستی. فردوسی. هرگز از من کژی و خیانتی نیامده است. (تاریخ بیهقی). اگر چه پرستی ورا بیشمار بر او بر مکن ناز و کژی میار. (گرشاسب نامه). چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی. گر از راست کژی نباید که آید چرا هست کرده مصور مصور. ناصرخسرو. دل زبهر چه در کژی بستی راستی پیشه کن ز غم رستی. سنائی. گر جمله کژی است در جهان راست کجاست ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست. خاقانی. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق باطینت ایشان آمیخته. (سندبادنامه ص 211). بکوش ابن یمین دوستی بدست آور که دشمنان سوی یک تن به صد کژی نگرند. ابن یمین. ، بیداد. ستم. مقابل داد: یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژی روان سوی داد آورم. فردوسی. ابا داد باشید و یزدان پرست بشسته ز بیداد و کژی دو دست. فردوسی. لئیمی و کژی ز بیچارگیست ز بیدادگربر بباید گریست. فردوسی. رجوع به کژ شود
ناراستی. کجی. عوج. اعوجاج. (منتهی الارب). مقابل استقامت. حُجنَه. حَجَن. مقابل راستی. انحناء. (ناظم الاطباء). تکلی. ناراستی اعم از پیچش یا میل و خمیدگی به سویی در اشیاء ثابت یا ناثابت بهنگام حرکت خواه به چپ یا به راست و خواه به پیش یا به پس و خواه به بالا و یا به پائین: حال با کژ کمان راست کند کار جهان راستی تیرش کژی کند اندر جگرا. شاکر بخاری. درختی که خردک بود باغبان بگردانداو را چو خواهد چنان چو گردد کلان باز نتواندش که از کژی و خم بگرداندش. ابوشکور. رویت به راه شگنان ماند همی درست باشد هزار کژی باشد هزار خم. منجیک. بفرمود تا رفت پیشش هجیر بدو گفت کژی نیاید ز تیر. فردوسی. دوستی با دشمنان دینت زیان داشت بام برین کژ شود ز کژی بنلاد. ناصرخسرو. گل ز کژی خار در آغوش یافت نیشکر از راستی آن نوش یافت. نظامی. رجوع به کژ شود. ، انحراف. دروغ. کذب. حیله. نیرنگ. تقلب. (فهرست شاهنامۀ ولف). ناراستی: یکی دفتری سازم از راستی که نپذیرد آن کژی و کاستی. فردوسی. بداد و ستد در کند راستی ببندد در کژی و کاستی. فردوسی. بپروردشان از ره بدخویی بیاموختشان کژی و جادویی. فردوسی. بیاموخته کژی و جادویی بدانسته هم چینی و پهلوی. فردوسی. سزد گر هر آن کس که دارد خرد به کژی و ناراستی ننگرد. فردوسی. خداوندهستی و هم راستی نخواهد ز تو کژی و کاستی. فردوسی. به کژی ترا راه تاریکتر سوی راستی راه باریکتر. فردوسی. ز کژی گریزان شود راستی پدید آید از هر سویی کاستی. فردوسی. هرگز از من کژی و خیانتی نیامده است. (تاریخ بیهقی). اگر چه پرستی ورا بیشمار بر او بر مکن ناز و کژی میار. (گرشاسب نامه). چو از تو بود کژی و بی رهی گناه از چه بر چرخ گردان نهی. اسدی. گر از راست کژی نباید که آید چرا هست کرده مصور مصور. ناصرخسرو. دل زبهر چه در کژی بستی راستی پیشه کن ز غم رستی. سنائی. گر جمله کژی است در جهان راست کجاست ور جمله بدی است از فلک نیک از کیست. خاقانی. کژی در طبیعت ایشان سرشته است و کذب و نفاق و زور و شقاق باطینت ایشان آمیخته. (سندبادنامه ص 211). بکوش ابن یمین دوستی بدست آور که دشمنان سوی یک تن به صد کژی نگرند. ابن یمین. ، بیداد. ستم. مقابل داد: یکی پند آن شاه یاد آورم ز کژی روان سوی داد آورم. فردوسی. ابا داد باشید و یزدان پرست بشسته ز بیداد و کژی دو دست. فردوسی. لئیمی و کژی ز بیچارگیست ز بیدادگربر بباید گریست. فردوسی. رجوع به کژ شود
