عارضه ای که به سبب آلرژی نسبت به بعضی مواد غذایی، سرم های تزریقی یا داروها به طور ناگهانی به صورت برآمدگی های سرخ رنگ و خارش دار در پوست بدن ظاهر می شود
عارضه ای که به سبب آلرژی نسبت به بعضی مواد غذایی، سرم های تزریقی یا داروها به طور ناگهانی به صورت برآمدگی های سرخ رنگ و خارش دار در پوست بدن ظاهر می شود
به معنی کوچکتر باشد، چه ’که’ به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همه اندام او درست بود مگر که گونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو از بندۀ بندگان کهتری به اندیشۀ دل مکن مهتری. فردوسی. ور خواجۀ اعظم قدحی کهتر خواهد حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه. منوچهری. ، فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر درشأن و مقام. ادنی در مکنت و منال: به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان. فردوسی. همیشه حال چنین باد و روزگار چنین امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر. فرخی. بنهادندشان قطارقطار گرهی مهتر و صفی کهتر. فرخی. مر مهترانشان را زنده کنی به گور مر کهترانشان را مرده کشی به دار. منوچهری. چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. (ویس و رامین). اگر زلت نبودی کهتران را عفو کردن نبودی مهتران را. (ویس و رامین). هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله ودمنه). کهتری را که مهتری یابد هم بدان چشم کهتری منگر. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. مه و مشکند مهان کهتر چیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است. خاقانی. چون گشایند اهل همت دست جود کهتران را پای بست خود کنند. خاقانی. پس بدان مشغول شو کآن بهتر است تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است. مولوی. چنان است در مهتری شرطزیست که هر کهتری را بدانی که کیست. سعدی (بوستان). اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان) ، خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو شاه تو بر در مرا کهترند ز تو کمترین چاکران مهترند. فردوسی (از یادداشت ایضاً). که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود. فردوسی (از یادداشت ایضاً). سراسر همه رز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش بردوید. فردوسی. همه شهریاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندرخورند. فردوسی. به وقت خلوت اندر پیش معشوق چو کهتر باشد اندر پیش مهتر. فرخی. گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوار است واقبال او همان. منوچهری. کهتر اندر خدمتت والاتراز مهتر شود شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 24). ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). امروز مهتر رؤسای زمانه اوست صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش. خاقانی. هر آن کهترکه با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی (گلستان). ، خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر: وز آن پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی تویی تاجور. فردوسی. چنین گفت زن کاین ز من کهتر است جوان است و با من ز یک مادر است. فردوسی. به کهتر دهم یا به مهتر پسر که باشد به شاهی سزاوارتر. فردوسی. بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود و با فر و داد. فردوسی. عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر راقربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82) ، نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر: شد لاجرم ازبرای مدحت کهتر چو عطارد و چو حسان. خاقانی. کهتر ز دکان شعر برخاست چون بازاری در آن ندیده ست. خاقانی. رجوع به کمترین شود
به معنی کوچکتر باشد، چه ’که’ به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همه اندام او درست بود مگر که گونۀ چپ او کهتر از آن ِ راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تو از بندۀ بندگان کهتری به اندیشۀ دل مکن مهتری. فردوسی. ور خواجۀ اعظم قدحی کهتر خواهد حقا که میَش مه دهی و هم قدحش مه. منوچهری. ، فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر درشأن و مقام. ادنی در مکنت و منال: به جای شما آن کنم در جهان که با کهتران کس نکرد از مهان. فردوسی. همیشه حال چنین باد و روزگار چنین امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر. فرخی. بنهادندشان قطارقطار گُرُهی مهتر و صفی کهتر. فرخی. مر مهترانشان را زنده کنی به گور مر کهترانشان را مرده کشی به دار. منوچهری. چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375). اگر پوزش نکو باشد ز کهتر نکوتر باشد آمرزش ز مهتر. (ویس و رامین). اگر زلت نبودی کهتران را عفو کردن نبودی مهتران را. (ویس و رامین). هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله ودمنه). کهتری را که مهتری یابد هم بدان چشم کهتری منگر. خاقانی. مهتران چون خوان احسان افکنند کهتران را هم نشست خود کنند. خاقانی. مه و مشکند مهان کهتر چیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است. خاقانی. چون گشایند اهل همت دست جود کهتران را پای بست خود کنند. خاقانی. پس بدان مشغول شو کآن بهتر است تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است. مولوی. چنان است در مهتری شرطزیست که هر کهتری را بدانی که کیست. سعدی (بوستان). اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان) ، خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چو شاه تو بر در مرا کهترند ز تو کمترین چاکران مهترند. فردوسی (از یادداشت ایضاً). که خاقان چین کهتر ما بود سپهر بلند افسر ما بود. فردوسی (از یادداشت ایضاً). سراسر همه رَز پر از غوره دید بفرمود تا کهترش بردوید. فردوسی. همه شهریاران مرا کهترند اگر کهتری را خود اندرخورند. فردوسی. به وقت خلوت اندر پیش معشوق چو کهتر باشد اندر پیش مهتر. فرخی. گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است. عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم میر بزرگوار است وِاقبال او همان. منوچهری. کهتر اندر خدمتت والاتراز مهتر شود شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 24). ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). امروز مهتر رؤسای زمانه اوست صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش. خاقانی. هر آن کهترکه با مهتر ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد. سعدی (گلستان). ، خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر: وز آن پس چنین گفت کهتر پسر که اکنون به گیتی تویی تاجور. فردوسی. چنین گفت زن کاین ز من کهتر است جوان است و با من ز یک مادر است. فردوسی. به کهتر دهم یا به مهتر پسر که باشد به شاهی سزاوارتر. فردوسی. بلاش از بر تخت بنشست شاد که کهتر پسر بود و با فر و داد. فردوسی. عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر راقربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82) ، نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر: شد لاجرم ازبرای مدحت کهتر چو عطارد و چو حسان. خاقانی. کهتر ز دکان شعر برخاست چون بازاری در آن ندیده ست. خاقانی. رجوع به کمترین شود
مرد شکننده. (منتهی الارب). شکننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، کسّر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قاطع. رجوع به قاطع شود، دردی است که صاحبش آن عضو را پندارد که میشکند. (شرح نصاب) (غیاث) (آنندراج). یکی از پانزده درد که در عربی نام مخصوص دارند. رجوع به ’مکسر’ شود، عقاب. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه). عقاب کاسر، عقابی که وقت فروآمدن پرها را فراهم آورد. (ناظم الاطباء)
مرد شکننده. (منتهی الارب). شکننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، کُسَّر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قاطع. رجوع به قاطع شود، دردی است که صاحبش آن عضو را پندارد که میشکند. (شرح نصاب) (غیاث) (آنندراج). یکی از پانزده درد که در عربی نام مخصوص دارند. رجوع به ’مکسر’ شود، عقاب. (منتهی الارب) (فهرست مخزن الادویه). عقاب کاسر، عقابی که وقت فروآمدن پرها را فراهم آورد. (ناظم الاطباء)
