جدول جو
جدول جو

معنی کوکوه - جستجوی لغت در جدول جو

کوکوه
(کُ / کو کُ وَ / وِ)
به معنی کوکنک است که جغد باشد. (برهان) (آنندراج). کوکن و جغد. (ناظم الاطباء). کوکه. کوکن. کوتنک. جغد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کوکوه
(زِیَ)
جنبیدن در رفتار و شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : کوکی الرجل کوکوه، جنبید در رفتار و شتافت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
(دخترانه)
شکوه، جلال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپو، شانه سر، مرغ سلیمان، پوپ، شانه به سر، بوبک، پوپش، بوبو، شانه سرک، بوبویه، پوپک، بوبه، بدبدک، پوپؤک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نیّر، ستار، نجمه، تارا، استاره، اختر، نجم، کوکب، جرم
شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
آواز فاخته
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کبوک، ورقا، کالنجه، صلصل برای مثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه او شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته همی گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
نوعی خوراک که سبزی یا سیب زمینی کوبیده را با سفیده و زردۀ تخم مرغ مخلوط کرده و بعد در روغن سرخ می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکوز
تصویر کوکوز
نوعی پارچۀ لطیف
فرهنگ فارسی عمید
(کَ دِ)
دهی از دهستان پائین خیابان که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی از بخش قشم که در شهرستان بندرعباس واقع است و 540 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
صدا و آواز فاخته را گویند، (برهان)، آواز فاخته مثل پوپو آواز هدهد، و با لفظ زدن و کردن مستعمل، (آنندراج)، آواز و صدای فاخته، (ناظم الاطباء)، اسم صوت کوکو، حکایت صوت کوکو، آواز فاخته، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو،
خیام (از فرهنگ فارسی معین)،
آن خواجه که خویش را هلاکو می گفت
وز کبر سخن به چشم و ابرو می گفت
بر کنگرۀسرای او فاخته ای
دیدم که نشسته بود و کوکو می گفت،
؟ (از آنندراج)،
و رجوع به معنی بعد شود،
- کوکو زدن، کوکو کردن، آوای کوکو برآوردن، بانگ کوکو سر دادن:
فاخته هر صبح که کوکو زند
سوختگی از جگرم بو زند،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- کوکو کردن، کوکو زدن، آوای کوکو برآوردن:
فاخته چون نغمۀ دلجو کند
بوم چرا بیهده کوکو کند،
امیرخسرو (از آنندراج)،
و رجوع به ترکیب قبل شود،
- کوکوگوی، که بانگ کوکو برآورد، که کوکو کند:
باز مردان چو فاخته در کوی
طوق در گردنند کوکوگوی،
سنائی،
،
فاخته، (ناظم الاطباء)، مرغی است که آوایی شبیه به کوکوبرآرد و بعضی ملل دیگر نیز همین نام را بدو دهند چنانکه فرانسوی ها، طیری از طیور که در لانۀ دیگران تخم گذارد و حضانت و تربیت جوجه های او را مرغان دیگر کنند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، اسم صوت که به مرغ اطلاق شده، (حاشیۀ برهان چ معین)، پرنده ای است ازراستۀ برشوندگان که زیبا و دارای منقاری ضعیف و بالها و دمش نسبتاً طویل و پاهایش کوتاه است، این پرنده از حشرات مختلف تغذیه می کند، رنگ پرهایش خاکستری متمایل به آبی و پرهای زیر شکمش روشن تر از قسمتهای دیگر بدن است، عاطفۀ مادری کوکو بسیار کم و مشهور به بی عاطفگی است و جوجه هایش نیز به قدرناشناسی شهرت دارند، وجه تسمیۀ وی به سبب آوازش (که شبیه به ’کوکو’است) می باشد، فاخته، صلصل، (فرهنگ فارسی معین)، خاگینه را نیز گفته اند، (برهان)، به معنی خورش خاگینه معروف است، (انجمن آرا)، خاگینه، تواهه، (فرهنگ فارسی معین)، نوعی از مأکولات که از بیضه سازند، (آنندراج)، نوعی از مأکولات که از بیضۀ مرغ سازند، (غیاث)، طعامی که از گندنای کوبیده و جز آن با خایۀ زده درروغن سرخ کنند، قسمی از طعام با خایۀ مرغ و سبزی کوفته کرده، چون مطلق گویند، طعامی از خایۀ مرغ و گندنا و اگر با چیزی دیگر غیرگندنا باشد کوکو را بر آن اضافه کنند: کوکوی سیب زمینی، کوکوی بادنجان و غیره، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نوعی غذا، طرز تهیۀ آن معمولاً چنین است: چند دانه تخم مرغ را با قدری نمک و فلفل و یک قاشق آب در ظرفی ریزند و با چنگال آن را خوب هم زنند تا کاملاً صاف و یکرنگ شود، مقداری جعفری نرم کرده نیز داخل کنند و سپس مقداری کره یا روغن داغ کرده، تخم زده را در روغن ریزند و ظرف را کمی تکان دهند تا بدان نچسبد، همین که زیر آن سفت شد با کارد یا چنگال آن را به روی دیگر گردانند یا از یک طرف آن را لوله کنند تا اطراف آن سرخ شود، ولی میان نیمه بسته و نرم بماند و آتش ملایم به کار برند تا به خوبی طبخ صورت گیرد و زیاد سفت نشود، کوکو به سبب مخلوط شدن با سبزیها و حبوبات و گوشت انواعی دارد، مانند: کوکوی اسفناج، کوکوی بادنجان، کوکوی تره، کوکوی سبزی، کوکوی لوبیای سبز، کوکو شبت، کوکوی گوشت، کوکوی ماش و باقلا، کوکوی ماهی و غیره، (فرهنگ فارسی معین)،
