جدول جو
جدول جو

معنی کواکب - جستجوی لغت در جدول جو

کواکب
کوکب ها، ستاره ها، نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شوند، جرم ها، کوکبه ها، نجمه ها، استاره ها، ستارها، نجم ها، تاراها، اخترها، نیّر ها، در علم زیست شناسی گلی زینتی ها، پرپر ها و به رنگ های سرخ ها، زردها، سفید ها و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود ها، کنایه از اشک ها، کنایه از میخ تزئینی شمشیرها، جمع واژۀ کوکب
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
فرهنگ فارسی عمید
کواکب(کَ کِ)
جمع واژۀ کوکب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ کوکب به معنی ستارگان بزرگ. (آنندراج). ستارگان. اختران. نجوم. انجم. روشنان فلک. و رجوع به کوکب شود: چون کوکبی برو پیوندد از آن کواکب که میان ایشان دوستی است، دستش گرفته دارد. (التفهیم ص 488). و گروهی هست که چون قمر وحشی السیر باشد. بودن او به حدهای کواکب اندر آن برج به جای اتصال بر ایشان نهد. (التفهیم ص 492). گروهی دیگرشش درجه گفتند زیرا که این پنج یک برج است و پنج یک برج مقدار معتدل است حدود کواکب را. (التفهیم ص 479). خدای تعالی قوتی به پیغمبران داده است و قوت دیگر به شاهان... و هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند آفریدگار را از میانه بردارد. (تاریخ بیهقی).
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبر.
ناصرخسرو.
چو سیر کواکب بدین گونه دیدم
براندام نجیب ازمقام مصائب.
امیرمعزی.
چون آثار این کواکب در اقطار این عناصر تأثیر کرد... این جمادات پدید آمد. (چهارمقاله). اما علم هیأت علمی است که شناخته شود اندرو... حال آن حرکات که مر کواکب راست و افلاک را. (چهار مقاله). منجم برخاست و ارتفاع بگرفت و کواکب ثابت کرد. (چهار مقاله).
جوابش داد مریم کای جهانگیر
شکوهت چون کواکب آسمان گیر.
نظامی.
زنگ هوا را چو کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.
نظامی.
کواکب را به قدرت کارفرمای
طبایع رابه صنعت گوهرآرای.
نظامی.
کواکب دید چون در شب افروز
که شب از نور ایشان گشته چون روز.
عطار.
به بزم تو جمعند خورشیدرویان
چو در خانه مه قران کواکب.
امیدی طهرانی.
- کواکب آثار، آنچه آثار کواکب بر آن مترتب است. آنچه آثاری چون کواکب دارد: غبار مواکب کواکب آثارش کحل الجواهر دیدۀ ماه و مهر. (حبیب السیر جزو4 از ج 3 ص 322).
- کواکب ثابته، ستارگانی که ساکن هستندو حرکت نمی کنند. (فرهنگ فارسی معین ذیل ثابت). کواکب ثابته از نظر قدما اجرام بسیطه ای هستند که مرکوز در بخش فلک ثوابت می باشند و سیارات هریک دارای فلکی خاص می باشند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سید جعفر سجادی ص 266). و رجوع به ثابت و ثابته شود.
- کواکب ذوذؤابه، ستارگان دنباله دار. (از تعلیقات و حاشیۀ چهارمقاله چ معین) : و اگر آتشی درو افتد و روشن شود مدوری مستطیل نماید، آن را کواکب ذوذؤابه خوانند. (رسالۀ آثارعلوی خواجه ابوحاتم اسفزاری صص 13- 16 از تعلیقات چهارمقاله چ معین). و رجوع به تعلیقات چهارمقاله شود.
- کواکب سبعه، هفت سیاره که عبارتند از: قمر، عطارد، زهره، شمس، مریخ، مشتری و زحل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صاحب آنندراج آرد: مرادف آن: آتش هفت مجمره، این هفت نقطه، آباء علوی، روندگان عالم، مشعبدان حقه باز، آتش هفت اژدرها، ترکان چرخ، صاحب سفران افلاک، هفت پیکر، هفت آیت، هفت سلطان، هفت بانو، هفت شمع، اجرام چرخ، رقیبان دشت، رقیبان هفت نام، عاملان دریا و کان است. و رجوع به هفت سیاره شود.
- کواکب سیاره، ستارگانی که گرد خورشید یا ستارۀ دیگر گردش می کنند. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به سیاره شود.
- کواکب مرصوده، یک هزار و بیست و پنج ستارۀ ثوابت اند که اهل هیئت از قواعد رصدآنها را معلوم کرده چهل و هشت صور که بر فلک مرتسم اند از آنها مرکب است، از آن جمله دوازده صور بر نقش منطقهالبروج واقعاند که دوازده بروج مشهوره عبارت ازآن است و بیست و یک صور به جانب شمال منطقهالبروج واقع شده و پانزده صور به جانب جنوب منطقهالبروج. (غیاث اللغات) (آنندراج). 1025 ستارۀ ثابت اند که اهل هیئت از قواعد رصد آنها را تشخیص داده اند و 48 صورت مرتسم بر فلک جزو آنهاست و از آن جمله است 12 صورت منطقهالبروج، 21 صورت در جانب شمال منطقهالبروج واقع است و 15 صورت در جانب جنوب. (فرهنگ فارسی معین).
- کواکب منقضه، شهابها. و رجوع به تعلیقات چهارمقاله چ معین ص 5شود: از میان خاک و آب و معونت باد و آتش این جمادات پدید آمد چون کوهها... و کواکب منقضه. (چهارمقاله).
، در شواهد ذیل ظاهراًج کوکبه است و آن چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتر از لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان) (از آنندراج) :
منم از نژاد بزرگان سامان
که بودند شاهان چتر و کواکب.
امیرمعزی.
درفش بنفش سپاه حبش را
روان در رکاب از کواکب مواکب.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا
کواکب(کُ)
کوه معروفی است و از سنگهای آن آسیاب می سازند. (از معجم البلدان). کوهی است که از آن آسیاسنگ سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کواکب
جمع کوکب، یعنی ستارگان بزرگ، نجوم
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
فرهنگ لغت هوشیار
کواکب((کَ کِ))
جمع کوکب، ستارگان
تصویری از کواکب
تصویر کواکب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکب
تصویر کوکب
(دخترانه)
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
زنان نارپستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواکب
تصویر مواکب
موکب ها، گروه سواران یا پیادگان، سوارها یا پیاده های که در التزام رکاب پادشاه باشند، جمع واژۀ موکب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
(کَ سِ)
جمع واژۀ کاسبه. (اقرب الموارد). رجوع به کاسب و کاسبه شود، اعضا و اندامهای بدن انسان و مرغ. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). اطراف بدن مانند دست و پاها. (ناظم الاطباء) ، شکاریان از مرغ و دد. (منتهی الارب). (آنندراج). مرغان و ددان شکاری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ کِ)
جمع واژۀ ناکبه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ موکب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، گروههای سواران و لشکرهای سواران. (آنندراج) (غیاث) :
منم از نژاد بزرگان ساسان
که بودند شاهان چتر و مواکب.
(منسوب به حسن متکلم یا برهانی یا معزی).
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش بر اثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). و رجوع به موکب شود
لغت نامه دهخدا
(رَکِ)
رواکب الشحم، پاره های پیه برهم نشسته در مقدم کوهان و آنکه در مؤخر کوهان باشد آن را روادف گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ کِ)
مسجدی است مر نبی را صلی الله علیه و آله و سلم میان تبوک و مدینه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ وَ کِ)
مصغر کوکب. ستارۀ خرد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَوْ وا)
چلیک ساز. بشکه ساز. (دزی ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ ذِ)
جمع واژۀ کاذبه. (از اقرب الموارد). جمع واژۀ کاذب. (ناظم الاطباء). رجوع به کاذب و کاذبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ثِ)
جمع واژۀ کاثبه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به کاثبه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ عِ)
جمع واژۀ کاعب و کاعبه. دختران پستان برآمده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). زنان نارپستان. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
خرامان بت من میان جواری
چو حور بهشتی میان کواعب.
امیر معزی.
به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست
فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب.
خاقانی.