کاستر. انواع پست ماهوت چون شالکی. (دیوان نظام قاری معروف به شیخ البسه ص 203) : هر جامه بود لایق چیزی بدوختن کتان بدرز بخیه و کاسر شلال یافت. نظام قاری (دیوان ص 51). نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر پادشاهی که بهمسایه گدائی دارد. نظام قاری (دیوان ص 65). ارمک امیری صوفک فقیری اطلس چو شاهی کاسر گدائی. نظام قاری (دیوان ص 110). مجوی از آستر رویی به جامه توخود از کاسر دیبا نیابی. نظام قاری (دیوان ص 110). بکامو یقۀ قاقم چنانست که دوزی وصله بر کاسر ز کتان. نظام قاری (دیوان ص 120). گر چو کرباس پاره ام بکنی روی کاسر بچشم من نه خوش است. نظام قاری (دیوان ص 125). وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال. نظام قاری (دیوان ص 127). اگر چه هر دو سفیدند کاسر وسالو ازین کنند بدستار، از آن بپاتاوه. ؟
کاستر. انواع پست ماهوت چون شالکی. (دیوان نظام قاری معروف به شیخ البسه ص 203) : هر جامه بود لایق چیزی بدوختن کتان بدرز بخیه و کاسر شلال یافت. نظام قاری (دیوان ص 51). نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر پادشاهی که بهمسایه گدائی دارد. نظام قاری (دیوان ص 65). ارمک امیری صوفک فقیری اطلس چو شاهی کاسر گدائی. نظام قاری (دیوان ص 110). مجوی از آستر رویی به جامه توخود از کاسر دیبا نیابی. نظام قاری (دیوان ص 110). بکامو یقۀ قاقم چنانست که دوزی وصله بر کاسر ز کتان. نظام قاری (دیوان ص 120). گر چو کرباس پاره ام بکنی روی کاسر بچشم من نه خوش است. نظام قاری (دیوان ص 125). وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال. نظام قاری (دیوان ص 127). اگر چه هر دو سفیدند کاسر وسالو ازین کنند بدستار، از آن بپاتاوه. ؟
درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ساپنداسه ها و از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین)
درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ساپنداسه ها و از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین)
نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’کهیر’ (به فتح کاف و کسر ها) ، نام ولایتی است از هند. (حاشیۀ برهان چ معین) : شه گیتی ز غزنی تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161)
نام ولایتی است در هند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161). نام ولایتی است در هندوستان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در فرهنگ رشیدی ’کهیر’ (به فتح کاف و کسر ها) ، نام ولایتی است از هند. (حاشیۀ برهان چ معین) : شه گیتی ز غزنی تاختن برد بر افغانان و بر گبران کهبر. عنصری (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 161)
قومی از هنود که پالکی یا تخت و امثال آن را بردارد، و فارسیان به تشدید استعمال نمایند. (آنندراج) : تا کرده رو بر پالکی کرده ست جا در پالکی بنشسته چون در پالکی نه چرخ کهار آمده. ملاطغرا (از آنندراج)
قومی از هنود که پالکی یا تخت و امثال آن را بردارد، و فارسیان به تشدید استعمال نمایند. (آنندراج) : تا کرده رو بر پالکی کرده ست جا در پالکی بنشسته چون در پالکی نه چرخ کهار آمده. ملاطغرا (از آنندراج)
درختی است که در جنوب ایران در جنگلهای جیرفت و نرماشیر و شهداد و مکران و بندرعباس بسیار است و در خوزستان کمتر یافت می شود. چوب آن صنعتی باشد. (گااوبا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غاف. کبیر. قسمی از آن را کهور شاهی گویند که تنه صاف و شاخه های مستقیم و چوبی سست دارد و از ریشه آن که خطوط زرین دارد، چوب سیگار و جز آن کنند و قسمی دیگر را کهور دره نامند که خردتر از کهور شاهی است با تنه کوتاه و ناهموار و دارای برآمدگیهای بسیار و چوب ریشه آن به کار صنعتی نیاید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید. غاف. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 205 شود نوعی چوب که در کرمان و نواحی از زیرخاک و ریگ روان به دست آرند و خطوط زرین بر آن است. از آن چوب سیگار و وافور و چپق و غیره سازند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
