جدول جو
جدول جو

معنی کژگردن - جستجوی لغت در جدول جو

کژگردن
(کَ گَ دَ)
آنکه گردن کژ دارد. احدل. حدلاء. اصید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن، در هم کشیده و پلاسیده شدن، پژمرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کساردن
تصویر کساردن
خوردن، می خوردن، غم خوردن، گساردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرگندن
تصویر کرگندن
کرگدن، حیوانی عظیم الجثه با پوستی ضخیم یک یا دو شاخ بر روی پوزه و سه انگشت در پا، کرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرگدن
تصویر کرگدن
حیوانی عظیم الجثه با پوستی ضخیم یک یا دو شاخ بر روی پوزه و سه انگشت در پا، کرگ، کرگندن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ گِ رِ تَ)
گساردن به معنی غم خوردن و باده خوردن باشد لاغیر و با گاف فارسی به معنی گذاشتن. (برهان). خوردن. (از ناظم الاطباء) ، تحمل کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به گساردن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ دَ)
چاره جویی و چاره جستن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اما صحیح گزردن است از گزر (=گزیر) + دن (پسوند مصدری) و اسم از آن گزرد است به معنی چاره. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
کرگ. کرگندن. (حاشیۀ برهان چ معین). هرمیس. (منتهی الارب). کرگ. (مهذب الاسماء). حمارهندی. (شفا ص 470) (از صبح الاعشی ج 2 ص 37). ریما. ارج. انبیلا. بشان. سناد. حریش. (یادداشت مؤلف). جانوری است بر صورت بز ولیکن سرونی بر پیشانی دارد چون ستون بنش ستبر و سرش تیز و بزور پیل را برگیرد و این در هندوستان باشد. (فرهنگ اسدی). جانوری باشد شبیه به گاومیش و بر سر بینی شاخی دارد. گویند بچۀ آن در شکم مادر پنج سال می ماندو بعد از یک سال سر برمی آورد و علف می خورد و چرا می کند بهمین طریق تا چهار سال. بعد از آن برمی آید و می گریزد و حکمت در این آن است که زبان مادر او بسیار درشت است و بچه در نهایت نزاکت تاب لیسیدن مادر نداردو پوستش پاره می شود و بعضی گویند کرگدن پرنده ای است که پیل دهساله را شکار کند و بعضی دیگر گفته اند که جانوری است بغایت بزرگ و فیل شکار و بر پشت او خارها باشد مانند ستونی و هر فیل را شکار کند بر پشت خود اندازد و بجهت بچه های خود آورد. گویند چون فوت او نزدیک شود فیلی بر پشت او باشد و فراموش کند تا آن فیل بگندد و کرم در آن افتد و چون فیل تمام شود، کرمان سر بجان او گذارند و او را شروع در خوردن کنند هم بدان جراحت بمیرد و بعضی گویند فیل آبی است. والله اعلم. معرب آن کرکزن باشد. (برهان). جانوری است شبیه به گاومیش و فیل و در جسم کوچکتر از فیل و کلانتر از گاومیش و پوست او بغایت سخت باشد و یک شاخ دارد بر پیشانی رسته به هندی گیندا گویند و آنچه بعضی از اهل لغت نوشته که چند فیل را شکار کرده می خورد و بچۀ آن خاردار باشد و بعد از پنج سال متولد می شود همه خرافات است. (غیاث اللغات) (آنندراج). زمخشری در ربیعالابرار گوید: جانوری وحشی است به بلاد هند که حمار هندی گویند. شاخی نوک تیز و کوتاه بر پیشانی دارد که ستبری آن دو وجب است و چون بریده شود صور عجیب در آن ظاهر گردد. بسا که با شاخ فیل را بدرد و در جائی که او باشد از هیبت وی تا صد فرسنگ حیوانی نباشد. (از صبح الاعشی ج 2 ص 37). حیوانی است از جامیش بزرگتر و پوست او سیاه و چین دار و در غایت صلابت و شاخ او منحصر در یک عدد بشکل کله قند و از روی بینی او رسته و صورتش به خوک اشبه است. (تحفه). پستانداری است عظیم الجثه و علف خوار از راستۀ سم داران و از دستۀ فرد سمان که هم در اندامهای جلو و هم در اندامهای عقب هر یک دارای سه انگشت منتهی به سم است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم زمین است و در افریقاو جزایر مالزی زندگی می کند. کرگدن پوست ضخیم دارد ودر روی بینی گونه های افریقایی دو شاخ و آسیایی یک شاخ وجود دارد. بلندی شاخها گاه تا یک متر هم می رسد. کرگدن بسرعت می دود و چون بسیار باقدرت است حیوانات دیگر از مقابلۀ با وی هراس دارند. تنها دشمن این جانور انسان است که بمنظور استفاده از شاخ و پوست ضخیم و بامقاومتش آن را شکار می کند. کرگدن بطور منفرد و گاه یک زوج نر و ماده در جنگلهای دوردست مرطوب و دور از سکنه بسر می برد. (فرهنگ فارسی معین) :
به نیزه کرگدن را بشکند شاخ
به زوبین بشکند سیمرغ را پر.
فرخی.
گهی رنجه ز آوردن ژنده پیل
گهی مانده ز آوردن کرگدن.
فرخی.
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن.
منوچهری.
یا سرون کرگدنی به دست گرفته است و به دست راست خنجری کشیده و در اشکم آن شیر یا کرگدن زده. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 127).
مرا چون کرگدن گردن چه خاری
بیاد پیل هندستان چه آری.
نظامی.
سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش.
نظامی.
جگرسای سیمرغ در تاختن
شکارش همه کرگدن ساختن.
نظامی.
دیو را بست و اژدها را سوخت
پیل را کشت و کرگدن را دوخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دانشمند فرانسوی که کتاب کلیله و دمنه را به یاری گالان به زبان فرانسه بعنوان ’قصص و افسانه های هندی’ ترجمه کرد. (احوال و اشعار رودکی، تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 824)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شارل برشیله. نام فیلسوف فرانسوی متولد در پاریس بسال 1817 و متوفی بسال 1886 م
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ تَ)
در تداول عامه، مرد ناکس و فرومایه را گویند. صحیح آن زحلوط است. (از محیط المحیط). رجوع به دزی ج 1 ص 582 شود، تپۀ بلند سراشیب. (از دزی ج 1 ص 482) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(رَ گَ دَ)
دهی از دهستان طارش اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ هَُ)
دهی از دهستان کامفیروز است که در بخش اردکان شهرستان شیراز واقع است و 209 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
دهی از دهستان رودباراست که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
کرگدن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). کرگ. (یادداشت مؤلف) :
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
به کوشان پیل و کرگندن به جوشان شیر و اژدرها.
شمعی (از فرهنگ اسدی).
رجوع به کرگدن و کرگ شود
لغت نامه دهخدا
(رِ کَ / کِ دَ)
اعوجاج. تعوج. (المصادر زوزنی). کج شدن. کجی یافتن. (یادداشت مؤلف). خمیدن به سویی. کژی یافتن. به چپ و راست یا به این سو و آن سو متمایل و خم شدن. منحنی گشتن. میل کردن از استقامت:
دوستی دشمنان دینت زیان داشت
بام برین کژ شود ز کژی بنلاد.
ناصرخسرو.
، شکم دادن چنانکه دیواری. قسمتی از آن بجانبی انحراف پیدا کردن.
- کژ شدن زخم، تخلف ضرب یا ضربت. (یادداشت مؤلف). از جای خود برفتن. بسبب موانعی اصابت نکردن:
که نه طعن ژوبینش رد کرد کس
که نه کژ شدش زخم و خطی خطا.
غضایری.
، انحراف. منحرف شدن. نادرست و ناراست شدن. دگرگون شدن:
بر هوا تأویل قرآن می کنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی.
مولوی.
، کاژ شدن. لوچ شدن. احول شدن. رجوع به کاژ شدن شود
لغت نامه دهخدا
(رُکَ دَ)
تعویج. (دهار). منحنی کردن. پیچیدن. کج کردن. (ناظم الاطباء). ناراست کردن. پیچان کردن:
بشنو پند بدین اندر و بر حق بایست
خویشتن کژ مکن و خیره چو آهو مگراز.
ناصرخسرو.
، بجانبی متمایل ساختن. میل دادن بسویی: اکفاد، کژ کردن خنور را تا آنچه در وی باشد بریزد. (منتهی الارب). اصغاء، کژ کردن خنور را بوقت ریختن. (منتهی الارب).
- کژ کردن دهن، بقصد ریشخند و استهزا، شکل کج بدهان دادن:
آن دهن کژ کرد و از تسخر بخواند
نام احمد را دهانش کژ بماند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَرَ کَ / مَ رِ کِ کَ دَ)
پاره کردن. دریدن. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد. جلگه ای و معتدل. سکنه 150 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ مُ سَ چَ / چِ دَ)
پژمریدن. پژمرده شدن. پلاسیدن. خوشیدن. خشکیدن. ترنجیدن. درهم کشیده شدن. انجوخ گرفتن. (لغت نامۀ اسدی). الواء. ذب ّ. ذبوب. ذوی. ذبول. ذبل. کبو. کبو. ذأو. ذأی. قبوب. افسردن. فسردن. افسرده شدن. پخسیدن. فژولیدن:
چو دانست کامد بنزدیک مرگ
بپژمرد خواهدهمی سبز برگ.
فردوسی.
چو آن کرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ کیانی درخت.
فردوسی.
پیامش چو بشنید شاه یمن
بپژمرد چون زآب گنده سمن.
