جدول جو
جدول جو

معنی کوم - جستجوی لغت در جدول جو

کوم
سبزۀ کنار حوض یا نهر، سبزه ای که بر کنار حوض می روید، کزم، برای مثال آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او / روشن کند دلت چو ببینی هرآینه (بهرامی - شاعران بی دیوان - ۴۱۱)
تصویری از کوم
تصویر کوم
فرهنگ فارسی عمید
کوم(کَ)
کس زن، یا عام است. (از منتهی الارب). کس زن. (آنندراج). کس زن یا هر حیوانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوم
گیاهی باشد خوشبوی که آن را اذخر گویند، (برهان)، گیاهی است خوشبوی بعضی اذخر را دانسته اند، (آنندراج)، نام گیاهی است خوشبوی، (فرهنگ جهانگیری)، گیاه اذخر، (ناظم الاطباء)، اذخر، گورگیاه، (فرهنگ فارسی معین)، سروری گفته که در تاج الاسامی به معنی اذخر آمده، (آنندراج) :
من از خط تو نخواهم بخط شد ار به مثل
برآید ازبر گلبرگ کامگار تو کوم،
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)،
اذخر، گیاهی است خوشبو که آن را کوم خوانند، (منتهی الارب)، آن سبزه که بر کنار حوض و رود روید، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345)، سبزه ای که از کنار آب و حوض خیزد، (فرهنگ اسدی نخجوانی)، سبزه ای که کنار حوض و رود روید، (فرهنگ فارسی معین) :
آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه،
بهرامی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345)،
، گیاهی است که در زمین شیار کرده پیدا شود و بیخ و ریشه آن همچو نی باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، آن گیاه خشک بود که در شدکار یابند که بنش چون بن نی باشد، (حاشیۀ ’س’ لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345)، گیاهی است خشک که در شخم زدن زمین یابندو بنۀ آن چون درخت نی بود، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به کومک شود
پسرطیمی، ابن طیمی، (ترجمه دیاتسارون ص 234)
لغت نامه دهخدا
کوم
گلۀ شتران، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، گله ای از شتر، ج، اکوام، (از اقرب الموارد)، جمع واژۀ اکوم، کوماء، (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کوم(زَ بَ طَ)
کومه. گاییدن زن را. (منتهی الارب) (آنندراج) : کام الرجل امرأته کوماً و کومه، گایید آن مرد زن خود را، برجستن نریان برمادیان. (ناظم الاطباء). برجستن اسب نر بر مادیان. (منتهی الارب). گشنی کردن اسب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
کوم(زَ)
بزرگ کوهان گردیدن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). بزرگ کوهان گردیدن ماده شتر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کوم
گله شتر، تپه
تصویری از کوم
تصویر کوم
فرهنگ لغت هوشیار
کوم
گریبان
تصویری از کوم
تصویر کوم
فرهنگ فارسی معین
کوم
کام، پوشش پشت بام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کومه
تصویر کومه
پناهگاه کوچکی که فالیزبانان و شکارچیان با شاخ و برگ درختان در بیابان برای خود درست می کنند، کریچ، کرچه، کریچه، گریچ، کازه
آبکامه، نان خورشی که از شیر و ماست و بعضی چیزهای دیگر درست کنند، گندم یا جو یا نان خشک که در آب یا شیر یا ماست بخیسانند و داروهایی نیز به آن بیفزایند و بعد در آفتاب خشک کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومش
تصویر کومش
چاه کن، مقنی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومه
تصویر کومه
تودۀ خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کومار
تصویر کومار
سیاکوتی، درختچه ای از تیرۀ گل سرخیان با شاخه های انبوه و خاردار و برگ های سبز تیره که گل های آن در طب به عنوان مقوی قلب و ضد تشنج به صورت دم کرده یا پودر به کار می رود، بلک، سرخ ولیک، قره گیله، ولک، کورچ، کویچ، مارخ، ولیک، سیاه الله
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
مرکز ناحیۀ شفت در گیلان است و200 خانه دارد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 274)
لغت نامه دهخدا
(مِ یَ)
دهی از بخش سرباز که در شهرستان ایرانشهر واقع و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
حصاری است در جبال طبرستان، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است به کرمان و از وی زیره و نیل و نیشکر خیزد و اینجا پانید کنند، (حدود العالم)، از نواحی کرمان است بین جیرفت و هرموز، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
شهری از بربر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
با ثانی مجهول، خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و گاهی صیادان در کمین صید نشینند. (برهان). خرگاهی که از چوب و علف در صحرا سازند و پالیزبانان و مزارعان در آن نشینند و پالیز و زراعت خود را حفظ نمایند و صیادان نیز سازند و در آن نشسته بر صید کمین کنند و آن را کازه نیز گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). کازه یعنی نشستنگاه پالیزبانان. (صحاح الفرس). در دیه های فارس کومه و در گیلکی کوم̍ه. (حاشیۀ برهان چ معین) : کازه، کومه باشد از بهر باران و سایه. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کازه، کومه که بر کنار بستانها بزنند از بهر سایه و از چوب و از نی کنند. (فرهنگ اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از جوانب و اطراف رعات و شبانان بواسطۀ علف گرد بر گرد آن خیمه زدند و خانه ها بنا نهادند و مأوی ساختند و آن خانه های ایشان را به فارسی کومه نام نهادند، پس به سبب مرور ایام و زمان در این اسم تخفیفی واقع شد و گفتند کم، پس آن را معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 22). ’برقی’ گوید که قم مجمع آبهای تیمره و انار بود بواسطۀ گیاه و علف رعات احشام و صحرانشینان آنجا نزول کردند و خیمه زدند و خانه ها بنا کردند و آن خانه را کومه نام کردند، بعد از آن تخفیف کردند وگفتند ’کم’ بعد از آن معرب گردانیدند و گفتند قم. (تاریخ قم ص 25) ، جمه ای که در جنگ پوشند. (ناظم الاطباء). نیم تنه ای از زره. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به لغت زند ضمیر جمع مخاطب یعنی شما و انتم. (از برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَکْ وَ)
بلند هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(عُ)
جمع واژۀ عکم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به عکم شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
برگردنده، و جای بازگشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن که پس از هر دختر پسر زاید. (منتهی الارب). زن معقاب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کومش
تصویر کومش
مقنی، چاه کن، کاریز کن
فرهنگ لغت هوشیار
کپه خاک جامه ای که از نی و علف سازند و پالیزبانان در آن نشینند و محافظت پالیزو زراعت کنند و گاهی نیز صیادان در آن کمین نمایند، آلونک کپر کلبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کومولو ولکان
تصویر کومولو ولکان
فرانسوی آتشفشان بی دهانه
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از سربازان که تعلیمات خاصی فرا گیرند و در حمله های ناگهانی خدمات مهمی انجام دهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوماج
تصویر کوماج
نام نانی است که بپزند و بخورند و معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کومک
تصویر کومک
((مَ))
مدد، یاری، کومک نیز به همین معنی است، آن که همکاری می کند، دستیار، همراه، کمک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کومش
تصویر کومش
((مِ))
چاه کن، مقنی
فرهنگ فارسی معین
ابرهای جدا از هم و معمولاً چگال با خطوط مرزی واضح که نمای آن ها به شکل خاکریز یا گنبد یا برج های در حال افزایش و گسترش است و برآمدگی بخش فوقانی آن ها اغلب به گل کلم شباهت دارد، بخش های رو به آفتاب این ابرها غالباً سفید درخشان و پایه آن ها ب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کومه
تصویر کومه
((مِ))
آلونک، کلبه
فرهنگ فارسی معین
منقار پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
تکان
فرهنگ گویش مازندرانی
شیروانی دو طرفه
فرهنگ گویش مازندرانی