درختی است که در جنوب ایران در جنگلهای جیرفت و نرماشیر و شهداد و مکران و بندرعباس بسیار است و در خوزستان کمتر یافت می شود. چوب آن صنعتی باشد. (گااوبا، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). غاف. کبیر. قسمی از آن را کهور شاهی گویند که تنه صاف و شاخه های مستقیم و چوبی سست دارد و از ریشه آن که خطوط زرین دارد، چوب سیگار و جز آن کنند و قسمی دیگر را کهور دره نامند که خردتر از کهور شاهی است با تنه کوتاه و ناهموار و دارای برآمدگیهای بسیار و چوب ریشه آن به کار صنعتی نیاید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید. غاف. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 205 شود نوعی چوب که در کرمان و نواحی از زیرخاک و ریگ روان به دست آرند و خطوط زرین بر آن است. از آن چوب سیگار و وافور و چپق و غیره سازند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
آماس و ورمی در پوست بدن شبیه به آماسی که از برخورد گزنه پدید می آید، و ایر نیز گویند. (ناظم الاطباء). بیماری کوتاه مدت که با سرخی پوست و خارش بسیار در تمام بدن ملازم است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عارضۀ پوستی است که به صورت دانه های کوچک صورتی رنگ یا به شکل برجستگیهای وسیعتر و گاهی به صورت تاول دیده می شود و با خارش شدید همراه است. کهیرمعمولاً بر اثر واکنش بدن در برابر مواد هیستامینی یا ترکیباتی نزدیک به هیستامین عارض می گردد و آن معمولاً به علت حساسیت بدن در برابر مادۀ شیمیایی به خصوصی یا یک شی ٔ مخصوص است، چه این مواد در حکم مواد آلرژن می باشد. مرض سودا. کئیر. (فرهنگ فارسی معین) سیب صحرایی را گویند، و آن را در خراسان علف شیران و به عربی زعرور خوانند. (برهان). سیب صحرایی است که نقل خواجه و میوۀ خرس وکیل و کیلک نیز خوانند و به تازی تفاح بری گویند و به یونانی زعرور گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کهیل کوهی و زعرور. (ناظم الاطباء). کهیر و کهین اسم فارسی زعرور است. (فهرست مخزن الادویه) (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کهین شود
آماس و ورمی در پوست بدن شبیه به آماسی که از برخورد گزنه پدید می آید، و ایر نیز گویند. (ناظم الاطباء). بیماری کوتاه مدت که با سرخی پوست و خارش بسیار در تمام بدن ملازم است. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عارضۀ پوستی است که به صورت دانه های کوچک صورتی رنگ یا به شکل برجستگیهای وسیعتر و گاهی به صورت تاول دیده می شود و با خارش شدید همراه است. کهیرمعمولاً بر اثر واکنش بدن در برابر مواد هیستامینی یا ترکیباتی نزدیک به هیستامین عارض می گردد و آن معمولاً به علت حساسیت بدن در برابر مادۀ شیمیایی به خصوصی یا یک شی ٔ مخصوص است، چه این مواد در حکم مواد آلرژن می باشد. مرض سودا. کئیر. (فرهنگ فارسی معین) سیب صحرایی را گویند، و آن را در خراسان علف شیران و به عربی زعرور خوانند. (برهان). سیب صحرایی است که نقل خواجه و میوۀ خرس وکیل و کیلک نیز خوانند و به تازی تفاح بری گویند و به یونانی زعرور گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کهیل کوهی و زعرور. (ناظم الاطباء). کهیر و کهین اسم فارسی زعرور است. (فهرست مخزن الادویه) (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کهین شود
درختچه ایست از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز میباشد. گل آذینش سنبله یی است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نر ماشیر و بندرعباس) و هندوستان میروید غاف
درختچه ایست از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز میباشد. گل آذینش سنبله یی است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نر ماشیر و بندرعباس) و هندوستان میروید غاف
شکننده یکی از انواع پست ماهوت چون شالکی: (نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر پادشاهی که بهمسایه گدایی دارد) (نظام قاری) شکننده قاطع، دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردناک میشکند. یا عقاب کاسر. عقابی که وقت فرود آمدن پرها را فراهم آورد
شکننده یکی از انواع پست ماهوت چون شالکی: (نیست جز اطلس و الباغ و میان تو کاسر پادشاهی که بهمسایه گدایی دارد) (نظام قاری) شکننده قاطع، دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردناک میشکند. یا عقاب کاسر. عقابی که وقت فرود آمدن پرها را فراهم آورد
درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید، غاف
درختچه ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه های درختی نیز می باشد. گل آذینش سنبله ای است و ساقه هایش خار دارند. در جنوب ایران (نرماشیر و بندرعباس) و هندوستان می روید، غاف