هقعه چو کواعب قصب پوش
با هنعه نشسته گوش درگوش.
نظامی.
طبیعت او در اختیار حدود قواضب بر خدود کواعب بر خلاف طباع بشر بود. (ترجمه تاریخ یمینی). بستانش حدائق اعناب، سکانش کواعب اتراب. (ترجمه محاسن اصفهان آوی).
سقی اﷲ لیلا کصدغ الکواعب
شبی عنبرین موی و مشکین ذوائب.
سلمان ساوجی.
ز تأثیر زنجیر حفظش نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب.
میرزاقلی میلی هروی (از آنندراج).
، پستانهای برآمده. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).
- ام الکواعب، صاحب پستانهای برآمده:
سلام علی دار ام الکواعب
بتان سیه چشم عنبرذوائب.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان بخش حومه شهرستان قوچان است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
ستاره. (ترجمان القرآن). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و ذهب القوم تحت کل کوکب، یعنی پراکنده و متفرق شدند. (منتهی الارب). ستارۀ بزرگ یا عام است. ج، کواکب. و سیم و شرار و داغ و اشک و نمکدان و گره از تشبیهات اوست و با لفظ بالیدن و افتادن مستعمل. (آنندراج). ستارۀ روشن و بزرگ. (غیاث). ستاره و ستارۀ بزرگ. (ناظم الاطباء). نجم. (اقرب الموارد). ستاره. ج، کواکب. (فرهنگ فارسی معین). ستارۀ بزرگ. ستاره. اختر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فلمّا جن علیه اللیل رءا کوکباً قال هذا ربی فلمّا افل قال لااحب الأفلین. (قرآن 76/6). اذ قال یوسف لا ٔبیه یا اءبت اًنی رأیت احدعشر کوکباً والشمس و القمر رأیتهم لی ساجدین. (قرآن 4/12). اﷲ نور السموات و الأرض مثل نوره کمشکوه فیها مصباح المصباح فی زجاجه الزجاجه کانها کوکب دری یوقد من شجرهمبارکه زیتونه لاشرقیه و لاغربیه... (قرآن 35/24).
چشمۀ آفتاب و زهره و ماه
تیر و برجیس و کوکب بهرام.
خسروی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
الاتا همی بتابد بر چرخ کوکبی
الا تا همی بماند بر خاک پیکری.
عنصری (از یادداشت ایضاً).
گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز به شب
ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن.
منوچهری.
کوکبی آری ولیکن آسمان توست موم
عاشقی آری ولیکن هست معشوقت لگن.
منوچهری.
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
بیدقی مدح شاه می گوید
کوکبی وصف ماه می گوید.
خاقانی.
درج بی گوهر روشن به چه کار
برج بی کوکب رخشان چه کنم.
خاقانی.
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
چشمۀ خورشید باد بر سر تو سایبان.
خاقانی.
هر یک کوکبی بود در سماء سیادت و بدری بر افق سعادت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 179). برج طالعش از نور کوکب او متلألی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 284).
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
شنیدستم که هرکوکب جهانی است
جداگانه زمین و آسمانی است.
نظامی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
چو آن کوکب از برج خود شد روان
تویی کوکبه دار آن خسروان.
نظامی.
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
می دهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم.
حافظ.
گر زمین را تیرگی گیرد فرونبود عجب
کوکب بخت علی از آسمان افتاده است.
علی خراسانی (از آنندراج).
- کوکب الکتیبه، درخش آن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش سواران. (ناظم الاطباء).
- کوکب ثابت، گران رو ستاره. (ناظم الاطباء).
- کوکب سعادت بخش، کوکب سعد:
گرچه هر کوکبی سعادت بخش
بر گذر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- کوکب سعد، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب سعادت می شود. (از فرهنگ فارسی معین) : و طلوع کوکب سعد از افق مطالعم روی نمود. (المعجم از فرهنگ فارسی معین).
- کوکب سیار، گردان ستاره که الوا نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 278).
