جدول جو
جدول جو

معنی کهدب - جستجوی لغت در جدول جو

کهدب
(کَ دَ)
گران ناگوارد. (منتهی الارب). گران ناگوار. (آنندراج) (از اقرب الموارد). گران و سنگین و ناگوارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کهاب
تصویر کهاب
کهتاب، ضمادی از کاه و گیاهان دارویی که روی زخم و ورم حیوانات گذشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
نگهبان کوه، کوه نشین، پارسایی که در کوه خانه گرفته و در آنجا عبادت می کند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هََ دْ دَ)
دمقس مهدب، دیبای پرزه دار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دیبای دارای هداب (پرزه). (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ / هَُ دُ)
مژۀ چشم. (منتهی الارب (اقرب الموارد) ، ریشه ریزۀ جامه. (منتهی الارب). خمل الثوب و طرفه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ دُب ب)
کندخاطر عاجز. (منتهی الارب). گول، گران جان گران سنگ. (منتهی الارب). ثقیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ مَ)
شتافتن درازگوش. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کهد الحمار کهداً و کهداناً، دوید و شتافت درازگوش. (از اقرب الموارد). کهد کهداً وکهداناً، شتافت. (از ناظم الاطباء) ، شتابانیدن درازگوش را، لازم و متعدی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) : کهد السائق الحمار، راننده درازگوش را به شتافتن واداشت. (از اقرب الموارد) ، ستیهیدن در خواستن چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). الحاح کردن در طلب و ستیهیدن در خواستن چیزی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مانده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). در تعب و مشقت افتادن و مانده گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جهد و کوشش. (ناظم الاطباء). جهد، و گویند: اصابه کهد و جهد، به یک معنی. (از اقرب الموارد) ، مشقت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ بَ)
کهب گردیدن. کاهب نعت است از آن. (منتهی الارب). رنگ تیره مایل به سیاهی پیدا کردن. و کاهب نعت است از آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گاومیش کلان سال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ هَِ)
ننگ و عار. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). به معنی ننگ و عار باشد، و به کسر اول نیز به نظر آمده است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ اکهب و کهباء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به اکهب و کهباء شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ / کَ دِ / کَ دَ)
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد. کذب. کدیباء. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). واحد آن کدبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
خون تازه. (بحر الجواهر) (مهذب الاسماء). دم کدب، خون سپیدگون تنک رقیق. (ناظم الاطباء). و قراء ابن عباس ’بدم کدب’، ای ضارب الی البیاض کانه دم قد اثر فی قمیصه فلحقته اعراضه کالنقش علیه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نام شاعری است. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و زن او مسماه به ام الحدید است. (تاج العروس) (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس ذیل مادۀ ’ح دد’ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
بادنجان. (بحر الجواهر) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مثل کهکم است. بادنجان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی کهتاب است. (فرهنگ جهانگیری). کهاب وکهتاب، کاه دود که برای بیماری اسبان کنند. (فرهنگ رشیدی). صاحب فرهنگ ناصری گوید که همان کاه دود است که در معالجۀ اسبان مفید است. (آنندراج) :
به نام چون او باشند مهتران نه به فضل
بود به رنگ یکی دود داغ و دود کهاب.
قطران (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به کهتاب شود، گیاه ها و دواهای جوشانیده باشد که گرماگرم بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند تا درد ساکت شود. (برهان). در برهان گفته به معنی داروی گرم جوشانیده که بر محل وجع و ورم گذارند... (آنندراج). نطول و گرماگرم انداختن داروی جوشیدۀ در آب را به روی عضو ماؤف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بُ / کُ بَ / بُ)
آن مرد باشد که زر و سیم پادشاه به وی سپارد چون خازن و قابض. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 112). خزینه دار را گویند، و در بعضی از فرهنگها به معنی صراف مرقوم است که آن را به تازی ناقد گویند. (فرهنگ جهانگیری). خزینه دار بود، یا آنکه سیم و زر پادشاه به او سپارند و او به خزینه سپارد. (صحاح الفرس، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به معنی تحصیل دار و خزینه دار و صراف هم هست و عربان ناقد خوانند. (برهان). و به معنی صراف و خزینه دار و باردهنده نیز می آید که ناقد و خازن و حاجب گویند. (آنندراج) :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
ابوشکور (از لغت فرس 112).
نباید همی کاین درم خورده شد
رد و موبد و کهبد آزرده شد.
فردوسی.
مرا ز کهبد زشت است غبن بسیاری
رها مکن سر او تا بود سلامت تو
ز تو همی بستاند به ما همی ندهد
محال باشد سیم او برد ملامت تو.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 122).
چه نیکو گفت خسرو کهبدان را
ز دوزخ آفرید ایزد بدان را
از آن گوهر که شان آورد زآغاز
به پایان هم بدان گوهر برد باز.
ویس و رامین (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خداوند زر تند و ناپاک بود
به ده کهبد وخویش ضحاک بود.
اسدی.
رجوع به گهبد شود، سمسار. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ / بُ)
مرکّب از: ’که’ = کوه + ’بد’، پسوند دارندگی و اتصاف، به معنی کوه نشین. (از حاشیۀ برهان چ معین)، مخفف کوه بود است، یعنی کوه بودنده که عبارت از زاهد و عابد و مرتاض و گوشه نشین باشد. (برهان)، کوه نشین و عابد و زاهد و تارک دنیا، و آن را کوه بود و کوه بوده نیز گفته اند و به فتح باء ملازم کوه بودن مانند سپهبد و هیربد و موبد و باربد. (آنندراج)، زاهد مرتاض کوه نشین، چه ’بد’ به معنی ملازم چیزی چون سپهبد و هیربد. (فرهنگ رشیدی)،.. زاهد و مرتاض و گوشه نشین دهقان و عابد... (فرهنگ جهانگیری)، زاهد کوه نشین. (گنجینۀ گنجوی ص 128) :
لبی و صد نمک چشمی و صد ناز
به رسم کهبدان دردادش آواز.
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 128)،
که ای کهبد به حق کردگارت
که ایمن کن مرا در زینهارت.
نظامی (از آنندراج و گنجینۀ گنجوی ص 128)،
همان کهبد که ناپیداست در کوه
به پرواز قناعت رست از انبوه.
نظامی.
، دهقان. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
فرومایه. بی مروت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پست. خسیس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ)
جمع واژۀ کعدبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مرد بسیارمژه و درازمژه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مؤنث آن، هدباء. (منتهی الارب). درازمژگان. (وطواط). درازمژگان. مؤنث آن، هدباء. ج، هدب. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). درازمژه. درازمژگان. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بریدن چیزی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، دوشیدن. (منتهی الارب). احتبال. (اقرب الموارد) ، میوه چیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، خرما رفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اهدب
تصویر اهدب
دراز مژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهد
تصویر کهد
رنج سختی، کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهب
تصویر کهب
گاو میش پیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
کوه نشین، نگهبان کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
((کُ بُ))
زاهد، گوشه نشین، عابد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهبد
تصویر کهبد
((کَ بَ یا بُ))
خزانه دار، صراف
فرهنگ فارسی معین