ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود کنایه از اشک کنایه از میخ تزئینی شمشیر
سِتارِه، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جِرم، کُوکَبِه، نَجمِه، اِستارِه، سِتار، نَجم، تارا، اَختَر، نَیِّر در علم زیست شناسی گلی زینتی، پُرپَر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود کنایه از اشک کنایه از میخ تزئینی شمشیر
ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند. (آنندراج). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود. عنصری. از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش. ناصرخسرو. همه کس رازداری را نشاید درست از آب هر کوزه نیاید. ناصرخسرو. ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش. خیام. در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ماوردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. گفت صورت کوزه ست و حسن می می خدایم می دهد از نقش وی. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288). کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست. مولوی. گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. دل تشنه نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سکنج. سعدی. رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ یاقوت روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را. سعدی. موج زند سینه که تا لب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو. کوه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه در کوزه کند. جامی. نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات کوزۀ خالی فتد زود از کنار بامها. صائب. یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست. کاتبی. - در کوزۀ فقاع کردن، در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. (از حاشیۀ کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108). بوی خمش خلق را در کوزۀ فقاع کرد شد هزاران ترک ورومی بنده و هندوی او. مولوی. - کوزۀ چرمین، رکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود. - کوزۀ چوبین، کوزه ای که از چوب ساخته باشند: کوزۀ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست. مولوی. - کوزۀ شکسته، کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد: یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد... (منسوب به خیام). - کوزۀ فقاع، کوزه ای که در آن فقاع ریزند: چون کوزۀفقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان. خاقانی. چون کوزۀ فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه). - کوزۀ فقع، کوزۀ فقاع. رجوع به ترکیب قبل شود: دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند. علی شطرنجی. - کوزۀ گل، نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین). - کوزۀ نادیده آب و همچنین سبوی نادیده آب،آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج) : ز اشتیاق دیدنت دارم دلی تشنه تر از کوزۀ نادیده آب. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج). - کوزۀ نبات. رجوع به همین ماده شود. - امثال: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. ؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8). بگذار در کوزه آبش را بخور، یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم. (امثال و حکم ص 1084). کوزه به راه آب می شکند. (امثال و حکم ص 1245). کوزه چون پر شود از سر او می ریزد،یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج). کوزۀ خالی زود از لب بام افتد. (امثال و حکم ص 1246). کوزه گر از کوزۀ شکسته آب می خورد. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو آب خنک دارد، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو دو روز آب را سرد دارد، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246). کوزه همیشه از آب، سالم برنیاید. (امثال و حکم ص 1246). گر دایرۀ کوزه ز گوهر سازند از کوزه همان برون تراود که در اوست. باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص 142). نظیر: خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست. مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142). از کوزه هرچه هست همان می شود روان. نظیر: کل اناء یترشح بمافیه. (از آنندراج). و رجوع به مثل قبل شود. مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار. ؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246). ، تنگ آبخوری، هر ظرف آبخوری سفالین، قسمی از گل سرخ، قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزۀ نبات شود، قسمی آتش بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قاچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوزه کوزه کردن خربزه، پهلو کردن آن. قاچ کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است، یعنی ناقص الاسنان، آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود
ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند. (آنندراج). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. (ناظم الاطباء). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. (فرهنگ فارسی معین). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود. عنصری. از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش. ناصرخسرو. همه کس رازداری را نشاید درست از آب هر کوزه نیاید. ناصرخسرو. ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش. خیام. در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه. خاقانی. تا که هوا شد به صبح کوزۀ ماوردریز بر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب. خاقانی. گفت صورت کوزه ست و حسن می می خدایم می دهد از نقش وی. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288). کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست. مولوی. گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای. مولوی. دل تشنه نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج. سعدی. رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربار ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست. سعدی. ساقی بده آن کوزۀ یاقوت روان را یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را. سعدی. موج زند سینه که تا لب بود کوزه بریزد چو لبالب بود. امیرخسرو. کوه از بحر چو دریوزه کند بحر پیداست چه در کوزه کند. جامی. نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات کوزۀ خالی فتد زود از کنار بامها. صائب. یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست. کاتبی. - در کوزۀ فقاع کردن، در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. (از حاشیۀ کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108). بوی خمش خلق را در کوزۀ فقاع کرد شد هزاران ترک ورومی بنده و هندوی او. مولوی. - کوزۀ چرمین، رَکوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به رکوه شود. - کوزۀ چوبین، کوزه ای که از چوب ساخته باشند: کوزۀ چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست. مولوی. - کوزۀ شکسته، کوزه ای که خرد و شکسته شده باشد: یک نان به دو روز اگر شود حاصل مرد وز کوزه شکسته ای دمی آبی سرد... (منسوب به خیام). - کوزۀ فقاع، کوزه ای که در آن فقاع ریزند: چون کوزۀفقاعی ز افسردگان عصر در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان. خاقانی. چون کوزۀ فقاع که تا پر باشد به لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه). - کوزۀ فقع، کوزۀ فقاع. رجوع به ترکیب قبل شود: دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزۀ فقع سازند. علی شطرنجی. - کوزۀ گل، نوعی از ظروف که در آن نهال گل می نشانند. (فرهنگ فارسی معین). - کوزۀ نادیده آب و همچنین سبوی نادیده آب،آن ظرفی که به آب مستعمل نباشد. (آنندراج) : ز اشتیاق دیدنت دارم دلی تشنه تر از کوزۀ نادیده آب. ملا قاسم مشهدی (از آنندراج). - کوزۀ نبات. رجوع به همین ماده شود. - امثال: آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم. ؟ (از امثال و حکم ج 1 ص 8). بگذار درِ کوزه آبش را بخور، یعنی این حکم یا فرمان مجری نخواهد شد. این سند لاوصول و بی محل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عاشقم پول ندارم کوزه ات را بده آب بیارم. (امثال و حکم ص 1084). کوزه به راه آب می شکند. (امثال و حکم ص 1245). کوزه چون پر شود از سر او می ریزد،یعنی هر چیز که به کمال رسد آخر به زوال می انجامد. (آنندراج). کوزۀ خالی زود از لب بام افتد. (امثال و حکم ص 1246). کوزه گر از کوزۀ شکسته آب می خورد. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو آب خنک دارد، نظیر: نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار. (امثال و حکم ص 1246). کوزۀ نو دو روز آب را سرد دارد، نظیر: نوکر نو تیزرو. (امثال و حکم ص 1246). کوزه همیشه از آب، سالم برنیاید. (امثال و حکم ص 1246). گر دایرۀ کوزه ز گوهر سازند از کوزه همان برون تراود که در اوست. باباافضل کاشانی (از امثال و حکم ص 142). نظیر: خالی از خود بود و پر از عشق دوست پس ز کوزه آن تراود کاندر اوست. مولوی (مثنوی از امثال و حکم ص 142). از کوزه هرچه هست همان می شود روان. نظیر: کل اناء یترشح بمافیه. (از آنندراج). و رجوع به مثل قبل شود. مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار. ؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1246). ، تنگ آبخوری، هر ظرف آبخوری سفالین، قسمی از گل سرخ، قسمی از شکر که در آوند سفالین مانند بلور منعقد شده باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به کوزۀ نبات شود، قسمی آتش بازی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قاچ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کوزه کوزه کردن خربزه، پهلو کردن آن. قاچ کردن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تشرید. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، به نقل تاج العروس از قول سیبویه اصل کلمه کوسج است، یعنی ناقص الاسنان، آنکه دندان کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به تاج العروس ذیل کوزه شود
ویکتور... فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی (1792-1867 میلادی). وی در سال 1830م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید و آثار فراوانی در تاریخ فلسفه و جز آن تألیف کرد. (از لاروس)
ویکتور... فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی (1792-1867 میلادی). وی در سال 1830م. به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید و آثار فراوانی در تاریخ فلسفه و جز آن تألیف کرد. (از لاروس)
کعب پا باشد. (فرهنگ سروری). قوزک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او توانست زد. (ترجمه تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوزک شود
کعب پا باشد. (فرهنگ سروری). قوزک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موسی چهل گز بود و عصای چهل گز بود و چهل گز برجست و عصا بر کوزک پای او توانست زد. (ترجمه تفسیر طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به قوزک شود
نام قلعه ای است بلند به طبرستان که ز بس بلندی، مرغ بر قلۀ آن رسیدن نتواند و ابر فروتر از آن کله بندد. (از قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قلعه ای است به طبرستان که مرغ دراوج پرواز خود بر فراز آن دست نیابد و ابر در نهایت ارتفاع خود بر بالای آن رسیدن نتواند و در فرود قلۀآن بازماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قلعه ای است در طبرستان... (از معجم البلدان، ذیل کوزا)
نام قلعه ای است بلند به طبرستان که ز بس بلندی، مرغ بر قلۀ آن رسیدن نتواند و ابر فروتر از آن کله بندد. (از قاموس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قلعه ای است به طبرستان که مرغ دراوج پرواز خود بر فراز آن دست نیابد و ابر در نهایت ارتفاع خود بر بالای آن رسیدن نتواند و در فرود قلۀآن بازماند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قلعه ای است در طبرستان... (از معجم البلدان، ذیل کوزا)
خوشۀ گندم و جوی را گویند که در وقت کوفتن خرمن خرد نشده باشد و بار دیگر بکوبند و آن را به عربی قصاله و قصامه خوانند (برهان) (آنندراج). در یزدی ’کوزاره’، گندم از خوشه بیرون نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، غربیلی که آهک و سنگریزه را بدان غربیل کنند. (ناظم الاطباء)
خوشۀ گندم و جوی را گویند که در وقت کوفتن خرمن خرد نشده باشد و بار دیگر بکوبند و آن را به عربی قصاله و قصامه خوانند (برهان) (آنندراج). در یزدی ’کوزاره’، گندم از خوشه بیرون نیامده. (حاشیۀ برهان چ معین) ، غربیلی که آهک و سنگریزه را بدان غربیل کنند. (ناظم الاطباء)
قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان)
قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان)
بمعنی آبگیر و تالاب و استخر باشد و به عربی شمر خوانند، (برهان) (آنندراج)، آبگیر و تالاب و استخر، (ناظم الاطباء)، خمیدگی پشت، (ناظم الاطباء)، انحناء، کوزی پشت، حدب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرصه، باد که کوزی آرد در پشت، دخشن، کوزی پشت، تجنیب، کوزی ساقهای اسب، (منتهی الارب)، رجوع به کوژی و کوز شود
بمعنی آبگیر و تالاب و استخر باشد و به عربی شمر خوانند، (برهان) (آنندراج)، آبگیر و تالاب و استخر، (ناظم الاطباء)، خمیدگی پشت، (ناظم الاطباء)، انحناء، کوزی پشت، حَدَب، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فرصه، باد که کوزی آرد در پشت، دَخشَن، کوزی پشت، تجنیب، کوزی ساقهای اسب، (منتهی الارب)، رجوع به کوژی و کوز شود
ستاره. (ترجمان القرآن). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارۀ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأفلین. (قرآن 76/6). اذ قال یوسف لا ٔبیه یا اءبت اًنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24). چشمۀ آفتاب و زهره و ماه تیر و برجیس و کوکب بهرام. خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی الا تا همی بماند بر خاک پیکری. عنصری (از یادداشت ایضاً). گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن. منوچهری. مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است با طالع تو کوکب مسعود یار باد. مسعودسعد. بیدقی مدح شاه می گوید کوکبی وصف ماه می گوید. خاقانی. درج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار چشمۀ خورشید باد بر سر تو سایبان. خاقانی. هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284). ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. شنیدستم که هرکوکب جهانی است جداگانه زمین و آسمانی است. نظامی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). چو آن کوکب از برج خود شد روان تویی کوکبه دار آن خسروان. نظامی. کوکب چرخ همچو کوکب کفش می دهد بوسه بر کف پایت. کمال اسماعیل (از آنندراج). کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم. حافظ. گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب کوکب بخت علی از آسمان افتاده است. علی خراسانی (از آنندراج). - کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء). - کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء). - کوکب سعادت بخش، کوکب سعد: گرچه هر کوکبی سعادت بخش بر گذر دیده ام ز طالع خویش. خاقانی. رجوع به ترکیب بعد شود. - کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین). - کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) : عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیر کوکب سیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278). - کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود: وندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. - کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون). - کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش: مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است با طالع تو کوکب مسعود یار باد. مسعودسعد. رجوع به ترکیب کوکب سعد شود. - کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین). - یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مجازاً قطرۀ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) : دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام. مولوی (کلیات شمس ایضاً). ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها تاریک شبی دارم با این همه کوکبها. جامی. ، ماه. (ترجمان القرآن)، خورشید. (ترجمان القرآن)، میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد)، ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء). - کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) : کوکب چرخ همچو کوکب کفش میدهد بوسه بر کف پایت. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، هر چیز درخشندۀ مدورشکل. (ناظم الاطباء)، صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضۀ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضۀشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گر کوکب ترکشت ریخته شد من دیده به ترکشت برنشانم. عماره (از یادداشت ایضاً). نهادند یک خانه خوانهای ساج همه کوکبش زر و پیکر ز عاج. فردوسی. کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار. فرخی یکی پیکر بسان ماهی شیم پشیزه بر تنش چون کوکب سیم. (ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود مانند کوکب سپر از روی چون سپر. مسعودسعد. مه سپر کرده و شب ماه سپر به سپر برزده کوکب چه خوش است. خاقانی. ، تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد)، شکوفۀ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد)، درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد)، شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد)، چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر، چشمۀ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد)، آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد)، سختی گرما، خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد)، سپیدی در سیاهۀ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطۀ سپید که بر سیاهۀ چشم افتد. نقطۀ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء)، طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء)، نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء)، کوه. (از اقرب الموارد)، مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد)، {{صفت}} بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: ’غلام کوکب ممتلی’، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد)، {{اسم}} قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دستۀ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین)، ظاهراً نوعی طعام بوده است: (کوکب) طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