- کوکب سیاره، کوکب سیار. رجوع به ترکیب قبل شود:
وندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
- کوکب صبح، (اصطلاح تصوف) در اصطلاح صوفیه، اول چیزی که ظاهر می شود از تجلیات الهی و گاه اطلاق کرده شود بر سالکی که متحقق بود به مظهریت نفس کلی. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کوکب مسعود، کوکب سعد. کوکب سعادت بخش:
مسعود شاه نامی و تا سعد کوکب است
با طالع تو کوکب مسعود یار باد.
مسعودسعد.
رجوع به ترکیب کوکب سعد شود.
- کوکب نحس، (اصطلاح نجوم) ستاره ای که به عقیدۀ احکامیان موجب نحوست می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- یوم ذوکوکب، روز نیک سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مجازاً قطرۀ اشک. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 از فرهنگ نوادر لغات) :
دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته
من با اجل آمیخته در نیستی پرنده ام.
مولوی (کلیات شمس ایضاً).
ریزم ز مژه کوکب، بی ماه رخت شبها
تاریک شبی دارم با این همه کوکبها.
جامی.
، ماه. (ترجمان القرآن)، خورشید. (ترجمان القرآن)، میخ. (منتهی الارب) (آنندراج). میخ و وتد. (ناظم الاطباء). مسمار. (اقرب الموارد)، ستاره مانندی خرد که حاصل شده است از میخهای ته کفش. (ناظم الاطباء).
- کوکب کفش، میخ کفش و در اصطلاحات الشعرا مرادف گل کفش. (آنندراج). میخ کفش. گل کفش. (از فرهنگ فارسی معین) :
کوکب چرخ همچو کوکب کفش
میدهد بوسه بر کف پایت.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، هر چیز درخشندۀ مدورشکل. (ناظم الاطباء)، صورتی از زر و سیم و جواهر که بر کمربند و قبضۀ کارد و شمشیر و ترکش و جز آن کنند. آنچه از زر و سیم به صورت ستاره ای بر قبضۀشمشیر و کمان و ترکش نشانند. گل میخ طلا و نقره. آنچه درنشانند از جواهر ثمینه بر کمر و ترکش و کمان دان وچیزهای دیگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم.
عماره (از یادداشت ایضاً).
نهادند یک خانه خوانهای ساج
همه کوکبش زر و پیکر ز عاج.
فردوسی.
کوکب ترکش کنند از گوهر تاج ملوک
وز شکسته دست بت بر دست بت رویان سوار.
فرخی
یکی پیکر بسان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم.
(ویس و رامین از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر.
مسعودسعد.
مه سپر کرده و شب ماه سپر
به سپر برزده کوکب چه خوش است.
خاقانی.
، تیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). شمشیر. (ناظم الاطباء). سیف. (اقرب الموارد)، شکوفۀ مرغزار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفۀ باغ. کقوله: یضاحک الشمس منها کوکب شرق. (از اقرب الموارد)، درخش آهن. (منتهی الارب) (آنندراج). درخش آهن و شمشیر. (ناظم الاطباء). درخشیدن آهن و افروختن آن. (از اقرب الموارد)، شبنم که بر گیاه افتد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطراتی از شبنم که شبانگاه بر گیاه نشیند و چون ستارگان نماید. (از اقرب الموارد)، چشمۀ چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الکوکب من البئر، چشمۀ چاه که آب از آن برجوشد. (از اقرب الموارد)، آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زندان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). محبس. (اقرب الموارد)، سختی گرما، خطه ای از زمین که رنگش مخالف آن زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، گیاه دراز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه بلند گردد از گیاه. (از اقرب الموارد)، سپیدی در سیاهۀ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی چشم. (ناظم الاطباء). نقطه ای سفید که در چشم پدید آید. (از اقرب الموارد). نقطۀ سپید که بر سیاهۀ چشم افتد. نقطۀ سپید که بر مردمک چشم پدید آید و از دیدن بازدارد. غبار. تورک، ج، کواکب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، حدقۀ چشم. (ناظم الاطباء)، طلق از ادویه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ازاقرب الموارد). طلق. (ناظم الاطباء)، نوعی از سماروغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سماروغ و غارچ. (ناظم الاطباء)، کوه. (از اقرب الموارد)، مهتر قوم و دلاور آنها. (منتهی الارب) (آنندراج). سید و رئیس قوم. دلاور قوم. (ناظم الاطباء). سید قوم و فارس ایشان. (از اقرب الموارد)،
{{صفت}} بزرگ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، مرد باساز و برگ. (منتهی الارب). مرد با ساز و برگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج)، مرد با سلاح. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)، کودک نزدیک بلوغ رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). غلام مراهق. هنگامی که کودک ببالید و چهره اش زیبا شد، گویند: ’غلام کوکب ممتلی’، همان گونه که وی را بدر گویند. (از اقرب الموارد)،
{{اسم}} قسمی گل زینتی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گیاهی است از تیره مرکبان و از دستۀ آفتابیها که دارای نهنج بزرگی است و برگهای متقابل دارد. ریشه اش غده ای افشان و محتوی ذخایر اینولین فراوان است (نظیر غده های سیب زمینی ترشی) این گیاه را به جهت گلهای زیبایی که دارد در باغها به عنوان زینتی می کارند. گلهای کوکب درشت و پرپر و به رنگهای ارغوانی، زرد، سفید، قرمز یا بنفش می باشند. دهلیه. دالیا. کوکب معمولی. کوکب باغی. توضیح اینکه چند قسم از این گل در زمان ناصرالدین شاه در ایران متداول گردید. (فرهنگ فارسی معین)، ظاهراً نوعی طعام بوده است: (کوکب) طعامی است و آن چنان است که بگیرند قفیزی برنج و قفیزی نخود و قفیزی باقلی یا غیر آن و همه را بکوبند و بپزند و آن را مثلثه نیز نامند. (مکارم الاخلاق طبرسی ص 84، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قلعه ای است مشرف به طبریه. (منتهی الارب) (آنندراج). نام حصاری است در بالای کوهی مشرف به طبریه. صلاح الدین آن را فتح کرده بود، اما اکنون خراب است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
عبدالرحمن بن احمد الکواکبی (1265- 1320 ه. ق.) ملقب به سیدالفراتی از علمای اجتماعی و از رجال اصلاح طلب اسلامی بود. در حلب تولد یافت و در همانجا به کسب دانش پرداخت روزنامۀ ’شهبا’ را تأسیس کرد ولی از طرف دولت توقیف گردید وسپس مناصب عدیده ای به او محول شد اما دشمنان اصلاحات به کینه توزی برخاستند و از او سعایت کردند تا زندانی شد و همه دارایی خود را از دست داد. آنگاه به مصر رفت و در کشورهای عربی و شرق آفریقا و بعضی از شهرهای هندوستان به سیاحت پرداخت و سرانجام در مصر اقامت گزید تا درگذشت. برخی از آثار او عبارتند از: ’ام القری’ و ’طبایع الاستبداد’. (از اعلام زرکلی ج 2 ص 485)
محمد بن ابراهیم. از مشایخ و عرفای مشهور قرن نهم شام است که در علوم منقول نیز رتبتی عالی داشته است. به سال 897 ه. ق. در حلب درگذشت و در جوار مسجد مشهور به جامع کواکبی به خاک سپرده شد. (از ریحانه الادب)
لغت نامه دهخدا
(کُ کِ)
مجتمع خلق یا درهم خلقت. ج، کباکب. (از اقرب الموارد) ، گرد و درهم اندام. ج، کباکب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کواکب مرصوده
تصویر کواکب مرصوده
اختران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواکب شناس
تصویر کواکب شناس
منجم، اخترشناس، ستاره شناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ لغت هوشیار
جمع موکب، اسواران گروهان سوار جمع موکب: گروههایی که همراه پادشاه یا امیر هستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
جمع کاعبه، ستاده پستانان، نار پستانان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کواکب سیاره
تصویر کواکب سیاره
گردندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کَ کَ))
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کُ کَ))
گیاهی زینتی دایمی از تیره مرکبان دارای گل های پر پر، زیبا و بادوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مواکب
تصویر مواکب
((مَ کِ))
جمع موکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کواعب
تصویر کواعب
((کَ عِ))
جمع کاعب، پستان برآمدگان
فرهنگ فارسی معین
اختر، ستاره، سها، نجم، دالیا
فرهنگ واژه مترادف متضاد