جدول جو
جدول جو

معنی کهزل - جستجوی لغت در جدول جو

کهزل
(کَ زَ)
گیاهی است که در دواها به کار آید و آن مدر و ملین و مسخن و مهیج باه بود. (فرهنگ رشیدی). رستنی و دارویی باشد که در دواها نیز به کار برند و به عربی جرجیر گویند، ادرار آورد و ملین و مسخن و مقوی باه باشد. (برهان) (آنندراج). تره تیزک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هزل
تصویر هزل
مزاح، شوخی، سخن غیر جدی، سخن بیهوده، در علوم ادبی سخن منظوم یا منثور که محتوی مضامین غیراخلاقی و غیراجتماعی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهل
تصویر کهل
ویژگی مردی که سنش بین سی و پنجاه باشد، کنایه از آزموده و عاقل
فرهنگ فارسی عمید
(زَ رَ)
کهل گردیدن، و کاهل اسم فاعل است از آن، و یا ثلاثی مجرد آن، فعل مرده ای است. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). صاحب منتهی الارب در ذیل اکتهال آرد: کهل گردیدن و دومو شدن، و هکذا قالوا و لایقال کهل من المجرد
لغت نامه دهخدا
(کُ / کُ هَُ)
درختی جنگلی در لاهیجان، و نام دیگر آن لارک و لرک است. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوچی یا کوچ، در لاهیجان و دیلمان و شهسوار، کهل در رامسر، ’سیاکهل’، در مازندران و گرگان، لرک و لارک و در مینودشت، قرقره. (جنگل شناسی ساعی ص 186)
لغت نامه دهخدا
(کُ هَُ)
دهی از دهستان چهاردولی است که در بخش مرکزی شهرستان مراغه واقع است و 365 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ زَ)
بن خوشه ها و کاههای خشن و درشت ناکوفتۀ باقی مانده در خرمن. (یادداشت مؤلف). کرچل (در تداول دهقانان اطراف بروجرد)
لغت نامه دهخدا
(مُ زِ)
لاغرکننده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اهزال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ زْ زِ)
لاغرکننده، مقابل مسمّن. فربه کننده. ج، مهزلات. (یادداشت مؤلف) و رجوع به تهزیل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نام شاعری است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و زن او مسماه به ام الحدید است. (تاج العروس) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس ذیل مادۀ ’ح دد’ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
خردل بوستانی باشد. گویند اگر آب آن را بگیرند و در پای درخت انار ترش بریزند انار آن درخت شیرین گردد. و بعضی گویند تره تیزک است که به زبان عربی جرجیر خوانند. (برهان) (آنندراج). خردل بوستانی و تره تیزک. (ناظم الاطباء). در فهرست مخزن الادویه آرد: ’کهزک و کهزل اسم فارسی جرجیل است’، و در محیط اعظم ’کهزک و کهزل اسم جرجیر (ایهقان) است’. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ گِ)
مخفف ’کاه و گل’، و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). کاهگل. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
سرای خود را کرده ستانۀ زرین
به سقف خانه پدر بر ندیده کهگل و ویم.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
رنگ رویم فتاد بر دیوار
نام کهگل به زعفران برخاست.
خاقانی.
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من.
خاقانی.
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی.
نظامی.
تر و خشکی اشک و رخسار من
به کهگل براندود دیوار من.
نظامی.
کی آن دهان مردم است سوراخ مار و کژدم است
کهگل در آن سوراخ زن کژدم منه بر اقربا.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین).
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این کهگل کرد.
حافظ.
چون عمر سر آمد حسن از عیش عنان تافت
کهگل چه کند بام چو بنیاد نمانده ست.
میر حسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به کاهگل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ)
مردگران و ناگوارد که صحبت وی را دوست ندارند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
کهسله. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَهَْ وَ)
تننده، یا نوعی از آن. (منتهی الارب). عنکبوت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). رجوع به معنی اول مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ / کَ بُ)
به معنی بی عقل و احمق و ابله باشد. (برهان). کهبله. احمق و ابله را گویند. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). رجوع به کهبله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کهل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) :
انبیااند بدانگاه که پیران وکهولند
حکمااند از آن وقت که اطفال و صغارند.
ناصرخسرو.
و شیوخ و کهول از سرمستی دست بسته شده. (جهانگشای جوینی). و رجوع به کهل شود
لغت نامه دهخدا
(کُ زِ)
در کلاردشت این نام به درخت اولاس (اولس) داده می شود. (یادداشت مؤلف). رجوع به اولس شود. در اطراف رشت فق و فق، در شیرگاه ساری و بهشهر و میان دره ممرز یا ممرز و مرز و در لاهیجان شرم و در گرگان و علی آباد رامیان و حاجیلر تغار و در کتول کچف و در رامسر و رودسرجلم می خوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 168)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرد نه پیر نه جوان. (ترجمان القرآن). دوموی. دومویه. نیم عمر. میانه سال. (زمخشری) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مرد سیاه سپیدموی باوقار، یا مرد میانه سال، یا آنکه از سی و سی وچهار درگذشته باشد تا پنجاه ویک رسیده باشد. گویند که مرد تاشانزده سال حدث است و از شانزده تا سی ودو، شاب و ازسی ودو تا پنجاه کهل، سپس آن شیخ. ج، کهول، کهلون، کهال، کهلان، کهّل. کهلهمؤنث، کهلات و یا کهلات جمع. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مردی که سنش بین سی تا پنجاه باشد. (فرهنگ فارسی معین). بزرگتر از شاب و خردتر از شیخ است، و آن از سی وپنج سالگی است تا چهل سالگی، و صاحب این سن را در تداول عامه، عاقل مرد و عاقله زن و گاهی عاقل و عاقله گویند. مرد میانه سال. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اذ قال اﷲ یا عیسی بن مریم اذکر نعمتی علیک و علی والدتک اذ ایدتک بروح القدس تکلم الناس فی المهد و کهلاً. (قرآن 110/5). و یکلم الناس فی المهد و کهلاً و من الصالحین. (قرآن 46/3). و کهل را به پارسی دوموی خوانند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت ایضاً). و سیزده مرد از پیر و جوان و کهل در آنجا بر قفا خوابانیده. (مجمل التواریخ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ناگاه سواری پیداشد کهل و پیاده ای چند چالاک و مردانه در پیش این مردکهل روان شد... (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین).
کهل گشتی و همچنان طفلی
شیخ بودی و همچنان شابی.
سعدی.
کهلی آن روز که ریشت شمرند ابیاری
پیریت صوف سفید است گه استغفار.
نظام قاری.
- نبات کهل، گیاه به پایان درازی رسیده و سخت گردیده و شکوفه برآورده.
، طار له طائر کهل، یعنی او را نصیبی و بهره ای است از نعمت دنیا. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کهل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کهل شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جادوگری جاهلی. (منتهی الارب) (آنندراج). جادوگری از تازیان در جاهلیت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُهََ)
از نامهای عربان است. (منتهی الارب).
- یوم الکهیل، از ایام عرب است. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرزل
تصویر کرزل
مرز
فرهنگ لغت هوشیار
میانسال دو موی مردی که سنش بین سی تا پنجاه سالگی باشد: ناگاه سواری پیدا شد کهل و پیاده ای چند چالاک و مردانه در پیش این مرد کهل روان شد، مرد دو موی (سیاه و سپید موی) باوقار
فرهنگ لغت هوشیار
تماخره لاغ بیهوده کار هرزه کار مزاج کردن بیهوده گفتن، مزاح شوخی، مزاح آمیز وغیرجدی، مقابل جد: (بردشمن توخنددگردون چومردعاقل برهزلهای حجی برژاژهای طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهسل
تصویر کهسل
نادان احمق ابله
فرهنگ لغت هوشیار
کاهگل: کی آن دهان مردم است ک سوراخ مار و کژدم است کهگل دران سوراخ زن کژدم منه بر اقربا. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
میانسال دو موی، تننده (ص) مردی که در ریش او مو های سیاه و سفید باشد، عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهبل
تصویر کهبل
((کَ بُ یا بَ))
نادان، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهل
تصویر کهل
((کَ))
مسن، سالخورده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هزل
تصویر هزل
((هَ))
مسخرگی، مزاح، شوخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهول
تصویر کهول
((کَ))
مردی که در ریش او موهای سیاه و سفید باشد، عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
ممرز، از درختان جنگلی، از دهکده های نشتارود تنکابن که آثار قلعه ای قدیمی در آن است
فرهنگ گویش مازندرانی
فاصله میان کمر و ران و پشت لگن خاصره
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه ی خرد نشده ی گندم و جو در خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی