جدول جو
جدول جو

معنی کومح - جستجوی لغت در جدول جو

کومح
(کَ مَ)
مرد بزرگ سرین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : رجل کومح. (اقرب الموارد) ، پردهن از دندان چندان که سخنش درشت و پر گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که دهان وی را دندانها پر کرده باشد، چندان که سخنش درشت و غلیظ گردد. (ناظم الاطباء). مردی که دندانهایش در دهان بر هم نشسته و استوار شده باشد چندان که گویی دهانش به دندانها تنگ شده است: فم کومح، دهانی که از کثرت دندانها و برآمدگی لثه ها تنگ شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کومه
تصویر کومه
تودۀ خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوم
تصویر کوم
سبزۀ کنار حوض یا نهر، سبزه ای که بر کنار حوض می روید، کزم، برای مثال آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او / روشن کند دلت چو ببینی هرآینه (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومش
تصویر کومش
چاه کن، مقنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومه
تصویر کومه
پناهگاه کوچکی که فالیزبانان و شکارچیان با شاخ و برگ درختان در بیابان برای خود درست می کنند، کریچ، کرچه، کریچه، گریچ، کازه
آبکامه، نان خورشی که از شیر و ماست و بعضی چیزهای دیگر درست کنند، گندم یا جو یا نان خشک که در آب یا شیر یا ماست بخیسانند و داروهایی نیز به آن بیفزایند و بعد در آفتاب خشک کنند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مصغر کوم. (فرهنگ فارسی معین). سبزه که بر کنار حوض روید. کوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ماه کانون است ژاژک نتوانی بستن
هم از این کومک بر خشک و همی بند آن را.
ابوالعباس (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سرراست دارد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
جرح مومح، زخم دردگیرنده. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ ؟)
موضعی است. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
زشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قبیح. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای قدیم ایتالیا در ساحل تیره بود که دوازده قرن پیش ازمسیح پی افکنده شد و چون به دستیاری مهاجرنشینان شهرکوما واقع در آسیای صغیر ساخته شده بود، بدین نام موسوم گردید، (از اعلام تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ترجمه نصراﷲ فلسفی)، شهری در کامپانی ایتالیا و مهاجرنشین باستانی یونان که در نزدیک آن دخمۀ زن جادوگری یافت شده است، (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به لغت زند و پازند به معنی امرود باشد و آن میوه ای است معروف که به عربی کمثری خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند امرود. (ناظم الاطباء). هزوارش، کومترا و کومترا (امروت) با کمثری مقایسه شود. بنابراین کومر مصحف ’کومتر’ است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ مِ)
قومس: ناحیتی است (از دیلمان به طبرستان) میان ری و خراسان بر راه حجاج و اندر میان کوههاست و این ناحیت آبادان و بانعمت است و مردمانی جنگی و از وی جامۀ کنیس خیزد و میوه هایی که اندر همه جهان چنان نباشد و از آن به گرگان و طبرستان برند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 146). و اقلیم چهارم آغازد از زمین چین و تبت... و کوهستان و نشابور (و طوس) و کومش و گرگان و طبرستان. (التفهیم ص 199). و رجوع به قومس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
چاه جوی و کنکن را گویند که چاه کن باشد. (برهان) (آنندراج). چاه جوی و کنکن و چاه کن. (ناظم الاطباء). مقنی. کاریزکن. چاه کن. (فرهنگ فارسی معین). کموش. کمانه. مقفی. کاریزکن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کو/ کُ مَ)
کمک. (ناظم الاطباء). کمک. مدد. (فرهنگ فارسی معین) : و هرچند پورتگین می گوید که به کومک سلطان و به خدمت می آید حال این است (که) بازنموده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 563، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نزد سلطان ناصرالدین محمود به دهلی می رفت تا از آنجا کومک حاصل کرده خود را حاکم سازد. (تاریخ سند معصومی از فرهنگ فارسی معین). امیر غیاث الدین محمد مضطرب گشته کس نزد امیرخان فرستاد و کومک طلبید. (حبیب السیر جزو چهارم از ج 3 ص 380). و رجوع به کمک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
قلعه ای است به یمن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از حصارهای یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
سیاه فام زشت روی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کومه. تودۀ خاک بلند برداشته. (منتهی الارب) (آنندراج). توده ای از خاک و جز آن و آن را صبره گویند. ج، کوم، اکوام. (از اقرب الموارد). توده. کپه: یک کپه خاک، یک کومۀ خاک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ رَ)
چیره شدن در کارزار. (از منتهی الارب) (آنندراج). جنگ کردن با کسی و غلبه یافتن بر او. (ازاقرب الموارد) ، فروبردن در آب یا در خاک. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ مِ)
خاک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). خاک و گرد و غبار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نیکوسیاست. (منتهی الارب) (آنندراج). نیکو سیاست کننده ستور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
با ثانی مجهول، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان در آن نشینند و پالیز و زراعت خود را حفظ نمایند و صیادان نیز سازند و در آن نشسته بر صید کمین کنند و آن را کازه نیز گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). کازه یعنی نشستنگاه پالیزبانان. (صحاح الفرس). در دیه های فارس کومه و در گیلکی کوم̍ه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کازه، کومه باشد از بهر باران و سایه. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کازه، کومه که بر کنار بستانها بزنند از بهر سایه و از چوب و از نی کنند. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جوانب و اطراف رعات و شبانان بواسطۀ علف گرد بر گرد آن خیمه زدند و خانه ها بنا نهادند و مأوی ساختند و آن خانه های ایشان را به فارسی کومه نام نهادند، پس به سبب مرور ایام و زمان در این اسم تخفیفی واقع شد و گفتند کم، پس آن را معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 22). ’برقی’ گوید که قم مجمع آبهای تیمره و انار بود بواسطۀ گیاه و علف رعات احشام و صحرانشینان آنجا نزول کردند و خیمه زدند و خانه ها بنا کردند و آن خانه را کومه نام کردند، بعد از آن تخفیف کردند وگفتند ’کم’ بعد از آن معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 25) ، جمه ای که در جنگ پوشند. (ناظم الاطباء). نیم تنه ای از زره. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کولح
تصویر کولح
زشت ناپسند چرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کومش
تصویر کومش
مقنی، چاه کن، کاریز کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمح
تصویر کمح
لگام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوم
تصویر کوم
گله شتر، تپه
فرهنگ لغت هوشیار
کپه خاک جامه ای که از نی و علف سازند و پالیزبانان در آن نشینند و محافظت پالیزو زراعت کنند و گاهی نیز صیادان در آن کمین نمایند، آلونک کپر کلبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کومش
تصویر کومش
((مِ))
چاه کن، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کومک
تصویر کومک
((مَ))
مدد، یاری، کومک نیز به همین معنی است، آن که همکاری می کند، دستیار، همراه، کمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کومه
تصویر کومه
((مِ))
آلونک، کلبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوم
تصویر کوم
گریبان
فرهنگ فارسی معین
پشته، توده، آشیان، آلاچیق، آلونک، عریش، کپر، کلبه، لانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلونک کوچک، خانه ی کچک چوبی، نوعی کلبه ی روستایی، آلونکی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی مار سمی خطرناک که در ارتفاعات بی درخت البرز مرطوب زندگی
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی سر پهن که با آن اشیا را کوبند، چوب یا فلزی که برای.، ابزار بافندگی قدیمی، شانه ی کرچال
فرهنگ گویش مازندرانی