جدول جو
جدول جو

معنی کهورک - جستجوی لغت در جدول جو

کهورک
(کَهَْ وَ)
نام محلی در 369 هزارگزی کرمان و 158 هزارگزی زاهدان از راه شوره گز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

از درختان گرمسیری که در سواحل خلیج فارس می روید و چوب آن در ساختن بعضی اشیای چوبی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کورک
تصویر کورک
برجستگی سرخ رنگ شبیه دمل که روی پوست ایجاد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
رجوع به کورکا و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
درختی است که در جنوب ایران در جنگلهای جیرفت و نرماشیر و شهداد و مکران و بندرعباس بسیار است و در خوزستان کمتر یافت می شود. چوب آن صنعتی باشد. (گااوبا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غاف. کبیر. قسمی از آن را کهور شاهی گویند که تنه صاف و شاخه های مستقیم و چوبی سست دارد و از ریشه آن که خطوط زرین دارد، چوب سیگار و جز آن کنند و قسمی دیگر را کهور دره نامند که خردتر از کهور شاهی است با تنه کوتاه و ناهموار و دارای برآمدگیهای بسیار و چوب ریشه آن به کار صنعتی نیاید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید. غاف. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 205 شود
نوعی چوب که در کرمان و نواحی از زیرخاک و ریگ روان به دست آرند و خطوط زرین بر آن است. از آن چوب سیگار و وافور و چپق و غیره سازند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
بار و میوۀ کبر باشد و آن شبیه است بخیار کوچک و آن را خیار کبر هم میگویند. در سرکه انداخته آچار سازند و با طعام خورند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
آشیانۀ مرغان را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ رَ)
بادنجان را گویند، و آن چیزی است معروف که قلیه کنند و خورند. (برهان) (آنندراج). بادنجان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
به معنی بادنگان دیده شده. (آنندراج) (انجمن آرا). اسم فارسی و عربی بادنجان است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
یکی از گونه های درخت افرا می باشد که در شمال ایران فراوان است. کی کف. آقچه قیین. تل. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول عامه، جوشهای چرکی کم و بیش برجستۀ روی پوست که در نقاط مختلف پوست بدن پدید آیند. کورک معمولاً دارای مرکزی سفیدرنگ و پر از چرک و اطراف آن ملتهب و قرمزرنگ است. دمل کوچک. دانۀ چرکی. (فرهنگ فارسی معین). دمل کوچک. دمل خرد. دمل خرد که سخت تر ازدمل، درد و سوزش دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ پُ تِ)
نام موضعی هم هست نزدیک به هرمز. (برهان). نام موضعی است نزدیک به هرمز فارس که قریب به خلیج عمان باشد. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ)
کورکا. کهورکا. رجوع به کورکا و تاریخ غازانی ص 57، 60، 64، 127، 155 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ / کَ / کُو رَ)
نام جمعی از کفار باشد. (برهان). نام گروهی از کفار کتور که در هندوستان باشند. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف گورک، گبرک. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گبر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ / کَ / کُو رَ / کَ وَ رَ)
به معنی کورز است که میوه و بار کبر باشد. (برهان). به معنی کورزه است. (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از: کور، کبر + ک، پسوند تصغیر، با کورزه و کورز مقایسه شود، به شیرازی ’کورک کازرونی’. (از حاشیۀبرهان چ معین). رجوع به کبر، کور، کورز و کورزه شود
لغت نامه دهخدا
درختچه ایست از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز میباشد. گل آذینش سنبله یی است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نر ماشیر و بندرعباس) و هندوستان میروید غاف
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های درخت افرا میباشد که در شمال ایران فراوان است کی کف آقچه قیین تل
فرهنگ لغت هوشیار
جوشهای چرکی کم و بیش برجسته روی پوست که در نقاط مختلف پوست بدن پدید آیند میوه و بار کور (کبر)، جوشهای چرکی کم و بیش بر جسته روی پوست که در نقاط مختلف پوست بدن پدید آیند. کورک معمولا دارای مرکزی سفید رنگ و پر از چرک و اطراف آن ملتهب و قرمز رنگ است دمل کوچک دانه چرکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهپرک
تصویر کهپرک
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ))
درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید، غاف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کورک
تصویر کورک
((رَ))
تورم و التهاب و قرمزی و جمع شدن چرک در زیر پوست
فرهنگ فارسی معین
کبوتر
فرهنگ گویش مازندرانی
درخت جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
غده ی چرکین در بدن، کورک، آبسه، دمل، زخم سربسته
فرهنگ گویش مازندرانی