جدول جو
جدول جو

معنی کوهامون - جستجوی لغت در جدول جو

کوهامون
کوه مسطح، (از ناظم الاطباء) (اشتینگاس)، نوعی بازی، رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهامان
تصویر وهامان
(پسرانه)
نام پدر سلمان فارسی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
(پسرانه)
زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
زمین هموار، دشت، مقابل آسمان، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوهان
تصویر کوهان
برآمدگی پشت شتر که از پیه و چربی انباشته شده، برآمدگی روی شانۀ گاو
فرهنگ فارسی عمید
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ،
فردوسی،
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپی سمند،
فردوسی،
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید،
فردوسی،
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم،
فردوسی،
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار،
فردوسی،
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید،
فردوسی،
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه،
فردوسی،
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت،
فردوسی،
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید،
فردوسی،
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد،
فردوسی،
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید،
فردوسی،
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید،
فردوسی،
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین،
فرخی،
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست،
منوچهری،
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب،
اسدی،
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی،
ناصرخسرو،
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)،
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد،
انوری،
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)،
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه،
نظامی،
، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون،
ناصرخسرو،
، توسعاً، برّ، خشکی، مقابل دریا:
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید،
فردوسی،
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید،
فردوسی،
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان،
عنصری،
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است،
ناصرخسرو،
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)،
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی،
سعدی،
، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال،
رودکی،
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار،
اسدی (گرشاسب نامه)،
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ،
اسدی،
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شدۀ من،
عطار،
، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر:
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید،
فردوسی،
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید،
فردوسی،
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند،
فردوسی،
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند،
فردوسی،
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای،
فردوسی،
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند،
فردوسی،
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست،
فردوسی،
،
هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)،
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک،
فردوسی،
و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)،
- به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)،
- به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن،
- به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم،
(قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی از دهستان جمعآبرود که در بخش حومه شهرستان دماوند واقع است و 325 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
به معنی زین اسب است، (برهان)، در برهان گفته به معنی زین اسب است، (آنندراج) (انجمن آرا)، زین اسب، (ناظم الاطباء)، آنچه از پشت شتر و گاو برآمده هم کوهان می گویند، لیکن به طریق مجاز، (برهان)، آنچه بر پشت شتر و گاو برآید هم بر طریق مجاز گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، حدبه و برآمدگی پشت شتر و گاو، (ناظم الاطباء)، برآمدگی وبلندی پشت شتر و بلندی پشت و بلندی شانۀ گاو، (غیاث)، (از: کوه + ان، پسوند نسبت) مقایسه شود با پهلوی ’کئفه’، ’کفک’ (کوه، کوهان)، و مقایسه شود با کردی گوهان (پستان)، (حاشیۀ برهان چ معین)، قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیرۀ حیوان است، (فرهنگ فارسی معین)، حدبی باشد از پشت شتر برآمده و گاومیش و نوعی گاو را، کوزی که بر پشت شتر است، سنام، عریکه، غارب، کتر، جبله، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان اشتر که پوشیدش به دیبا باد نوروزی
خزانی باد پنهان کرد در محلوج کوهانش،
ناصرخسرو،
افزون ز که، کوهان او، از عاج تر دندان او
از تیرها مژگان او از نوک سوفارش دهان،
امیرمعزی،
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب،
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
ناقه را چون ماه بر کوهان بود
نام چرخ مشتری فالش کنم،
خاقانی،