ستاره. (ترجمان القرآن). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارۀ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رَءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأَفلین. (قرآن 76/6). اذِ قال یوسف لاِ َٔبیه یا اءَبت اًِنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأَرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24). چشمۀ آفتاب و زهره و ماه تیر و برجیس و کوکب بهرام. خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی الا تا همی بماند بر خاک پیکری. عنصری (از یادداشت ایضاً). گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن. منوچهری. مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است با طالع تو کوکب مسعود یار باد. مسعودسعد. بیدقی مدح شاه می گوید کوکبی وصف ماه می گوید. خاقانی. درج بی گوهر روشن به چه کار برج بی کوکب رخشان چه کنم. خاقانی. کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار چشمۀ خورشید باد بر سر تو سایبان. خاقانی. هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284). ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. شنیدستم که هرکوکب جهانی است جداگانه زمین و آسمانی است. نظامی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). چو آن کوکب از برج خود شد روان تویی کوکبه دار آن خسروان. نظامی. کوکب چرخ همچو کوکب کفش می دهد بوسه بر کف پایت. کمال اسماعیل (از آنندراج). کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم. حافظ. گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب کوکب بخت علی از آسمان افتاده است. علی خراسانی (از آنندراج). - کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء). - کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء). - کوکب سعادت بخش، کوکب سعد: گرچه هر کوکبی سعادت بخش بر گذر دیده ام ز طالع خویش. خاقانی. رجوع به ترکیب بعد شود. - کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین). - کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) : عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیر کوکب سیار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278). - کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود: وندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. - کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون). - کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش: مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است با طالع تو کوکب مسعود یار باد. مسعودسعد. رجوع به ترکیب کوکب سعد شود. - کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین). - یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مجازاً قطرۀ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) : دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام. مولوی (کلیات شمس ایضاً). ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها تاریک شبی دارم با این همه کوکبها. جامی. ، ماه. (ترجمان القرآن)، خورشید. (ترجمان القرآن)، میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد)، ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء). - کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) : کوکب چرخ همچو کوکب کفش میدهد بوسه بر کف پایت. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، هر چیز درخشندۀ مدورشکل. (ناظم الاطباء)، صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضۀ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضۀشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گر کوکب ترکشت ریخته شد من دیده به ترکشت برنشانم. عماره (از یادداشت ایضاً). نهادند یک خانه خوانهای ساج همه کوکبش زر و پیکر ز عاج. فردوسی. کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار. فرخی یکی پیکر بسان ماهی شیم پشیزه بر تنش چون کوکب سیم. (ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود مانند کوکب سپر از روی چون سپر. مسعودسعد. مه سپر کرده و شب ماه سپر به سپر برزده کوکب چه خوش است. خاقانی. ، تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد)، شکوفۀ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد)، درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد)، شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد)، چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر، چشمۀ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد)، آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد)، سختی گرما، خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد)، سپیدی در سیاهۀ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطۀ سپید که بر سیاهۀ چشم افتد. نقطۀ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء)، طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء)، نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء)، کوه. (از اقرب الموارد)، مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد)، {{صِفَت}} بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: ’غلام کوکب ممتلی’، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد)، {{اِسم}} قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دستۀ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین)، ظاهراً نوعی طعام بوده است: (کوکب) طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)