کجی، اعواج، ناراستی اعم از پیچش یا میل و خمیدگی بسویی در اشیا ثابت یا نا ثابت بهنگام حرکت خواه به چپ یا براست و خواه به پیش و پس و خواه ببالا و یا به پائین
کجی، اعواج، ناراستی اعم از پیچش یا میل و خمیدگی بسویی در اشیا ثابت یا نا ثابت بهنگام حرکت خواه به چپ یا براست و خواه به پیش و پس و خواه ببالا و یا به پائین
جذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، آکله، داءالاسد، لوری، خوره دف، دایره
جُذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، آکِلِه، داءُالاَسَد، لوری، خُورِه دف، دایره
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کپی، گپی، قرد
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَپی، گُپی، قِرد
بوزینه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، انتر، بوزنه، بوزنینه، پوزینه، پهنانه، مهنانه، کبی، گپی، قرد، برای مثال شیری که پیل بشکند از بیم تیغ تو / اندر ولایت تو چو کپی رود ستان (فرخی - ۳۳۰)
بوزینِه، نوعی میمون کوچک دم دار با ران های بی مو و سرخ رنگ که در آسیا و افریقا زیست می کند، اَنتَر، بوزِنِه، بوزَنینِه، پوزینِه، پَهنانِه، مَهنانِه، کَبی، گُپی، قِرد، برای مِثال شیری که پیل بشکنَد از بیم تیغ تو / اندر ولایت تو چو کپی رَوَد ستان (فرخی - ۳۳۰)
تصویری که به وسیلۀ دستگاه فتوکپی از نسخۀ اصلی گرفته می شود، آنچه عیناً از از نوشتۀ دیگر رونویسی می شود، تصویری که از روی تصویر دیگر ترسیم می شود، کنایه از کاملاً شبیه کسی یا چیزی
تصویری که به وسیلۀ دستگاه فتوکپی از نسخۀ اصلی گرفته می شود، آنچه عیناً از از نوشتۀ دیگر رونویسی می شود، تصویری که از روی تصویر دیگر ترسیم می شود، کنایه از کاملاً شبیه کسی یا چیزی
کجیم. کژی. کجین. به معنی برگستوان باشد و آن پوششی است که درون آن رابجای پنبه ابریشم کژ پر کنند و بخیه زنند و در روزهای جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). کجیم است که پوشند و بر اسب نیز کشند و برگستوان گویند. کجین. کژین. (آنندراج). رجوع به کجین و برگستوان شود
کجیم. کژی. کجین. به معنی برگستوان باشد و آن پوششی است که درون آن رابجای پنبه ابریشم کژ پر کنند و بخیه زنند و در روزهای جنگ پوشند و بر اسب هم پوشانند. (برهان). کجیم است که پوشند و بر اسب نیز کشند و برگستوان گویند. کجین. کژین. (آنندراج). رجوع به کجین و برگستوان شود
آهنی سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را بهر سوی که خواهند برند: (وان کژک بر تارک فیل از شکوه بود تیغ کوه بر بالای کوه)، (امیر خسرو)، چوب کجی که بر سر چوب قبق چوبی بلند که در میان میدان نصب کنند بندند و گویها طلا و نقره از آن آویزند و تیر اندازان بسوی آن تیر اندازند و هر که تیرش بدان اصابت کند گویها مزبور بدو تعلق یابد برجاس، چوب کجی که بوسیله آن کوس و نقاره نوازند: (ذنب پای کواکب را شده خار کژک دست دهل زن را شده مار)، (امیرخسرو)، قلاب (مطلقا)، چوبکی که بدرون کلید ان افتد و محکم شود، پری سیاه و کج بر پشت دم بط نرکه آنرا شاطر ان بر سر میزدند و گاه زنان بر یک طرف سر می بستند
آهنی سرکج و دسته دار که فیلبانان بدان فیل را بهر سوی که خواهند برند: (وان کژک بر تارک فیل از شکوه بود تیغ کوه بر بالای کوه)، (امیر خسرو)، چوب کجی که بر سر چوب قبق چوبی بلند که در میان میدان نصب کنند بندند و گویها طلا و نقره از آن آویزند و تیر اندازان بسوی آن تیر اندازند و هر که تیرش بدان اصابت کند گویها مزبور بدو تعلق یابد برجاس، چوب کجی که بوسیله آن کوس و نقاره نوازند: (ذنب پای کواکب را شده خار کژک دست دهل زن را شده مار)، (امیرخسرو)، قلاب (مطلقا)، چوبکی که بدرون کلید ان افتد و محکم شود، پری سیاه و کج بر پشت دم بط نرکه آنرا شاطر ان بر سر میزدند و گاه زنان بر یک طرف سر می بستند
میمون (مطلقا) بوزینه قرده: (در آن وادی نگاه کردم همه وادی پر از قرده و خنازیر بود یعنی پر از کپی و خوک ترسیدم از آن حال) (تفسیر ابو اتلفنج)، میمون سیاه (خصوصا)
میمون (مطلقا) بوزینه قرده: (در آن وادی نگاه کردم همه وادی پر از قرده و خنازیر بود یعنی پر از کپی و خوک ترسیدم از آن حال) (تفسیر ابو اتلفنج)، میمون سیاه (خصوصا)
فرانسوی کلاه لبه دار رونوشت از نوشته، رونگاشت از نگاره میمون (مطلقا) بوزینه قرده: (در آن وادی نگاه کردم همه وادی پر از قرده و خنازیر بود یعنی پر از کپی و خوک ترسیدم از آن حال) (تفسیر ابو اتلفنج)، میمون سیاه (خصوصا)
فرانسوی کلاه لبه دار رونوشت از نوشته، رونگاشت از نگاره میمون (مطلقا) بوزینه قرده: (در آن وادی نگاه کردم همه وادی پر از قرده و خنازیر بود یعنی پر از کپی و خوک ترسیدم از آن حال) (تفسیر ابو اتلفنج)، میمون سیاه (خصوصا)
خوابنده، دونده، خر بنده، سلاک دهنده، سلاک گیرنده، بسیار از چیزی چرت خواب سبک کرا کردن: (گو بیایید و ببینید این شریف ایام را تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری ک) (منوچهری)
خوابنده، دونده، خر بنده، سلاک دهنده، سلاک گیرنده، بسیار از چیزی چرت خواب سبک کرا کردن: (گو بیایید و ببینید این شریف ایام را تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری ک) (منوچهری)
کذا: محال باشد سیری نمودن از نعمت کذی بریدن از خدمت تو نیز محال 0 (عنصری) یا کذی و کذی 0 چنین و چنان: گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا جهل سال و ماه غذی 0 (حدیقه)، فلان و فلان
کذا: محال باشد سیری نمودن از نعمت کذی بریدن از خدمت تو نیز محال 0 (عنصری) یا کذی و کذی 0 چنین و چنان: گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا جهل سال و ماه غذی 0 (حدیقه)، فلان و فلان
(با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شیر سیه یا پیل را زرین کژه بر سر نگو نسار آمده)، (امیرخسرو)، قلاب عموما (مخصوصا قلاب قناره قصابان که بر آن گوشت آویزند) : (یکی کژه زده کان سپهر قصاب است که بهر سلخ ببالا کشیده اند چنین)، (امیر خسرو)، گوشت پاره ای که در ابتدا حلق محاذی بیخ زبان آویخته لهاه
(با ظلمت شب شکل مه چون ناخن شیر سیه یا پیل را زرین کژه بر سر نگو نسار آمده)، (امیرخسرو)، قلاب عموما (مخصوصا قلاب قناره قصابان که بر آن گوشت آویزند) : (یکی کژه زده کان سپهر قصاب است که بهر سلخ ببالا کشیده اند چنین)، (امیر خسرو)، گوشت پاره ای که در ابتدا حلق محاذی بیخ زبان آویخته لهاه