فردوسی.
چو خاقان چین آن سخنها شنید
بپژمرد و شد چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را پهلوان
بپژمرد و شد تنگ و تیره روان.
فردوسی.
چو بشنید گفتار کارآگهان
بپژمرد شاداب شاه جهان.
فردوسی.
چو برخواند آن نامه را شهریار
بپژمرد از آن لشکر بیشمار.
فردوسی.
چو موبد ز شاه این سخنها شنید
بپژمرد و لب را بدندان گزید.
فردوسی.
بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر.
فردوسی.
چو سال اندر آمد بهشتاد و شش
بپژمرد سالار خورشیدفش.
فردوسی.
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردنفراز.
فردوسی.
از آن ماند بهرام یل در شگفت
بپژمرد و اندیشه اندر گرفت.
فردوسی.
چو برزوی جنگ آور او را بدید
بپژمرد در جای و دم درکشید.
فردوسی.
ترا زین جهان روز برخوردن است
نه هنگام تیمار و پژمردن است.
فردوسی.
غمی گشت قیصر ز گفتارشان
بپژمرد از آن تیره بازارشان.
فردوسی.
بپژمرد و برخاست لرزان ز جای
همانگه بزین اندر آورد پای.
فردوسی.
هراسان شد از اژدها شاه جم
دلش پژمریده روان نیز هم.
فردوسی.
فروماند مانی ز گفتار اوی
بپژمرد شاداب بازار اوی.
فردوسی.
که هرکس که دارد فزونی خورد
کسی کو ندارد همی پژمرد.
فردوسی.
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
ورا آن سخن بدترآمد ز مرگ
بپژمرد و تیره شد آن تازه برگ.
فردوسی.
تا چو گل در چمن بپژمردی
رویش از خون دیده گلگون شد.
مسعودسعد.
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
سنائی.
، تبه گونه شدن. دگرگونه شدن:
دریغا که پژمرد رخسار من
چنین کژ چرا گشت پرگار من.
فردوسی.
، بی رونق شدن:
پژمرد بدین شعر من این شعر کسائی
’این گنبد گردان که برآورد بدین سان’.
ناصرخسرو.
پژمردن یک مصدر بیش ندارد
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ دَ)
گردن کلفت. صاحب گردنی سخت و سطبر. ستبرگردن. زفت گردن. با گردنی سخت سطبر. با گردنی سخت قطور نه بوجه. (یادداشت بخط مؤلف). ارقب. رقبانی
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ دَ)
که گردن کج دارد. احدل. حدلاء. (یادداشت مؤلف) ، ذلیل. توسری خور. مظلوم. مقابل گردن شق
لغت نامه دهخدا
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
افسرده شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پستاندار یست عظیم الجثه و علفخوار از راسته سم داران جزو دسته فردسمان که هم در اندامها جلو و هم اندامها عقبی در هر یک دارا سه انگشت منتهی بسم است. این پستاندار مخصوص نواحی گرم زمین است و در افریقا و جزایر مالزی میزید. کرگدن دارا پوستی ضخیم است و بر روی بینی افراد گونه های افریقا یی دو شاخ و در گونه های آسیایی یک شاخ موجود است. بلندی شاخها گاهی تا یک متر هم میرسد. کرگدن بسرعت می دود و چون بسیار با قدرت است حیوانات دیگر از مقابله با وی هراس دارند. تنها دشمن این جانور انسان است که بمنظور استفاده از شاخ و پوست ضخیم و با مقاومتش آنرا شکار میکند. کرگدن بطور انفراد و گاهی یک زوج (نر و ماده) در جنگلها دور دست مرطوب و دور از سکنه بسر میبرد کرگندن کرکزن. یا کرگدن دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
جانوریست شبیه به گاو میش و فیل و در جسم کوچکتر از فیل و کلانتر از گاومیش، و پوست او بغایت سخت می باشد و یک شاخ دارد بر پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بژمردن
تصویر بژمردن
پژمردن
فرهنگ لغت هوشیار
پرستاری کردن طفل بیمار یا پیر را تر و خشک کردن تیمار داری مروسیدن بیمار را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پژردن
تصویر پژردن
((پِ ژُ دَ))
پرستاری کردن از کودک، پیر یا بیمار
فرهنگ فارسی معین
((کَ گَ دَ))
حیوانی بزرگ و نیرومند که شاخی بالای بینی اش دارد.پوستش ضخیم و پر چین و چروک است. در هندوستان و افریقا زندگی می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پژمردن
تصویر پژمردن
((پَ مُ دَ))
افسردن، غمناک شدن، پلاسیده شدن، بی رونق، پژمریدن
فرهنگ فارسی معین
مکانی درمرتع هلیشت ولوپی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گردن کوتاه
فرهنگ گویش مازندرانی
بازگشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
کردن، انجام دادن
فرهنگ گویش مازندرانی