تکرار ’کو’، کجاست ؟ کجاست ؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کو کَ)
دهی از دهستان ایل تیمور که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 265 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
کوکج. دهی از دهستان افشاریه که در بخش آوج شهرستان قزوین واقع است و 301 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
یا گاوکوه، یکی از دیه های شاه کوه و ساور (مازندران) است، رجوع به ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 169 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ بَ / بِ)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) :
ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین
در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبۀ ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار.
خاقانی.
با کوکبۀ مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم.
خاقانی.
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبۀ خسروان.
نظامی.
در کوکبۀ چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان.
نظامی.
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.
جلال اسیر (از آنندراج).
، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کو / کَ / کُو کِ / کَ لَ / لِ)
مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند، و بر وزن حوصله هم گفته اند. (برهان). مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (آنندراج). مرغ شانه سرک که هدهد گویند و تاج دارد و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (انجمن آرا). در تداول خراسان کوکله (شانه بسر) ، لری کولکولو (مرغی بزرگتر از گنجشک که برسر خود شاخی از پر دارد). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
جغد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نامی است که به مزاح به دختران خردسال دهند که خانه داری کردن خواهند. دختر خردسال که به تقلید زنان چادر نماز بر سر کند. دختری خرد که گفتار و رفتار خود را با زنان مانند کند. دختری خرد که به تقلید زنان چادر و دیگر جامه ها بر خود راست کند. خاله کوکمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ ئی یِ)
دهی است از دهستان گوربخش سارودئیۀ شهرستان جیرفت واقع در 45 هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه و 8 هزارگزی جنوب راه مالروی ساردوئیه به دارزین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
نوعی از قماش لطیف باشد، (برهان) (فرهنگ رشیدی)، نوعی از قماش لطیف و نظیف و نفیس باشد، (آنندراج)، نوعی از قماش ابریشمین زردوزی، (ناظم الاطباء) :
تشریفهای فاخر کرده روان ز هر سو
نخ و نسیج و کمخا، کوکوز و سای ساره،
نزاری (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
نوعی پارچه لطیف و نفیس است: تشریفهای فاخر کرده روان زهر سو نخ و نسیج و کمخا کوکوز و سای ساده. (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
شانه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
گروه، انبوه و جماعت مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکه
تصویر کوکه
جغد برادر رضاعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
صدا و آواز فاخته مانند آواز هدهد را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
((کَ کَ لَ یا لِ))
شانه به سر، هدهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکوز
تصویر کوکوز
نوعی از پارچه ابریشمین زر دوزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
فاخته، آواز و صدای فاخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
((کَ کَ بَ یا بِ))
جلال، جلوه، شکوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکو
تصویر کوکو
غذایی که از سرخ کردن سبزی ها، سیب زمینی با تخم مرغ تهیه می شود
فرهنگ فارسی معین
جاه، جلال، حشمت، خدم وحشم، دبدبه، طمطراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فاخته، قمری، خاگینه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع پنجک رستاق واقع در منطقه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع لیتکوه واقع در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
در فارسی نیز کوکو گویند، که انواع آن شامل کوکو سبزی، کوکوری
فرهنگ گویش مازندرانی