جدول جو
جدول جو

معنی کوشیدنی - جستجوی لغت در جدول جو

کوشیدنی(دَ)
قابل و لایق کوشیدن. آنچه کوشیدن را شایسته باشد:
نه کوشیدنی کآن تن آرد به رنج
روان را بپیچانی از آز گنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاشیدنی
تصویر پاشیدنی
درخور پاشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوشیدنی
تصویر پوشیدنی
جامه، لباس، پوشاک، ویژگی آنچه باید پنهان نگه داشته شود، سزاوار پنهان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوییدنی
تصویر بوییدنی
درخور بوییدن، هر چیز خوش بو که آن را ببویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
حالت هر چیز پوشیده، مستوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
جد و جهد کردن، تلاش کردن، بسیار کار کردن، جنگ کردن، مبارزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
آنچه لایق نوشیدن است. (فرهنگ فارسی معین). که قابل آشامیدن است، آنچه بنوشند. (از فرهنگ فارسی معین). آشامیدنیها اعم از الکلی یا غیرالکلی.
- نوشیدنی سرد، از قبیل شربت ها، مشروب های الکلی.
- نوشیدنی گرم، از قبیل چای، قهوه و مانند آن
نیوشیدنی. رجوع به نیوشیدن و نوشیدن (مدخل دوم) شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
کوشش و سعی کردن. (آنندراج). سعی کردن. کوشش نمودن و جد وجهد کردن. (ناظم الاطباء). جهد. اجتهاد. مجاهده. جهاد. جد. سعی. تساعی. اجداد. جهد کردن. مجاهدت کردن. سعی کردن. تلاش کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درقدیم ’کوشیتن’، پهلوی ’کوخشیتن’ از ریشه ’کوخش’، کوش. قیاس شود با پهلوی کوشیشن و ’کوشی تاریه’، شاید از ’کئو’ ’کوشتی ’’ کوکوشت’، ساختمانی از ’کوش’، سانسکریت ’کوشناتی’ (کشیدن) ... جد و جهد کردن.سعی کردن... (از حاشیۀ برهان چ معین) :
با خردومند، بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی.
ابوشکور.
چو کوشیدم که حال خود بگویم
زبانم برنگردید از نیوشه.
شاکر بخاری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چند بوی چند ندیم ندم
کوش و برون آر دل از غنگ غم.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
مرا نیز تا جان بود در تنم
بکوشم که پیمان تو نشکنم.
فردوسی.
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرد دار گوش.
فردوسی.
تو ایران زمین را نگهدار باش
به داد و دهش کوش و هشیارباش.
فردوسی.
بدین فصاحت و این علم شاعری که تراست
مکوش خیره که ابریز کردی و اکسیر.
غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وگر به جنگ نیاز آیدش بدان کوشد
که گاه جستن از آنجا چگونه سازد رنگ.
فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نیاید به اندیشه از نیست هستی
نیاید به کوشیدن از جسم جانی.
فرخی.
اکنون که شاه شاهان بر بنده کرده رحمت
کوشی که رحمت شه از بنده در گذاری.
منوچهری.
گفت شما دانید که خوارزمشاه چند کوشید... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هارون به چند بار کوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 445).
ز جفت کسان چشم خود را بپوش
بترس از خدای آن جهان را بکوش.
اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
به فرمان بجای آر و آن را بکوش.
اسدی.
همی تا در تنم ارکان و جان است
به نیکی کوشد از من جان و ارکان.
ناصرخسرو.
و بر مردمان لازم است که در کسب علم کوشند. (کلیله و دمنه). یعنی چون وجوه تجارب معلوم گشت اول در تهذیب اخلاق خویش باید کوشید. (کلیله و دمنه). چندانکه کوشید تا این پسر را قبول کنند... البته قبول نکردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104).
در مدح تو هرچه بیش کوشم.
(سندبادنامه ص 18).
پسر نعره ای زد و گفت ای مردان بکوشید یا جامۀ زنان بپوشید. (گلستان چ یوسفی ص 60).
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد.
سعدی (گلستان).
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه وعلم بر دوش.
سعدی.
بایدت منصب بلند بکوش
تا به فضل و هنر کنی پیوند.
جامی (بهارستان).
، زدن و نزاع و جدال کردن و مناقشه و خصومت کردن. (ناظم الاطباء). نزاع کردن. جدال کردن. (فرهنگ فارسی معین). جنگ کردن. ستیزه کردن. مبارزه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به نیزه بکوشید در کارزار
برآرید یکسر از ایشان دمار.
فردوسی.
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان به چیست.
فردوسی.
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوشید جز با کسی هم نبرد.
فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان کوشد
بشکندش پر و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
گهی گفتم اگر با وی بکوشم
ندانم چون دهد یاری سروشم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چنان افتاد تدبیرش سرانجام
که با رامین بکوشد کام و ناکام.
(ویس و رامین از یادداشت ایضاً).
نیکو بکوشید و هزیمت بر خوارزمیان افتاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). هر دو لشکر نیک بکوشیدند و داد بدادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244)، مقابله کردن. زورآزمایی کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابله و برابری کردن. هماوردی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دست و پنجه نرم کردن. درافتادن:
تهمتن به رخش ستیزنده گفت
که با کس مکوش و مشو نیز جفت.
فردوسی.
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
بپرهیز و از کینه چندین مجوش.
فردوسی.
توانگر بود چادر او بپوش
چو درویش باشد تو با او مکوش.
فردوسی.
چگونه کوشد با آنکه گر مراد کند
بنات نعش کند رای پاکش از پروین.
فرخی.
مرغزار ما به شیر آراسته ست
بد توان کوشید باشیر ژیان.
فرخی.
چون به خم اندرز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
منوچهری.
آهو با شیر کی تواند کوشید
چو کک با باز کی تواند پرید.
منوچهری.
فلفل موی... وجعالمفاصل را نیک بود و با زهرها بکوشد. (الابنیه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به گفتار با مهتران برمجوش
به زور آنکه بیش از تو با او مکوش.
اسدی.
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو دشمنی است منصور.
ناصرخسرو.
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی علی حال بر محالی.
ناصرخسرو.
پس هرگاه آن خلط نیابد (یعنی داروی مسهل) با خون و گوشت کوشد تا یکسره چیزی از وی بستاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پس طبیب باید با خلطی کوشد که مخالف تندرستی باشد و از وی بیماری خیزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً).
اگر صاحب اقبال بینی کسی
نبینم که با او بکوشی بسی.
نظامی.
، زور کردن و کوفتن. (ناظم الاطباء). زور کردن. قوت نمودن. (فرهنگ فارسی معین)، مروسیدن. ور رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیری آغوش بازکرده فراخ
تو همی کوش با شکافۀ غوش.
کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آرمیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مجامعت: و کوشیدن با غلام بعد از آنکه هم در شریعت حرام است و هم خلاف طبیعت آفرینش است و هم سبب انقطاع نسل است و هم نزدیک همگنان زشت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مجازاً، مکاس کردن. چانه زدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و با یکدیگر می کوشیدیم تا بر هزارهزار درم بایستادیم. (تاریخ بخارا، یادداشت ایضاً)، شتافتن. شتاب کردن. بشتاب رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هم اکنون از ایدر به دژ برشوید
بکوشید و با باد همسر شوید.
فردوسی.
بدو گفت هرمز به رفتن بکوش
ببر در زمان اسب را دم و گوش.
فردوسی.
، اصرار ورزیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بخور هرچه داری و بر بد مکوش
ز گیتی به مرد خرددار گوش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
، جستجو کردن. تفحص کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
آنچه قابل کشیدن است.
- داروی کشیدنی، داروئی که با میل به چشم می کشند: چون تفرق الاتصال تولد کرده باشد از استقرار فائده نباشد و قوت داروهای کشیدنی دشخوار بدو رسد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به کشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شی دَ)
لایق و سزاوار دوشیدن. درخور دوشیدن، حیوان شیرده. (ناظم الاطباء). گاو. گوسفند و بز و جز آن که از آن شیر دوشند. دوشا. دوشائی. دوشایی:
دگر چارپایان دوشیدنی
ز گستردنی و ز پوشیدنی.
فردوسی.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
ز هر یک هزار آمدندی بجای.
فردوسی.
رجوع به دوشیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
قابل خوشیدن. قابل خشک شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چیزی در خور پوشیدن. که توان پوشید. آنچه که پوشیدن را سزد. لایق پوشیدن. هر چه پوشیده شود، جامه. لباس. پوشاک. کسوه: گفتند شاها هر یکی (از فیل گوشان) چند گزی اند. برهنه و دو گوش دارند چون گوش فیل، نه افکندنی دارند و نه پوشیدنی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
ز گستردنیها و از بیش و کم
ز پوشیدنیها و گنج و درم.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام.
ببخشید (خسرو پرویز) بر فیلسوفان روم
برفتند شادان از آن مرز و بوم.
فردوسی.
بدرویش بخشید چندی درم
ز پوشیدنیها و از بیش و کم.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز افکندنی
ز گستردنی هم ز آکندنی.
فردوسی.
ز پوشیدنیها و از خوردنی
نیازش نبودی و گستردنی.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
ز افکندنی هم پراکندنی.
فردوسی.
نه افکندنی هست و نه خوردنی
نه پوشیدنی و نه گستردنی.
فردوسی.
ز پوشیدنی یا ز گستردنی
همه بی نیازیم و ازخوردنی.
فردوسی.
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان
بس از شهریار آشکار و نهان.
فردوسی.
فرستاد هر گونه ای خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی.
فردوسی.
همه کار مردم نبودی ببرگ
که پوشیدنیشان همی بود برگ.
فردوسی.
ز پوشیدنی هم ز آکندنی
ز هر سو بیاورد آوردنی.
فردوسی.
هر آنچش ببایست از خوردنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی.
فردوسی.
ز پوشیدنیها و افکندنی
ز گستردنی و پراکندنی.
فردوسی.
ز گستردنی هم ز پوشیدنی
بباید بهائی و بخشیدنی.
فردوسی.
از او (کیومرث) اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بد و نو خورش.
فردوسی.
، درخور نهفتن. نهفتنی. سزاوار پنهان کردن. پنهان کردنی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آنکه یا آنچه بتوان آن را کوبید. آنکه یا آنچه بشاید آن را کوبید. قابل و لایق و مناسب کوبیدن. و رجوع به کوبیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پوشیدنی
تصویر پوشیدنی
لایق پوشیدن جامه لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشیدنی
تصویر نوشیدنی
آنچه که لایق نوشیدن است، آنچه که بنوشد: (نوشیدنی سرد موجود است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
کیفیت و حالت پوشیده، مستوری مستور بودن خفا، ابهام التباس شبهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاشیدنی
تصویر پاشیدنی
در خور پاشیدنافشاندنیپراکندگی پریشیدنی برافشاندنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوییدنی
تصویر بوییدنی
قابل بوییدن لایق شم، مشموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پوسیدنی
تصویر پوسیدنی
در خور پوسیدن آنکه بپوسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشیدنی
تصویر دوشیدنی
لایق و سزاوار دوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
جهد و تلاش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشیدنی
تصویر کشیدنی
هر چیز که قابل کشیدن باشد: (عقل و فرمان کشیدنی باشد عشق و ایمان چشیدنی باشد)، (حدیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
((دَ))
سعی کردن، جد و جهد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
((دِ))
حالت هر چیز پوشیده، ابهام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوشیدن
تصویر کوشیدن
سعی کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پوشاک، جامه، رخت، لباس، ملبوس، نهفتنی، سر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشامیدنی، شربت، نوشابه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
Bushiness
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
кустистость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
Buschigkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
кущистість
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
krzewistość
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
丛生
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
arbustividade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پوشیدگی
تصویر پوشیدگی
cespugliosità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی