جدول جو
جدول جو

معنی کهت - جستجوی لغت در جدول جو

کهت
(کَ تَ)
دهی از دهستان خبر است که در بخش بافت شهرستان سیرجان واقع است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نکهت
تصویر نکهت
(دخترانه)
بوی خوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوت
تصویر کوت
(پسرانه)
نام پسر هزاره سرداران رومی و از یاران خسروپرویز پادشاه ساسانی، از شخصیتهای شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
کوچک تر، خردتر، اندک تر
فرهنگ فارسی عمید
ضمادی از کاه و گیاهان دارویی که روی زخم و ورم حیوانات گذشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
بوی خوش، بوی خوش دهان
فرهنگ فارسی عمید
(کِ تَ)
خردی و کوچکی. (ناظم الاطباء) ، چاکری. زیردستی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فرمانبری. خدمتگزاری:
بگفتند هر یک که ما کهتریم
اگر کهتری را خود اندرخوریم.
فردوسی.
ور ایدون که نایم به فرمانبری
برون برده باشم سر از کهتری.
فردوسی.
همه کهتری را بیاراستند
همه بدره و برده ها خواستند.
فردوسی.
بیابی به نزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.
فردوسی.
کنون گر نگیری ره کهتری
نیایی بر شه به فرمانبری.
فردوسی.
ازکهتری به مهتری آن کس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار.
فرخی.
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی.
سوزنی.
او مالک الرقاب دو گیتی و بر درش
در کهتری مشجره آورده انبیا.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 282).
، خردسالی. (ناظم الاطباء). رجوع به کهتر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی کاه دود باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کاهی که آتش در آن نهند تا دود کند و بیشتر برای گشودن اخلاط از بینی اسب و سایر چهارپایان کنند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر ستوران و اقربات مدام
کاه کهتاب باد و جو کشکاب.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
، گیاهها و ادویه ای را گویند که گرماگرم جوشانیده بر عضوی که دردمندی یا ورمی داشته باشد یا از جای برآمده بود، ببندند تا درد و وجع تخفیف یابد. (فرهنگ جهانگیری). ادویۀ جوشانیده را نیز گویند که گرم گرم به جهت تخفیف وجع و درد بر عضو ورم کرده و ازجای برآمده بندند. (برهان) (آنندراج). نطول و داروی جوشانده ای که گرماگرم بر عضو مأوف اندازند. (ناظم الاطباء) :
ای چون خر آسیا کهن لنگ
کهتاب تو روی کهربا رنگ.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 265)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کهترنواز. زیردست نواز. بنده پرور. آنکه با چاکران و فرودستان خود مهربان باشد:
از خداوندی و از فضل چه دانی که چه کرد
آن ملک زادۀ آزادۀ کهترپرور.
فرخی.
رجوع به کهترنواز شود
لغت نامه دهخدا
(کَ یِ)
دهی از دهستان رستاق است که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
کوچکترین و خردترین. (ناظم الاطباء) :
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کهترین عمل دارم.
خاقانی.
، خردسال ترین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(جُمْ دَ)
بندگی و چاکری کردن. اطاعت و فرمانبرداری کردن. خدمتگزاری کردن:
چو خواهی که فردا کنی مهتری
مکن دشمن خویش را کهتری.
سعدی (بوستان).
رجوع به کهتری شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ نَ)
کهترپروری. زیردست نوازی. بنده پروری. حالت و عمل کهترنواز:
کند کهتری آرزو مهتران را
که او رای دارد به کهترنوازی.
سوزنی.
رجوع به کهترنواز شود
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
عبدالله (ملا...). مؤلف صبح گلشن این بیت را از او نقل کرده است:
شبی که داغ تو سوزم به دل چنان خواهم
که همچو شمع شود زندگی تمام مرا.
رجوع به صبح گلشن ص 539 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ هََ)
بوی دهان. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکهه:
همانا که برزد یکی تیز دم
شهنشاه از آن دم زدن شد دژم
بپیچید و در جامه زو سر بتافت
که از نکهتش بوی ناخوب یافت.
فردوسی.
، بوی خوش دهان. رجوع به نکهه شود:
بوید به سحرگاهان از شوق به ناگاهان
چون نکهت دلخواهان بوی سمن و سنبل.
منوچهری.
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست
ز آتش تر گلاب می چکدش.
خاقانی.
نکهت حوراست یا صفای صفاهان
جبهت جوزاست یا لقای صفاهان.
خاقانی.
باد بهشت می گذرد یا نسیم صبح
یا نکهت دهان تو یا بوی لادن است.
سعدی.
، بوی خوش. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). نکهه:
شمۀ خلق تو هست آنک او را
نکهت عنبر و ند نیست ندید.
سوزنی.
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسۀ مشکین ز مغز آسمان انگیخته.
خاقانی.
نکهت خویش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش به صبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
نکهت کام صراحی چو دم مجمر عید
زو بخور فلک جان شکر آمیخته اند.
خاقانی.
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر.
حافظ.
صبا تو نکهت آن زلف مشکبو داری
به یادگار بمانی که بوی او داری.
حافظ.
بعد از این نشگفت اگر با نکهت خلق خوشت
خیزد از صحرای ایذج نافۀ مشک ختن.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کَ جِ)
دهی از دهستان حومه بخش بستک است که در شهرستان لار واقع است و501 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ / رُو)
کهترپرور. زیردست نواز. بنده پرور:
یکی گفت کای شاه کهترنواز
چرا گشتی اکنون چنین دیرساز.
فردوسی.
چو آمد بر شاه کهترنواز
نوان پیش او رفت و بردش نماز.
فردوسی.
دگر گفت کای شاه کهترنواز
تو را پادشاهی و عمر دراز.
فردوسی.
بدو گفت کای شاه کهترنواز
جوانمرد و روشندل و سرفراز.
فردوسی.
اگرچه رهی را تو کهترنوازی
نپرهیزی از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
پیروزبخت مهتر کهترنواز نیک
مخدوم اهل کشور و مکثوم بن جنی.
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
این منم یا رب به صدر مهتر کهترنواز
از ندیمان یافته بر خواندن مدحت جواز.
سوزنی.
مهتر کهترنواز از مدحت من شاد و خوش
من خوش و شاد از قبول مهتر کهترنواز.
سوزنی.
رجوع به کهترپرور شود
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
دهی از دهستان فین است که در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ)
درختچه ای است در کارواندر نزدیک خاش و در ارتفاع 1400 گزی یافت شده است. هلو کوهی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). درختی است از تیره ساپنداسه ها و از ردۀ دولپه ایهای جداگلبرگ که در بلوچستان و اطراف خاش روید. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
به معنی کوچکتر باشد، چه ’که’ به معنی کوچک و خرد باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکتر و خردتر. (ناظم الاطباء). اصغر. مقابل مهتر. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد، همه اندام او درست بود مگر که گونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (بلعمی، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو از بندۀ بندگان کهتری
به اندیشۀ دل مکن مهتری.
فردوسی.
ور خواجۀ اعظم قدحی کهتر خواهد
حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه.
منوچهری.
، فرودست. زیردست. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پست تر درشأن و مقام. ادنی در مکنت و منال:
به جای شما آن کنم در جهان
که با کهتران کس نکرد از مهان.
فردوسی.
همیشه حال چنین باد و روزگار چنین
امیر شاد و بدو شاد مهتر و کهتر.
فرخی.
بنهادندشان قطارقطار
گرهی مهتر و صفی کهتر.
فرخی.
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را مرده کشی به دار.
منوچهری.
چشم کهتران به لقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 375).
اگر پوزش نکو باشد ز کهتر
نکوتر باشد آمرزش ز مهتر.
(ویس و رامین).
اگر زلت نبودی کهتران را
عفو کردن نبودی مهتران را.
(ویس و رامین).
هیچ مشاطه ای جمال عفو... مهتران را چون زشتی جرم کهتران نیست. (کلیله ودمنه).
کهتری را که مهتری یابد
هم بدان چشم کهتری منگر.
خاقانی.
