جدول جو
جدول جو

معنی کنگرزه - جستجوی لغت در جدول جو

کنگرزه(کَ گَ)
دهی از دهستان سگوند است که در بخش زاغۀ شهرستان خرم آباد واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگیزه
تصویر انگیزه
(دخترانه)
آنچه یا آنکه کسی را وادار به کار کند، محرک، باعث
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
تجمعی که در آن گروهی از دانشمندان و متخصصین در مورد موضوعی علمی، فرهنگی، اقتصادی و یا سیاسی اظهارنظر می کنند، گردهمایی
در علوم سیاسی مجلس قانون گذاری در بعضی از کشورها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
دندانه های مثلث یا نیم دایره که از گل، سنگ یا آجر بر بالای دیوار یا برج و بارو می سازند، هر چیز دندانه دار مثلاً کنگرۀ پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
شغل و عمل رنگرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگیزه
تصویر انگیزه
آنچه کسی را به کاری برانگیزاند، سبب، باعث، علت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگرده
تصویر انگرده
غژم، غژمه، دانۀ انگور که از خوشه جدا شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنبیزه
تصویر کنبیزه
کمبزه، نوعی میوه شبیه خربزۀ نارس
فرهنگ فارسی عمید
(کَ گَ زِ / زَ)
صمغ کنگر است و آن را کنگری هم می گویند خوردن آن به آسانی قی و استفراغ آورد به عربی صمغالحرشف و تراب القی خوانند. (برهان) (آنندراج). اسم فارسی صمغالحرشف است که به فارسی کنگرزد نامند. (از تحفۀ حکیم مؤمن). کنگر + زد = ژد (صمغ). صمغ مترشح از کنگر که اثر قی آور شدید دارد. تراب القی. تریاک برگردان. صمغکنگر. کنگری. (فرهنگ فارسی معین). صمغ کنگر که کنگری نیز گویند. (ناظم الاطباء). آن را کنگری و تراب القی نیز گویند و آن صمغ کنگر است. (الفاظ الادویه). یا صمغ کنگرزد، صمغ عکوب است. تراب القی. صمغالحرشف. لکلرک این کلمه را در شرح کلمه جوزالقی معادل گوم دارتیشو آورده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). او را به تازی حرشف گویند. صمغ کنگر است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ زَ)
کنگرزد و کنگری اسم فارسی نوعی از خرشف است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
بهار عجم و آنندراج آرند: ’در جهانگیری و رشیدی به بای موحده و واو مجهول و زای معجمه مکرو فریب...’:
طالب چو به معذرت بهم زد پوزه
ناچار ز بخل او گرفتم روزه
گل آمد و کنبورۀ چندی آورد
شهرستانی است پر گل و کنبوزه.
حکیم شفایی (از آنندراج و بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(کُمْ زَ)
نوعی از خیار است که آن در وقت خامی شیرین و خوشمزه باشد و چون پخته شود یعنی برسد نمی تواندش خورد و بعضی گویند کمبیزه کالک است یعنی خربزۀ نارسیده. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). خیاری که چون خام باشد شیرین بود و چون پخته شود نتوان خورد و این عبارت در برهان و رشیدی است و صحیح نیست و کنبیزه و کنبزه خربوزۀ خام نارسیده نرم ناشده می خورند و خورش نان می کنند و آن را کالک گویند. (آنندراج) (انجمن آراء). کالک. خرچه سفچ. سفچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کنبزه و کمبیزه و کمبوزه و کمبزه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رِ زَ)
جمع واژۀ کرّز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به کرز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ)
انغوزه. (ناظم الاطباء). رجوع به انغوزه شود.
- انگوزه در قند خوردن، کنایه از بازی و فریب خوردن. (آنندراج) :
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فراوان خورده بود انگوزه در قند.
خسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ)
سبب و باعث چیزها. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (انجمن آرا) (آنندراج). موجب. علت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ دَ / دِ)
دانۀ انگور که از خوشه جدا شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کِ گِ رَ / رِ)
به معنی کنگر است که سازی باشد که مردم هندوستان نوازند و آن چوبی است که بر آن دو تار فولادی کشیده اند و بر زیر هر دو سر آن چوب دو کدو نصب کرده اند. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). رجوع به کنگر و کنگری شود
لغت نامه دهخدا
(کُ گِ رِ)
مجمعی از سران دول، نمایندگان ممالک یا دانشمندان که در بارۀ مسائل سیاسی، اقتصادی، علمی و غیره بحث کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ گُ رَ / رِ)
بلندیهای هر چیز را گویند عموماً و آنچه بر سر دیوار حصار و قلعه و دیوارهای دیگر سازند خصوصاً و عربان شرفه خوانند. (برهان) (آنندراج). شرفۀ دیوار و منظره و کوشک و برج. (صحاح الفرس). شرفه. (دهار). شرفه و برآمدگیهای محرابی شکلی که بر بالای دیوار شهر و حصار سازند و دندانه های بالای دیوارها و بلندیهای هر چیزی. (ناظم الاطباء) : فرمودش تا بر چهار حد شارستان بنای خانه ها سازند مر غله را و سلاح را و کنگره ها را باز آبادان کنند و دری آهنین نهند. (ترجمه تاریخ طبری).
آن روز نخستین که ملک جامه بپوشید
بر کنگرۀ کوشک بدم همچو غلیواچ.
ابوالعباس (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 68).
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد کلکا.
ابوالعباس.
به حلقه درآمد سر کنگره
برآمد ز بن تا به سر یکسره.
فردوسی.
کمندی بدان کنگره در ببست
گره زد برو چند بپسود دست.
فردوسی.
فروهشت گیسو بدان کنگره
بدل گفت زال این کمندی سره.
فردوسی.
بزرگ شهری و در شهرکاخهای بزرگ
رسیده کنگرۀ کاخها به دوپیکر.
فرخی.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار.
فرخی.
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی.
منوچهری.
هر یک از دندانه های حصار و باره و دیواری و چندانکه کنگرۀ قلعه ارک بود از هر کنگره جوشن سواری و خودی و... نهاده بودند. (تاریخ سیستان).
ره کوشک یکسر ز ساده رخام
زمین مرمر و کنگره عود خام.
اسدی.
معلق بدو چارصد کنگره
ز جزع و بلور و گهر یکسره.
اسدی.
هر وقت که بر تو دست یابم سرت ببرم و بر کنگرۀ قلعه نهم. (اسکندرنامۀ نسخه سعید نفیسی). و دوازده کنگره از ایوان کسری درافتاد و دریای ساوه خشک شد. (فارسنامۀ ابن البلخی صص 96- 97). و بالای دیوار آن بهشت سیصد گز برآوردند وخشتی از سیم و خشتی از زر و کنگره ها از مروارید و مرجان. (قصص الانبیاء). و از این رکن تا بدان رکن هفتادکنگره بود. (قصص الانبیاء).
چون می فروکشد سر سروت فلک بچاه
تو بر فلک همی چه کشی طرف کنگره.
ناصرخسرو.
و کنگره های ایوان کسری بیفتاد. (مجمل التواریخ).
آن قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه اوشهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو.
خیام (چ فروغی ص 108).
کنگرۀ قلعۀ اسلام را
نیست به از خامۀ تو دیده بان.
خاقانی.
خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید
که در شب امل من سپیده شد پیدا.
خاقانی.
از او شخصی فروافتد گران سنگ
ز بیم جان زند در کنگره چنگ.
نظامی.
هم آخر کار کو بی تاب گردد
هم او هم کنگره پرتاب گردد.
نظامی.
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدو چون سایه های کنگره.
مولوی.
کنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق.
مولوی.
چون مرغ بر این کنگره تا کی بتوان بود
یک روز نگه کن که در این کنگره خشتیم.
سعدی.
گر بی تو بود جنت بر کنگره بنشینم
ور باتو بود دوزخ در سلسه آویزم.
سعدی.
سعدیا کنگرۀ وصل بلند است ولیک
تا سر اندرننهی دست بدانجا نرسد.
سعدی.
ترا ز کنگرۀ عرش می زنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتاده ست.
حافظ.
، پر بالای خود، زینتهای بالای تاج. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگوزه
تصویر انگوزه
انغوزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگیزه
تصویر انگیزه
سبب و باعث چیزها، علت
فرهنگ لغت هوشیار
بلندیهای هر چیز را گویند، عموماً و آنچه بر سر دیوار حصار و قلعه و دیوارهای دیگر سازند مجمعی از سران دول، نمایندگان ممالک یا دانشمندان که درباره مسائل اقتصادی، علمی و غیره بحث کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگریزه
تصویر سنگریزه
ریگ و رمل و خرده سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
میوه کال و نارس (مانند طالبی گرمک خربزه)، یا مثل کمبزه بزمین کوبیدن، محکم بزمین کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
صمغ مترشح از کنگر که اثر قی آور شدید دارد تراب القیء تریاک برگردان صمغ کنگر کنگری صمغ الحرشف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رنگرزی
تصویر رنگرزی
((~. رَ))
عمل و شغل رنگرز، دکان رنگرز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنبیزه
تصویر کنبیزه
((کُ زِ))
خیار زرد و درشت، خربزه نارس، کمبزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگیزه
تصویر انگیزه
((اَ زِ))
باعث، سبب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
((کُ گِ رِ))
شرفه، دندانه، دندانه های بالای دیوارها و بلندی های هرچیزی
فرهنگ فارسی معین
((کُ گْ یا گِ رِ))
مجلسی متشکل از نمایندگان چند دولت یا عده ای دانشمند برای بحث و گفتگو، همایش (واژه فرهنگستان)، مجلس قانون گذاری ایالات متحده امریکا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگیزه
تصویر انگیزه
دلیل، باعث، هدف، قصد، محرک، موجب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنگره
تصویر کنگره
همایش
فرهنگ واژه فارسی سره
دندانه، شرفه، مجلس
فرهنگ واژه مترادف متضاد