جدول جو
جدول جو

معنی کچرستاق - جستجوی لغت در جدول جو

کچرستاق
(کَ)
نام یکی از دهستانهای کجور شهرستان نوشهر است. این دهستان در قسمت باختر و جنوب باختری المده واقع شده و ازرود خانه کیج رود که سرچشمۀ آن حدود کالج است مشروب می گردد. راه شوسۀ المده به نوشهر از شمال این دهستان می گذرد. این دهستان از 16 دیه تشکیل شده و جمعیت آن 1650 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارستان
تصویر کارستان
کار بزرگ و برجسته، محل کار، کارگاه، قصه، حکایت، داستان، برای مثال خم زلف تو دام کفر و دین است / ز کارستان او یک شمّه این است (حافظ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
روستا، ده، قریه، دیه، آبادی، دهکده، کل
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان. جلگه ای و معتدل. سکنه 244 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش داراب شهرستان فسا. حدود و مشخصات: از خاور به شمال و شمال خاوری دهستان کوهستان، از جنوب به دهستان حاجی آباد و شهرستان سیرجان، از باختر به دهستان هشیوار و خسویه. رستاق در شمال خاوری بخش واقع است و راه فرعی داراب به سیرجان و بندر عباس از آن میگذرد و هوای آن گرم و آب مشروب و زراعتی از چشمه است. محصولات عمده: غلات و پنبه و توتون. صنایع دستی زنان قالی و گلیم بافی. دارای 5 آبادی و جمعیت در حدود 600 تن. دیه های مهم آن: رستاق و کهتکان و همت و چهارده. مرکز دهستان رستاق بخش داراب شهرستان فسا نیز بهمین نام است. دارای 386 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات عمده آنجا غلات و پنبه و میوه. صنایع دستی زنان قالیبافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
رستاق. روستا و ده و قریه. (ناظم الاطباء). روستا. ج، رساتیق. (منتهی الارب) (آنندراج). روستا. (دهار). معرب روستاک. ده. دیه. روستا. (فرهنگ فارسی معین). روستا. سواد. رزداق. رسداق. روستاق. (یادداشت مؤلف). معرب روستای فارسی است. (از فرهنگ نظام). بر وزن و معنی رزداق. (از اقرب الموارد). الرسداق و الرستاق معرب است، و ’رستاق’ بدون الف و لام استعمال نشود. (از المعرب جوالیقی ص 158). دهی که بازار دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به روستا وروستاق و رزداق شود. معرب روستای فارسی است. اکنون در تبرستان رستاق را به معنی بلوک (مجموعۀ دهها) استعمال می کنند، مثل: کلارستاق و نمارستاق که هریک نام بلوکی است. (فرهنگ نظام). همدانی در کتاب بلدان ذکر رساتیق و طساسیج قم کرده است و تفسیر رستاق به حیازه کرده است یعنی دو سه ناحیت که جنب یکدیگر باشند و اسم رستاق بر مجموع آن جاری گردانند و گویند: فلان رستاق... و حمزه در کتاب اصفهان یاد کرده است: قم بر چهار رستاق است از جمله رساتیق اصفهان چند دیه دیگر ازدیگر رستاقهای اصفهان و بیشتر این دیه ها از رستاق قاسان و غیره اند و رستاقهای دیگر از همدان و نهاوند... (ترجمه تاریخ قم ص 57) : و از پس آن شارستانها کوهها بود و بدان کوهها اندر رستاقها بود و مرآن رستاقها را حفون خوانند. (ترجمه طبری بلعمی).
ز یزدان تا جهان باشد مر او را ملکتی بینی
که ملکتهای گیتی را بود نسبت به رستاقش.
منوچهری.
ابونصر پرده از سر ممارات برگرفت و در خدمت رایت منتصر پیش او بازرفت و به رستاق استو بهم رسیدند. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی ص 189).
