جدول جو
جدول جو

معنی کوسره - جستجوی لغت در جدول جو

کوسره
از توابع بندپی واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسره
تصویر کسره
تکه ای از یک چیز شکسته و خرد شده، تکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوره
تصویر کوره
آتشدان، جای افروختن آتش، جای گداختن شیشه یا آهن، جای پختن سفال یا آجر و گچ، پزاوه، داش
خرد، کوچک، ناچیز مثلاً ده کوره
ناحیه، شهرستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کواره
تصویر کواره
کوار، سبد بزرگ برای حمل میوه، کندو، کباره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
آنچه دو سر داشته باشد، کنایه از از دو طرف یا از دو جانب، کنایه از برای دو مسیر رفتن و برگشتن مثلاً بلیت دوسرۀ هواپیما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسره
تصویر کسره
حرکت زیر حرف و علامت آن، زیر
فرهنگ فارسی عمید
(کُ / کِ رَ)
انگبین با موم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کواره النحل، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران، یا خانه زنبور که در وی عسل نهد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). چیزی است از شاخۀ درخت یا گل با سری تنگ که برای زنبوران سازند. (از اقرب الموارد). ج، کوائر. کوّارات. (منتهی الارب). کندوی زنبور عسل که از گل کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَسَ رَ)
شتر مادۀ بزرگ هیکل و تیزرفتار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). اشتر بزرگ و سخت. (مهذب الاسماء) ، هر چیز خاییدنی. (ناظم الاطباء) ، بن هردوزنخ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ رَ / رِ)
صاحب دورأس. دارای دوسر. که دو سر دارد. که دو عضو به نام سر یا رأس بر تن دارد: گشتم سیصد و سه دره ندیدم آدمی دوسره. (یادداشت مؤلف) ، دوجانبه. دوطرفه. دوسویه. از این سوی و آن سوی، ذهاب و ایاب. رفتن و بازگشتن. (یادداشت مؤلف).
- بلیط دوسره، بلیط رفتن و بازگشتن.
- بلیط دوسره گرفتن، تهیه یا خرید بلیط برای ذهاب و ایاب. بلیط گرفتن برای رفتن و برگشتن سفری. (یادداشت مؤلف).
- دوسره بار کردن، از دو جانب مخالف سود بردن. از دو جهت فایده بردن. (یادداشت مؤلف).
- دوسره کرایه کردن مال، برای رفتن و بازگشتن کرایه کردن آن. کرایه کردن مال برای رفتن و بازآمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ / رِ)
مرغی باشد کوچک کبودرنگ و او بیشتر در آب می باشد. (برهان) (آنندراج). یک نوع پرندۀ آبی و کبودرنگ و کوچک. (ناظم الاطباء). مصحف کودره و گودره. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کودره شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بزرگ وپیچیده پیه گردیدن کوهان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درهم پیچیدن پیه در کوهان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان درآب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذاگوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود وکبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) :
باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره.
کسایی (از صحاح الفرس).
پیل از تو چنان ترسد چون کودره از باز
شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین.
فرخی (از آنندراج).
تا باز باز جود تو پرواز درگرفت
زفتی به غوطه رفت بکردار کودره.
سوزنی.
خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ
تا در حیاض بزمش باشدچو کودره.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ تَ / تِ)
کرستو. حنظل. (ناظم الاطباء). حنظل. علقم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : النقف، شکافتن کوسته و شکستن دماغ. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
کوسه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کوسج الرجل، آن مرد کوسه گردید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
سر نره تا ختنه جای. (منتهی الارب). حشفه و سر نره تا ختنه جای. (ناظم الاطباء). حشفه. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ثا)
دهی از دهستان تل بزان است که در بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
سبدی باشد چون گهواره که انگور بدان آورند. (صحاح الفرس). به معنی اول کوار است که سبدی باشد که میوه و غیره در آن کنند و بر ستور بار کرده از جایی به جایی برند و به عربی دوخله گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آن ظرف را به شیرازی لوده گویند. (آنندراج) (جهانگیری). سبد دراز که در آن انگور ودیگر میوه ها کرده هریک را یک لنگه بار خر و مانند آن کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قرطال. (بحر الجواهر از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنگه آرند کشته را به کواره
بر سر بازارشان نهند به زاره.
منوچهری.
وآن کشتگکان سخت کوش نکوشند
پس به کواره فرونهند و بپوشند.
منوچهری.
چون پیر ره نمود ترا، کارکردنی است
بی راهبر کوارۀ بازارگان کشند.
امیرخسرو دهلوی (از فرهنگ نظام).
ای پیرهنت کوارۀ گل
روی تو گل سر کواره.
سید احمد مشهدی (از آنندراج).
و رجوع به کواره و کباره شود، ابری که در شبهای تابستان بر روی هوا پدید آید. (برهان) (ناظم الاطباء). ابری که در شبهای تابستان به هوا پدیدآید گویند: امشب هوا کواره دارد. (آنندراج) ، نزم. (جهانگیری). بژم و آن بخاری باشد تیره و غلیظ ملاصق زمین. (برهان) (ناظم الاطباء) ، خانه زنبور. (جهانگیری) (از برهان). کندوی مگس عسل. (آنندراج) :
آن رخ پر نشان آبله بین
گر ندیدی کوارۀ زنبور.
روحی شارستانی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
دویدن سریع. تاختن تند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
نوعی از روی بند زنان. (از اقرب الموارد). پارچه ای که زنان با روبند بر سر خود بندند. (از معجم متن اللغه) (از تاج العروس). پارچه ای که زنان بر سر بندند. (از معجم متن اللغه) ، عمامه. (اقرب الموارد) ، لغتی است در کواره النحل. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ)
زن شکننده. (منتهی الارب). مؤنث کاسر. (ناظم الاطباء). رجوع به کاسر شود. ج، کواسر و کسّر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کواسر، شتران که بشکنند چوب را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قلعه شاهین بخش سرپل ذهاب شهرستان قصر شیرین، واقع در ده هزارگزی جنوب خاوری سر پل ذهاب. کنار راه فرعی کلاوه. دشت و گرمسیر و دارای 100 تن سکنه است. آب از سراب قلعه شاهین دارد. محصول آن غلات و برنج و توتون و تریاک و لبنیات و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(قَ سَ رَ / سَرْ رَ)
زنبیل خرما. (منتهی الارب). قوصره. (اقرب الموارد). رجوع به قوصره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
برادرزن، برادر شوهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ / رِ)
ظرف سفالین. (برهان) (آنندراج). ظاهراً به این معنی مصحف کوازه است. (تعلیقات برهان چ معین). و رجوع به کوازه شود:
پیش مستان بزم وحدت تو
چه کواره چه کاسۀ زرین.
فرید خراسانی (از آنندراج).
، خزف را هم می گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاسره
تصویر کاسره
مونث کاسر
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کوار سبد کندو پارسی تازی گشته کوار روسری، دستار کوار: چون پیر ره نمود ترا کار کردنی است بی راهبر کواره بازارگان کشد. (خسرو دهلوی) توضیح در لغت فرس. چا. اق. 514 گواره بدین معنی آمده. انگبین با موم، خم مانندی است از شاخ درخت یا از گل درون تهی تنگ سر برای عسل نهادن زنبوران خانه زنبور که در وی عسل نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
مونث دو سر نیرومند چون سپاه نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
((دُ سَ رِ))
دو طرفه، دو جهتی، بلیط دو طرفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کودره
تصویر کودره
((کُ دَ رَ))
نوعی از مرغابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواره
تصویر کواره
((کَ رَ یا رِ))
سبد، زنبیل، کبار، کباره، سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوسره
تصویر دوسره
آلارتور
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع پل سفید سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
توکای سیاه گردن و سینه سفید
فرهنگ گویش مازندرانی
نی کوتاهی که در لا به لای پارچه ی در حال بافتن گذارند تا نخ
فرهنگ گویش مازندرانی