جدول جو
جدول جو

معنی کپکی - جستجوی لغت در جدول جو

کپکی(کَ پَ)
کپک ساز، کپک فروش. (یادداشت مؤلف). رجوع به کپک ساز شود
لغت نامه دهخدا
کپکی(کَ پِ)
نوعی دینار و تومان که در عهد مغول و تیموریان و صفویان متداول بود. (فرهنگ فارسی معین). قسمی مسکوک بوده است. (یادداشت مؤلف) : اوقافی که بر آن بنا مقرر نموده تخمیناً پانصد تومان رایج کپکی باشد. (دولتشاه ذیل ترجمه احوال ترجمه امیر علیشیر). و اقطاع بایسنقر بهادر به عهد شاهرخ سلطان ششصد تومان کپکی بوده. (دولتشاه ذیل ترجمه احوال قاسم انوار). مهم خواجه احمد رابه مبلغ سی تومان کپکی قطع کرد. (دستور الوزراء)
لغت نامه دهخدا
کپکی
نوعی دینار و تومان که در عهد مغول تیمور یان و صفویان متداول بود
تصویری از کپکی
تصویر کپکی
فرهنگ لغت هوشیار
کپکی((کَ پِ))
نوعی دینار و تومان که در عهد مغول، تیموریان و صفویان متداول بود
تصویری از کپکی
تصویر کپکی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاکی
تصویر کاکی
(پسرانه)
نام پدر ماکان دیلمی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کرکی
تصویر کرکی
درنا، پرنده ای آبچر، وحشی و حلال گوشت با پاهای بلند، گردن دراز و دم کوتاه که هنگام پرواز در آسمان دسته دسته به شکل مثلث حرکت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمکی
تصویر کمکی
اندکی، کم بودن، مختصر بودن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
منسوب به کلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلک و کلکین شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پرنده ای است که آن را کلنگ خوانند. اگر مغز سر کلنگ را در چشم کشندشبکوری را ببرد. (برهان). کلنگ. ج، کراکی. سعوط دماغ و تلخۀ آن مخلوط به روغن زنبق عجیب است برای دفع نسیان و بسا است که بعد از سعوط چیزی را فراموش نکندو نیز سعوط تلخۀ آن به آب چکندر لقوه را دور کند ونیز طلای تلخۀ آن خارش و برص را نفع بخشد. (منتهی الارب). پرنده ای است چون مرغابی کوتاه دم، خاکستری رنگ ودر گونه قسمتهای سفید درخشان دارد. کم گوشت و سخت استخوان است. گاه در آب مسکن گیرد. ج، کراکی. (از اقرب الموارد). بمعنی کلنگ است از جنس غاز و عربی است. (انجمن آرای ناصری). ابوالقط. ابوعریان. ابوعیناء ابوالغیران. ابونعیم. ابوالهیصم. (یادداشت مؤلف). به فارسی کلنگ و به ترکی دورنا نامند. (تحفه) :
کنیزکان بگرد او کشیده صف
ز کرکی و نعامه و قطای او.
منوچهری.
آن کرکی با کرکی گوید سخن ترکی
طوطی سخن هندی گوید به که مازل.
منوچهری.
آن کرکی گوید که تویی قادر قهار
از مرگ همی قهر کنی مر حیوان را.
سنایی.
رجوع به صبح الاعشی ج 2 ص 62، تحفه و کلنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
بطور. کج. بصورت کج. (یادداشت مؤلف). کج گونه. یک بری. حالتی غیر از حالت استقامت و راستی
لغت نامه دهخدا
(کَ ژَ)
منسوب به کژک مصغر کژ. کجکی. رجوع به کجکی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
درمی بوده است چون توتکی و فنجی. (از فرهنگ اسدی ذیل توتکی). در عهد قاجاریه وقتی قرانهای زنجیره دار (امین السلطانی) زدند قرانهای کهنه را کشکی میگفتند و آن البته صورتی از همین کژکی بود. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
منسوب به کرک. دارای کرک. (فرهنگ فارسی معین) ، پارچۀ پرزدار و نرم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
حصاری است از اعمال اوریط در اندلس ولایت و دهات دارد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ کا)
مخنث. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کاکو، خالو، (آنندراج)، خال، دائی، برادر مادر، خاله، خواهر مادر، عمه، خواهر پدر، (ناظم الاطباء)، رجوع به کاکو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کژکی. رجوع به کژکی شود.
- قران کشکی، قران کژکی، قرانی است به وزن یک مثقال از نقره معادل پنج عباسی یا بیست شاهی و این قران چند پشت ناخن است مقابل قران چرخی و یا امین السلطانی که نیز یک مثقال است لیکن قران کشکی مدور هندسی نیست برخلاف امین السلطانی. (یادداشت مؤلف)
منسوب به کشک. از کشک، بیخود. بیمعنی. که معنی ندارد. که بی اعتبار است. (از یادداشت مؤلف).
- کشکی گفتن، بیخودی حرف زدن. از روی فکر و بصیرت سخن نگفتن. بیهوده گفتن
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام تیره ای است از باب احمدی هفت لنگ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
نام طایفه ای است از ایلات کرد ایران که تقریباً 50نفر می باشند و در قشلاق زهاب و لرستان و ییلاق خاجومان سکنی دارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از بخش فدیشه، شهرستان نیشابور که 670 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کفک. زبدی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَکی ی)
کاک فروش. کعک فروش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
سیخ کارد که در میان عصا وتازیانه دارند به هندی. (منتهی الارب ذیل مغول
لغت نامه دهخدا
پرگوئی، پرحرفی، پرچانگی کردن، (دزی ج 2 ص 435) (فرهنگ نفیسی)، قدقد کردن، آواز برآوردن مرغ در موقع تخم گذاشتن، صدا کردن مرغ در موقعی که جوجه هایش را جمع میکند، (دزی ج 2 ص 435) (فرهنگ نفیسی)، خواندن مرغ جوجگان را به گرد خود به آواز
لغت نامه دهخدا
نام پدر ماکان سردار معروف طبرستانی که در جنگ با تاش فراش سپهسالار خراسان بعهد سامانیان در حدود ری بقتل رسید، در ایام عمال و گماشتگان و کارکنان ماکان بن کاکی و اسفاربن شیرویه الدیلمیین و مرداویج بن زیار جیلی و برادر او وشمگیر بدویست دینار برسیده بهر هزار درهم دویست دینار میرسانیدند، (تاریخ قم ص 143)، رجوع به ماکان کاکی شود
محمد بن احمد سنجاری قوام الدین سکاکی از فقهای حنفی است، در قاهره سکونت داشت و هم بدانجا وفات یافت، از تألیفات اوست: ’معراج الدرایه’ و ’عیون المذهب’ که در کتاب اخیر اقوال ائمۀ اربعه را جمعآوری کرده است، (الاعلام زرکلی ج 3 ص 976)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای نه گانه بخش خورموج شهرستان بوشهر که حدود و مشخصات آن به قرار زیر است: از شمال و باختر رود خانه مند که این دهستان را از دهستان چغاپور جدا میسازد، از خاور دهستان شنبه و ارتفاعات درویشی و دیر، از جنوب دهستان بردخون، این دهستان در مرکز بخش واقع است و زمینش جلگه ای و هوایش گرم و مالاریائی است، آب آشامیدنی آن از چاه تأمین میشود و زراعت آن بطور کلی دیمی است، محصولاتش غلات، خرما و تنباکو است، شغل اهالی آن زراعت و باغبانی است و از 21 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و 4200 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، مرکز دهستان قریه کاکی و قراء مهم آن عبارتند از: مسیله فخری، بنها، کنخک شمالی و جنوبی مخدان، هلالی، بادوله، راه فرعی بوشهر به اهرم و خورموج و کنگان از وسط دهستان کشیده شده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(چَ پَ)
از جانب چپ. بسمت چپ. از طرف چپ. مقابل راستکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
منسوب به کشک، بیهوده مزخرف: کشکی میگوید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکی
تصویر کلکی
از روی حقه و مکر: (کلکی است)، شخص هرزه. منسوب به کلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجکی
تصویر کجکی
بطور کج و معوج: (کجکی راه میرود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکی
تصویر کرکی
کلنگ از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکی
تصویر کاکی
تازی گشته خرمالو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکی
تصویر کوکی
دارای کوک به عنوان وسیله تنظیم مثل ماشین، ساعت، عروسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشکی
تصویر کشکی
((کَ))
کنایه از بی پایه، بی اساس، خیالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکی
تصویر کرکی
((کُ))
کلنگ، درنا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاکی
تصویر کاکی
گرده نان، قرص نان
فرهنگ فارسی معین