مهتران چون خوان احسان افکنند
کهتران را هم نشست خود کنند.
خاقانی.
مه و مشکند مهان کهتر چیست
که نه از مه ضو و نز مشک شم است.
خاقانی.
چون گشایند اهل همت دست جود
کهتران را پای بست خود کنند.
خاقانی.
پس بدان مشغول شو کآن بهتر است
تا ز تو چیزی برد کآن کهتر است.
مولوی.
چنان است در مهتری شرطزیست
که هر کهتری را بدانی که کیست.
سعدی (بوستان).
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان) ، خادم. چاکر. بنده. نوکر. فرمانبردار. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو شاه تو بر در مرا کهترند
ز تو کمترین چاکران مهترند.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
که خاقان چین کهتر ما بود
سپهر بلند افسر ما بود.
فردوسی (از یادداشت ایضاً).
سراسر همه رز پر از غوره دید
بفرمود تا کهترش بردوید.
فردوسی.
همه شهریاران مرا کهترند
اگر کهتری را خود اندرخورند.
فردوسی.
به وقت خلوت اندر پیش معشوق
چو کهتر باشد اندر پیش مهتر.
فرخی.
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
آن مهتری که ما به جهان کهتر وییم
میر بزرگوار است واقبال او همان.
منوچهری.
کهتر اندر خدمتت والاتراز مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 24).
ما دو تن امروز مقدمیم در این دیوان من او را شناسم و کهتر ویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 142). و خویشتن را کهتر وی خواندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90).
امروز مهتر رؤسای زمانه اوست
صد کعب و حاتمند کنون کهتر سخاش.
خاقانی.
هر آن کهترکه با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز برنخیزد.
سعدی (گلستان).
، خردسال تر. (ناظم الاطباء). کم سن تر. کم سال تر:
وز آن پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی تویی تاجور.
فردوسی.
چنین گفت زن کاین ز من کهتر است
جوان است و با من ز یک مادر است.
فردوسی.
به کهتر دهم یا به مهتر پسر
که باشد به شاهی سزاوارتر.
فردوسی.
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود و با فر و داد.
فردوسی.
عبدالمطلب گفت نذر من آن بود که فرزند کهتر راقربانی کنم. (قصص الانبیاء ص 214). شعیب دختر کهتر را به طلب موسی فرستاد. (قصص الانبیاء ص 93). یکی این هرمز که کهتر بود و یکی دیگر پیروز که بزرگتر بود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 82) ، نویسنده و شاعر از خود چنین تعبیر کند. نظیر: کمترین، اقل، احقر:
شد لاجرم ازبرای مدحت
کهتر چو عطارد و چو حسان.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری در آن ندیده ست.
خاقانی.
رجوع به کمترین شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ پَرْ وَ)
کهترنوازی. زیردست نوازی. بنده پروری. حالت و عمل کهترپرور. رجوع به کهترپرور شود
لغت نامه دهخدا
(؟ اَ)
اسم هندی رمان حامض است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهت
تصویر بهت
حیران کردن، سرگشته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
کاه دود، ادویه جوشانیده که گرما گرم به جهت تخفیف درد بر عضو ورم کرده و از جای برآمده بندند: برستوران و اقربات مدام کاه کهتاب باد و جو کشکاب. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
بوی خوش، بوی دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
کوچکتر، خردتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکهت
تصویر نکهت
((نَ یا نُ هَ))
بوی خوش، بوی دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
((کِ تَ))
خردتر، خردسال تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهتاب
تصویر کهتاب
((کَ))
کاه دود، ادویه جوشانیده که گرماگرم به جهت تخفیف درد بر عضو ورم کرده و از جای برآمده بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کهتر
تصویر کهتر
حقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کهتری
تصویر کهتری
کمال
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بهت
تصویر بهت
گیجی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جهت
تصویر جهت
راستا، روی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کات
تصویر کات
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود،
کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود.
تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین،
، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
فرهنگ واژه فارسی سره
بو، بوی دهان، رایحه، شمیم، عطر
فرهنگ واژه مترادف متضاد