جدول جو
جدول جو

معنی کهلو - جستجوی لغت در جدول جو

کهلو
(کُ)
اربه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آمل و نور و کجور درخت نر و مادۀ آن (خرمندی = اربه) به نامهای مختلف خوانده می شوند و درخت نر، کهلو یا کلهو... (جنگل شناسی ساعی ص 192)
لغت نامه دهخدا
کهلو
درخت خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالو
تصویر کالو
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سرداری تورانی در سپاه افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
واحد اندازه گیری وزن، برابر با هزارگرم، کیلوگرم، پسوند متصل به واژه به معنای هزار مثلاً کیلوبایت، کیلومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
کنار، یک طرف چیزی، ضلع، یک سمت بدن، کنار سینه و شکم، برای مثال خار است به زیر پهلوانم / بی روی تو خوابگاه سنجاب (سعدی۲ - ۳۱۹)

پهلوان، مرد دلیر، برای مثال به قلب اندرون پای خود را فشرد / به هر «پهلوی» پهلویی را سپرد (نظامی۵ - ۷۹۷) نیرومند، از مردم قوم پارت، قوم پارت، برای مثال گزین کرد از آن نامداران سوار / دلیران جنگی ده ودوهزار ی هم از پهلو، پارس، کوج و بلوج / ز گیلان جنگی و دشت سروج (فردوسی - ۲/۲۴۲) شهر، برای مثال یکی لشکر از پهلو آمد به دشت / که از گرد ایشان هوا تیره گشت (فردوسی - ۲/۱۵۲)
پهلو تهی کردن: کنایه از دوری کردن و کناره کردن از کاری، زیر بار نرفتن، شانه خالی کردن
پهلو دادن: کنایه از به کسی سود رساندن و او را چیزدار کردن، مدد کردن
پهلو زدن: کنایه از برابری کردن، همسری کردن در قدر و مرتبه، برای مثال سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار / سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ۲ - ۳۲۵)
پهلو کردن: کناره کردن، کناره گرفتن، برای مثال با آنکه حلال توست باده / پهلو کن از آن حرام زاده (نظامی۳ - ۵۳۳)
پهلو گرفتن: کنار گرفتن، در ساحل ایستادن و لنگر انداختن کشتی
فرهنگ فارسی عمید
(فَ لَ)
پهلو. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
هر دو طرف سینه و شکم. (غیاث). راستا و چپای شکم مردم. (شرفنامۀ منیری). جنب. حقو. صقله. صقل. ضیف. معد.دث ّ. ملاط. فقر. کشح. صفح. (منتهی الارب). جانحه. (دهار) (منتهی الارب). نضفان. (منتهی الارب) :
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون.
فردوسی.
ز پهلوش بیرون کشیدم جگر
چه فرمان دهد شاه پیروزگر.
فردوسی.
اگر با من دگر کاوی خوری ناگه
بسر بر تیغ و بر پهلوی شنگینه.
فرالاوی.
دو چیزش بشکن و دو بر کن
مندیش ز غلغل و غرنبه
دندانش بگاز و دیده بانگشت
پهلو به دبوس و سر به چنبه.
لبیبی.
رویت ز در خنده و سبلت ز در تیز
گردن ز در سیلی و پهلو ز در لت.
لبیبی.
چریده دیو لاخ آکنده پهلو
بتن فربه، میان چون موی لاغر.
عنصری.
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
با خردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از این پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
گشت ز پهلوی باد خاک سیه سبزپوش
گشت ز پستان ابر دهر خرف شیرخوار.
خاقانی.
ترا به بیشی همت بکف شود ملکت
بلی ز پهلوی آدم پدید شد حوا.
خاقانی.
ترا پهلوی فربه نیست نایاب
که داری در یکی پهلو دو قصاب.
نظامی.
بسی کوشید شیرین تا بصد زور
غذای شیر گشت از پهلوی گور.
نظامی.
زن از پهلوی چپ گویند برخاست
مجوی از جانب چپ جانب راست.
نظامی.
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
بمرد از تهیدستی آزادمرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد.
سعدی.
تو برداشتی آمدی سوی من
همی در خلاندی بپهلوی من.
سعدی.
خارست بزیر پهلوانم
بیروی تو خوابگاه سنجاب.
سعدی.
بیاد روی گلبوی گل اندام
همه شب خار دارم زیر پهلو.
سعدی.
زدن بر خر بیگنه چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فکار.
سعدی.
در خواب نمیروی که بی یار
پهلو نه خوشست بر حریرم.
سعدی.
شبی کردی از درد پهلو نخفت
طبیبی درآن ناحیت بود گفت.
سعدی.
حرامش باد بدعهد بداندیش
شکم پر کردن از پهلوی درویش.
سعدی.
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم.
سعدی.
هر جا که عدلت بگذرد بوم آن زمین را نسپرد
در پهلوی آهوخورد خون جگر شیر اجم.
سلمان.
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری
مگر آهم ازین پهلو به آن پهلو بگرداند.
شفائی.
مطلب کام که در کشور هند ای درویش
تن مردم همه چربست و پی و پهلو نیست.
سلیم (از آنندراج).
انقراع، پهلو بپهلو گشتن.جحشر، اسبی که استخوان پهلوی او کوتاه باشد. تدغلب،بر پهلو خفتن. متدغلب، بر پهلو خفته. عکم، اندرون پهلو. اعکی، درشت و سطبر هر دو پهلو. هزر، بعصا سخت زدن بر پهلو و پشت کسی. اهضم، بهم درآمده پهلو. هضم، بهم درآمدن پهلو. جانحه، استخوانهای پهلو نزدیک سینه. تکبیث، پهلو خمانیدن کشتی را و نقل کردن رخت آن بدیگر کشتی. (منتهی الارب). تشطیب، پهلو بپهلو کردن جوزو خربزه و مانند آن. (تاج المصادر). جنب، بپهلو چسبیدن شش از غایت تشنگی. جنبه، شکست پهلوی او را. ضجوع، ضجع، پهلو بر زمین نهادن. (منتهی الارب). اضطجاع. (دهار) (منتهی الارب). بر پهلو خفتن، دنده. ضلع. جانحه. (منتهی الارب) : و ده پهلوهاء دیگر که باقیست از هر سوئی پنج پاره است، طبیبان آن را اضلاع الخلف گویند، یعنی پهلوهاء پس. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بجانب پهلوهای کوچک که اضلاع الخلف گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و از این جمله چهارده پاره است که آنها را پهلوهای سینه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جوانح، کش ها و استخوانهای پهلو نزدیک سینه. (منتهی الارب)، ضلع. کناره. حد: شش پهلو. چهار پهلو. سه پهلو. دو پهلو: (مربع) آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشند و زاویۀ هر چهار قائمه. (التفهیم). پهلوی سه سو ضلع مثلث. (دانشنامۀ علائی ص 39).
درختیست شش پهلو و چاربیخ
تنی چند را بسته بر چارمیخ.
نظامی.
بمیدان در آمد چو عفریت مست
یکی حربۀ چار پهلو بدست.
نظامی.
فرق میان ارکان و حدود آن است که ارکان چهار زاویۀ مربع باشد و حدود چهار پهلو باشد. (فارسنامۀابن البلخی ص 120)، قاچ: همچون خربزۀ دوازده پهلو. (التفهیم).
- پهلو کردن خربزه را، کوزه کوزه کردن آنرا. تشرید. (زمخشری).
، جانب. جنبه. (منتهی الارب). جنب. کنار:
ز پهلوی ره شیری آمد پدید
غریونده چون رعد در کوهسار.
فرخی.
لجیفه الباب، پهلوی در. خطل، پهلوی خیمه و جامه که درازا بر زمین کشان بود. تخویع، شکستن توجبه پهلوهای وادی را. دف ّ، پهلو از هر چیز یا کنارۀ آن. دفه، پهلو یا کنارۀ هر چیز و روی آن. کبد، پهلو و مابین دو طرف علاقۀ کمان. (منتهی الارب).
- چای قند پهلو، مقابل چای شیرین. قند نیامیخته. که حبه های قند بکنار استکان نهند.
، سو. جهت:
شدم باز پس چشم بر هر سوی
زمانی دویدم ز هر پهلوی.
فردوسی.
، طرف. دست. قبل. سوی. جانب:
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
، نزد. پیش. جوار. کنار: پهلوی...، بر. نزد، پیش ، نزدیک : پهلوی او نشستم. پهلوی او رفتم:
چنان چون بگویند اندر مثل ها
که پهلوی هر گل نهاده ست خاری.
فرخی.
سروبالا دار در پهلوی مورد
چون درازی در کنار کوتهی.
منوچهری.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود، گفت بجان و سرسلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 662).
پروین چو هفت خواهر خود دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.
ناصرخسرو.
المطیع، وی را هم کور کردند و هم در آن بمرد و بپهلوی دیگرانش دفن کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
آنجا طبلی دید (روباه) پهلوی درختی افکنده. (کلیله و دمنه).
پهلوی عیسی نشینم بعد ازین
بر فراز آسمان چارمین.
مولوی.
گفت آری پهلوی یاران خوشست
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
ای بسا اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان.
مولوی.
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد بپهلوی بیمار سست.
سعدی.
بر لوح معاصی خط عذری نکشیدیم
پهلوی کبائر حسناتی ننوشتیم.
سعدی.
، سود و نفع. (آنندراج)، سخت نزدیک. (شرفنامه).
- از پهلوی خود یا او خوردن، غم بسیار خوردن.
- ، از طرف او متمتع شدن. از اصل مایه خوردن:
نباشی بس ایمن ببازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش.
فردوسی.
بدخواه دولت تو ز پهلوی خود خورد
همچون سگی که او خورد از استخوان خویش.
معزی.
- از پهلوی کسی کاری کردن، کاری به امداد وی کردن:
دیده ام گوهر بدامان ریخت از پهلوی اشک
ابر دایم ریزش از پهلوی دریا میکند.
هاشم (از آنندراج).
- به پهلوی ناز خفتن، در بستر راحت و آسایش غنودن:
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی ز پهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
- پک و پهلو، از اتباع.
- پهلوی خود خوردن، بکسب دست و رنج خود چیزی بهمرسانیدن و منت کسی نکشیدن. (آنندراج).
- پهلوی چرب، چرب پهلو، پهلودار. رجوع به پهلو چرب شود.
- پهلوی کسی راه رفتن، در عرض او رفتن. برابر اورفتن.
- چرب پهلو. رجوع به چرب پهلو و پهلو چرب شود.
- چهارپهلو.
- درست پهلو:
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
- دوپهلو (درسخن) ، که دو معنی تواند داد. مبهم. رجوع به دوپهلو شود.
- سینه پهلو، ذات الجنب.
- شانزده پهلو. (سفرنامۀ ناصرخسرو).
- هشت پهلو.
- هم پهلو:
تا نیاموزی اگر پهلو نخواهی خسته کرد
باخردمندان نشاید جستنت هم پهلویی.
ناصرخسرو.
چو بر بارگی کامرانیش داد
به هم پهلوی پهلوانیش داد.
نظامی.
رجوع به هم پهلو شود.
- یک پهلو، یک دنده، لجوج. سخت سمج در عقیده های غلط خود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 344 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
کالوی، نام پهلوان تورانی:
چو کالو بدید اندر آمد به پشت
یکی گرز و یک تیغ هندی به مشت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بدن و تن، کالوب، نمونه، نقشه، قالب، غضروف، هرچیز نارسیده، (ناظم الاطباء)، بمعنی اخیر ظاهراً صورت دیگری از کالک و کاله است، رجوع به کالوب شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
از کلاه فارسی. قسمی کلاه پلیس
لغت نامه دهخدا
(کَ)
درختی است از دستۀخرمالو جزو تیره های نزدیک به تیره زیتونیان، و میوه ای شبیه به خرما دارد و معمولاً دوپایه است و در تمام جنگلهای شمالی ایران وجود دارد. آمبرو. اربا. اربه. خرما. خرمنی. خرمندی. خروندی. انجیرخرما. اندی خرما. اینده خرما. اندوخرما. فرمنی. فرمونی. خرمای هندی. کهلو. (فرهنگ فارسی معین). خرمای هندوی وحشی است که میوۀ آن چند فندقی است و طعم گس و شیرین دارد و خرما اندوی درشت و شیرین را بر آن پیوند کنند. در ساحل خزر تا ارتفاعات 1100 گز و هم درسواحل آستارا و طوالش و نور دیده می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
دهی از دهستان سماق است که در بخش چگی شهرستان خرم آباد واقع است و180تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
پهله. پارت. (ایران باستان ج 3 ص 2592 و 2593). پرتو. اسم پارت در زبان پارسی باستان پرثوه بوده (کتیبه های داریوش بزرگ) ، بمرور زمان پرثوه به پرهوه و پلهوه بدل شده است، بعضی نویسندگان ارمنی ’پهلوانی’ راموافق تلفظ زمان خود پلهونی ضبط کرده اند، سپس برای سهولت تلفظ ’ه’ بر ’ل’ مقدم شد و حرکت واو حذف گردید و پهلو شد. (ایران باستان ج 3 ص 2184). بنابراین معنی اصلی و اولی پهلو یعنی پارت و پهلوی یعنی پارتی. فردوسی بهمین معنی گوید (در لشکر کشیدن سیاوش) :
گزین کرد از آن نامداران سوار
دلیران جنگی ده و دو هزار
هم از پهلوی، پارس، کوچ و بلوچ
ز گیلان جنگی ودشت سروچ.
و بعدهابهمین مناسبت عنوان و لقب رؤسای خاندانهای: قارن، سورن و اسپاهبذ که از نژاد اشکانیان بوده اند و هم درعهد اشکانی و هم ساسانی اعتبار داشتند ’پهلو’ بود، چنانکه میگفتند: قارن پهلو، سورن پهلو، اسپاهبذ پهلو. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستن سن چ 2 ص 124). اما اینکه مؤلف برهان قاطع ’پهلو’ را بمعنی شهر دانسته و همچنین نواحی اصفهان، بعید نیست چنانکه ماد- نام قوم بزرگ شمال و شمال غربی ایران - بعدها بصورت ماه (پهلوی ماد) به عده ای از شهرها و نواحی مانندماه نهاوند و ماه بصره و ماه کوفه و ماهی دشت (تبریز) و غیره اطلاق شده است، همانگونه نیز نام پرثوه، پارت، پهلو، به عده ای از شهرها و نواحی که با این قوم رابطه داشته اطلاق شده است از آن جمله است پهل شاهسدان. مورخان قدیم، پهل شاهسدان را در ناحیتی در صفحۀ کوشان دانسته اند و شاهسدان مبدل شاهستان است و موسی خورنی مورخ ارمنی (در کتاب 2 بند 2) پهل شاهسدان را پهل آراوادن نوشته. ارشک بزرگ (مؤسس سلسلۀ اشکانی) در همین پهل سلطنت را بدست گرفت و ظاهراً پهل شاهسدان همان گرگان کنونی است. (ایران باستان ص 2595 متن و حاشیه) (از حاشیۀ فرهنگ برهان قاطع چ دکتر معین ذیل لغت پهلو) ، نواحی اصفهان. (برهان). اصفهان و ری و همدان و نهاوند. و زبان منسوب بدین شهرها پهلوی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
انبیااند بدانگاه که پیران وکهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
ناصرخسرو.
و شیوخ و کهول از سرمستی دست بسته شده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به کهل شود
لغت نامه دهخدا
(کَهَْ وَ)
تننده، یا نوعی از آن. (منتهی الارب). عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کهل گردیدن، و کاهل اسم فاعل است از آن، و یا ثلاثی مجرد آن، فعل مرده ای است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). صاحب منتهی الارب در ذیل اکتهال آرد: کهل گردیدن و دومو شدن، و هکذا قالوا و لایقال کهل من المجرد
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دومویی. دوموی بودن. دومویه بودن. میانه سالی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .حالت و چگونگی کهل: و سوم (از بخشهای عمر) روزگار کهلی است و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
شیرمرد و دلیر و مردانه بود. (لغت نامۀ اسدی). مرد شجاع و دلاور. (برهان). دلیر بمناسبت شجاعت و دلیری قوم پارت. پهلوان. گرد. گندآور. ج، پهلوان:
چو دستور گردنکش پاک تن
چو نوش آذر آن پهلو رزم زن.
دقیقی (از شاهنامۀ فردوسی).
بیارند زی پهلو نامدار
بر آن تا برآرد ز دشمن دمار.
فردوسی.
سرانجام سنگی بینداختند
جهان را ز پهلو بپرداختند.
فردوسی.
رمیدند از آن پهلو نامور
دلاوربیامد بنزدیک در.
فردوسی.
به یک هفته می بود با سوک و درد
سر هفته پهلو سپه گرد کرد.
فردوسی.
بنامه درون سربسر نیک و بد
نمودش بر آن پهلو پرخرد.
فردوسی.
وزو آفرین بر سپهدار زال
یل زابلی پهلو بی همال.
فردوسی.
بر آن کوه بر خویش کیخسرو است
که یک موی او به ز صد پهلو است.
فردوسی.
فراوان از آن لشکر بیشمار
بگفتند با پهلونامدار.
فردوسی.
که تا کیست این پهلو پرگزند
کجا شیر گیرد بخم ّ کمند.
فردوسی.
فریبرز باشد سپه کش براه
چو رستم بود پهلو کینه خواه.
فردوسی.
از آن پس پراکنده شد انجمن
سوی خانه شد پهلو پیلتن.
فردوسی.
گرفتش سنان و کمان وکمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
چه دانستم ای پهلو نامور
که باشد روانم بدست پدر.
فردوسی.
گزین بزرگان کیخسرو است
سر نامداران و هم پهلو است.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلو پیرسر.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تلی کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
که فرمود سالار گیتی فروز
سر سرکشان پهلو نیمروز.
فردوسی.
هزار آفرین باد بر شهریار
بویژه برین پهلو نامدار.
فردوسی.
ستودش فراوان و کرد آفرین
بر آن پرهنر پهلو پاکدین.
فردوسی.
دهاده برآمد ز هرپهلوی
چکاچاک برخاست از هر سوی.
فردوسی.
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگاوران.
فردوسی.
سواری برافکند بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی.
فردوسی.
دو پهلو بر آشوبد از چشم بد
نخستین ازین بد به ایران رسد.
فردوسی.
چو بازارگانان درین دژ شویم
نداند کس از دژ که ما پهلویم.
فردوسی.
چو نزدیک رستم فراز آمدند
به پیشش همه در نماز آمدند
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از اینجات کردن گذار.
فردوسی.
ببردند نامه به هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان تا دو میل
کشیده دو رویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
دل پهلو پسر بساز آورد
ساز مهرش همه فراز آورد.
عنصری.
به قلب اندرون پای خود را فشرد
به هر پهلوی پهلوی را سپرد.
نظامی.
کند هرپهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
شه ایران و توران را مسلم شد به یک هفته
بلاد خسرو توران به سعی پهلو ایران.
عبدالواسع جبلی.
پهلو ایران گرفت رقعۀ ملکت
وز دگران بانگ شاهقام برآمد.
خاقانی.
هستند گاه بخشش و کوشش غلام او
حاتم بزرفشانی و رستم به پهلوی.
ابن یمین.
، نجیب. اصیل. آزاده. مردم بزرگ و صاحب حال را گویند چه مراد از راه پهلوی راه بزرگان یزدانی است. (برهان). ج، پهلوان:
نبشتیم نامه سوی مهتران
بپهلو بزرگان و جنگ آوران.
فردوسی.
، شهر:
ز پهلو برون رفت کاوس شاه
بهر سو همی گشت گرد سپاه.
فردوسی.
از آن پس برآمد ز ایران خروش
پدید آمد از هر سویی جنگ و جوش
پدید آمد از هر سویی خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند (کیخسرو)
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
بفرمود تا قارن رزمجوی
ز پهلو بدشت اندر آورد روی.
فردوسی.
بفرمود پس تا منوچهر شاه
ز پهلو بهامون گذارد سپاه.
فردوسی.
سپاهش پراکنده بر هر سوی
بتاراج کردن بهر پهلوی.
فردوسی.
ز پهلو برفتند پرمایگان
سپهبدسران و گران سایگان.
فردوسی.
سپاه اندر آمد بهر پهلوی
همی سوختند آتش از هر سوی.
فردوسی.
یکی لشکر آمد ز پهلو بدشت
که از گرد اسپان هوا تیره گشت.
فردوسی.
چو زال سپهبد ز پهلو برفت
دمادم سپه روی بنهاد تفت.
فردوسی.
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه برآمد ز هر پهلوی.
فردوسی.
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همه نامزد کرد جای گوان.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ز پهلو همه موبدان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند.
فردوسی.
ز پهلو بپهلو پذیره شدند
همه با درفش و تبیره شدند.
فردوسی.
خروشی برآمد ز هر پهلوی
تن کشته دیدند بر هر سوی.
فردوسی.
همی بود تا نامورشهریار
ز پهلو برون رفت بهر شکار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
گاورسهایی بود که از زر و سیم و ارزیز سازند. (نسخه ای از فرهنگ اسدی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریزه های سیم و زر. (فرهنگ رشیدی). ریزه ها و گاورسهای زر و سیم را گویند. (برهان) (آنندراج). ریزه های زر و سیم. (ناظم الاطباء) :
بر کهلۀ هجرانت کنون رانی کفشیر
بر کهلۀ داغش بر کفشیر نرانی.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بر پشت اگر خار کشی و دخ و دهله
به زآنکه ز دونان طلبی ناسره کهله.
؟ (از فرهنگ رشیدی).
، زر سفید را نیز گفته اند، و به ترکی آقچه خوانند. (برهان). زر سپید رایج را نیز گفته اند، و به ترکی آقچه خوانند. (آنندراج). زر سفید رایج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
نام پسر سام بن نوح و پارس پسر او بوده و پارسی و پهلوی بدیشان منسوب است. و معرب آن فهلو است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نیک خندنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار خندنده. (از اقرب الموارد) ، جوانمرد کریم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کریم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کهل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهلم
تصویر کهلم
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
میانسال دو موی، تننده (ص) مردی که در ریش او مو های سیاه و سفید باشد، عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
واحدی که هزار بار تکثیر شده، کیلو گرم، کیلو متر
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از دسته خرما او جزو تیره های نزدیک به تیره زیتونیان و میوه ای شبیه به خرمالو دارد و معمولا دو پایه است و در تمام جنگلها شمالی ایران وجود دارد آمبرو اربا اربه خرما خرمنی خرمندی خروندی انجیر خرما اندی خرما اینده خرما اندو خرما فرمنی فرمونی خرمای هندی کهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کالو
تصویر کالو
تنه بدن، صورت شکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فهلو
تصویر فهلو
پارسی تازی گشته پهلو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
جنب، هر دو طرف سینه وشکم، یک طرف چیزی، کنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهول
تصویر کهول
((کَ))
مردی که در ریش او موهای سیاه و سفید باشد، عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالو
تصویر کالو
تنه، بدن، صورت، شکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
((پَ))
دو طرف سینه و شکم، کنار، نزدیک، ضلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهلو
تصویر پهلو
((پَ لَ))
قوم پارت، دلیر، شجاع، شهر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیلو
تصویر کیلو
به معنی هزار است و برای تعیین واحدهای دستگاه متری به کار می رود، کیلوگرم، کیلومتر
فرهنگ فارسی معین