برای توشۀ شب خوشۀ ثریا را
فلک ز گوشۀ کوهان ثور کرد آونگ،
؟ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- کوهان اشتر، کف الخضیب: و گروهی مر کف الخضیب را کوهان اشتر خوانند، (التفهیم)، رجوع به کف الخضیب شود،
- کوهان ثور، برآمدگی پشت گاو را گویند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)،
- ، به معنی پروین هم هست و آن چند ستارۀ کوچک باشد که به منزلۀ کوهان است در ثور و آن یکی از منازل قمر است و به عربی ثریا خوانند، (برهان) (آنندراج)، پروین یعنی چند ستارۀ کوچک در برج ثور که به منزلۀ کوهان آن است و به تازی ثریا گویند، (ناظم الاطباء)، ثریا، پروین، پرن، پرو، نرگسۀ چرخ، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از بلوک کلاتۀ دهستان مرکزی بخش میامی که در شهرستان شاهرود واقع است و 650 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان کرون که در بخش نجف آباد شهرستان اصفهان واقع است و 484 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی از دهستان براآن که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 101 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
در یادداشتی به خط مرحوم دهخدا این کلمه معادل ’ساسردس’ فرانسوی آمده، و ’ساسردس’ در فرهنگهای فرانسوی، مقام کشیشی، کاهنی، کشیشی، قسوست، قسیسیت، قسوسیت و کهنوت معنی شده است: یک کوهون و همچنین یکی از بن لاوی آمد در آن جایگه، (ترجمه دیاتسارون ص 224، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بود در روزگار هیرودیس ملک یهودا یکی کوهون، نام او زکریا، (ترجمه دیاتسارون ص 6، از یادداشت ایضاً)، ناگاه در یک روز چون جامۀ شیوۀ کوهونان پوشید، (ترجمه دیاتسارون ص 28، از یادداشت ایضاً)، و رجوع به کوهن شود
لغت نامه دهخدا
به هندی باقلای هندی است که به هندی کهلو نامند، (فهرست مخزن الادویه)، تخم رازیانه که در عربی شمره گویند، (شعوری ج 2 ص 252)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
علتی است با خارش که پوست بدن را درشت گرداند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رشیدی گوارون ضبط کرده است. و رجوع به گوارون شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کرام. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کرام شود
لغت نامه دهخدا
نام نوعی از بازی باشد و آن چنان است که خاک را توده کنند و مویی در میان آن پنهان سازند و بعد ازآن آب بر آن ریزند و گل کنند پس گروی و شرط بندند وبر دور آن گل نشینند و موی را طلبند هرکه بیابد شرطو گرو را ببرد و آن بازی را به عربی بقیری خوانند، (برهان)، نام بازیی است که مویی را در تودۀ خاک پنهان کنند و جمعی گرد آن توده نشینند و موی را جویند هرکه یابد آن بازی را برد و گرو را گیرد، (آنندراج) (انجمن آرا)، مؤلف فرهنگ نظام گوید: در نسخۀ مهذب الاسماء که نزد من است معنی بقیری را ’کوهامان’ نوشته، اما در نسخۀ متعلق به کتاب خانه علامۀ دهخدا ’کوهامون’ آمده، (حاشیۀ برهان چ معین)، قسمی بازی کودکان، بقّیری ̍، محمود بن عمر کوهامون ضبط کرده است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بقیری کسمیهی، بازیی است که به فارسی آن را کوهاموی گویند، (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
صمغ. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
گزر بر، (اختیارات بدیعی)، گزر صحرایی، (ناظم الاطباء)، گزر زردک صحرایی را گویند، (برهان) (آنندراج)، گزر دشتی، (یادداشت مؤلف)، پر سیاوشان است، (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جمع واژۀ تهام: و قوم تهامون،گروه منسوب به تهامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَوْوا)
جمع واژۀ قوام. (اقرب الموارد) : الرجال قوامون علی النساء بما فضل اﷲ بعضهم علی بعض و بما انفقوا من اموالهم فالصالحات قانتات حافظات للغیب بما حفظ اﷲ و اللاتی تخافون نشوزهن فعظوهن و اهجروهن فی المضاجع و اضربوهن فاًن اءطعنکم فلاتبغوا علیهن سبیلا ان اﷲ کان علیّا کبیرا. (قرآن 34/4)
لغت نامه دهخدا
زن غازان خان و او دختر قتلغ تیمور پسر اتابای نویان بوده است. (تاریخ غازانی ص 14). رجوع به تاریخ غازانی ص 123 و 156 شود
لغت نامه دهخدا
(کُ ر ر)
جمع واژۀ کرّام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کرام شود
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که بتازی قاع خوانند، ساده، صحرای بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
قسمت برآمدگی پشت شتر و گاو که عبارت از نسج چربی ذخیره یی حیوان است: افزون ز که کوهان او از عاج تردندان او از تیر ها مژگان او از نوک سو فارش دهان. یا کوهان ثور. برآمدگی پشت گاو، پروین ثریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورامون
تصویر مورامون
گزر دشتی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی بازی و آن چنانست که خاک را توده کنند و مویی در میان آن پنهان سازند و سپس آب بر آن ریزند و گل کنند. پس گرو بندند و بر دور آن گل نشینند و موی را طلبند هر که بیابد گرو را ببرد و آن بازی را بعربی بقیری نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامون
تصویر هامون
دشت، صحرا، زمین هموار، خشکی، هامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوهان
تصویر کوهان
برآمدگی پشت شتر
فرهنگ فارسی معین
برآمدگی، سلیل، قوز، گوژ، پروین، ثریا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه، بایر، بیابان، قاع، لم یزرع، نامسکون، وادی، بر، خشکی 3، جلگه، دشت، مسطح، هموار، کره زمین
متضاد: گردون
فرهنگ واژه مترادف متضاد