رستاق در نامهای امکنۀ ذیل بصورت مزیدمؤخر امکنه آمده است: اچ رستاق. ادرستاق. اسپیدرستاق. استرآبادرستاق. اشتادرستاق. انزان رستاق. اهلم رستاق. بالارستاق. بهرستاق. پرستاق. پنج رستاق. پنجک رستاق. تته رستاق. چوله رستاق. دیلارستاق (دیله رستاق). رانوس رستاق. زندرستاق. سدن رستاق. سیاه رستاق. کچه رستاق. مادورستاق. مورستاق. ناتل رستاق. نمارستاق. (یادداشت مؤلف) ، روستایی و دهاتی، شهری که در آن خرید و فروش بسیار شود. (ناظم الاطباء) ، بازار که در برخی جاها واقع شود و باشدکه هفته ای یک روز یا ماهی یک روز یا سالی یک روز آنجا مرکز خرید و فروش عمومی می شود. (از شعوری ج 2 ص 24) ، دسته ای از خیمه ها و خانه های نیین، سردار دسته ای از مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شهرکی است آبادان و بانعمت از شیراز. (حدودالعالم چ دانشگاه ص 134). از تقسیمات حکومتی لارستان فارس است. طول آن 66 و عرض 6 کیلومتر و در مشرق لار واقع است. قرای متعدد دارد که همه مخروبه هستند و فقطچهار قریۀ آن آباد است که عبارتند از: جیحون، دالان، فاریاب و کشی. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 243)
لغت نامه دهخدا
ناحیۀ بزرگی است بین بادغیس و مرورود و از این ناحیه است بغشور و پنج ده. (از معجم البلدان) : و لشکر به پسر خویش ابوعلی دادن و او را بر صوب سیستان گسیل کردن تا مهم آن طرف به آخر رساند... و بادغیس کنجرستاق به زیادت در اعتداد او فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 78)
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ)
نام منطقه ای است که فعلا چهار دهستان کلاردشت، کوهستان، بیرون بشم و قشلاق راشامل است. ضمناً کلارستاق یکی از محال سه گانه تنکابن قدیم بوده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام کتابی بوده از کتب شاه اردشیر بابکان مشتمل بر حکمت و حقایق خداپرستی و ایزدشناسی و آن را کارنامه میخوانده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). و ظاهراً مراد کارنامۀ اردشیر بابکان است
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کارسان. حکایت. تاریخ. ترجمه. شرح حال: هزاراسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمد و نامه کرد بگشتاسب در جواب او، و اندر آن پیغامها داد سخت تراز آنکه او نوشته بود و آنگاه کارستان ایشان بجائی رسید که هر دو لشکر بکشیدند. (ترجمه طبری بلعمی).
خم زلف تو دام کفر و دین است
ز کارستان او یک شمه این است.
حافظ.
، کاری کرد کارستان، یعنی بسیار تغیر و تشدد و داد و فریاد کرد، محل کار و جائی که در آن مشغول کار شوند. شهرکار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
دهی از دهستان تترستاق است که در بخش نور شهرستان آمل واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(تَ رُ)
یکی از دهستانهای ییلاقی بخش نور شهرستان آمل است. این دهستان در 24 هزارگزی خاور بلده واقع است و هوای آن سرد و آب آن از چشمه سار و محصول عمده آنجا غلات و لبنیات است. این دهستان از سه آبادی بنام رزن، تیرستاق و کرسی تشکیل شده و 870 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بِ رُ)
نام یکی از دهستانهای بخش لاریجان است که در شهرستان آمل قرار گرفته است. این دهستان در شمال بخش طرفین رود خانه هراز واقع است از هفت آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 900 تن است. قراء مهم آن عبارتند از نوسر، بایجان و هفت تنان. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود، سهیم و شریک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که به آمال خود رسد و کامیاب شود. (از ناظم الاطباء). دارای حظ و نصیب. (فرهنگ فارسی معین) ، پاسبان. نگهبان:
به شب از بیم آن زنهارخواران
مرتب داشت جمعی بهره داران.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رستاق. روستا و... (ناظم الاطباء). رجوع به همه معانی رستاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
پارسی تازی گشته روستا ده دیه روستا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رستاق
تصویر رستاق
((رُ))
ده، روستا، رسداق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارستان
تصویر کارستان
((رِ))
مدل کار، حکایت، سرگذشت، کار بزرگ، کار شگفت
فرهنگ فارسی معین
تترستاق نور نام منطقه ای که از سه دهکده ی رزن، کرسی و تیرسا
فرهنگ گویش مازندرانی
نام روستایی در نور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع چهاردانگه ی سورتچی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی