جدول جو
جدول جو

معنی کنکان - جستجوی لغت در جدول جو

کنکان
(کَ)
دهی از دهستان شیب کوه است که در بخش مرکزی شهرستان فسا واقع شده است و دارای 550 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کنکاش
تصویر کنکاش
شور، مشورت، جستجو، تفحص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهکان
تصویر کهکان
کوهکن، آنکه شغلش کندن کوه است، آنکه کوه می کند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 225 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ کُ نَ)
نام یکی از بخشهای هفت گانه شهرستان بوشهر است و حدودآن به قرار زیر است: از شمال به بخش مرکزی و قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. از خاور به بخش بستک شهرستان لار. از باختر به بخش خورموج. از جنوب به خلیج فارس و بخش گاوبندی از شهرستان لار. این بخش از 9 دهستان: ثلاث، مالکی، تمیمی، وراوی، آل حرم، جم، گله دار، علامرودشت و تراکمه تشکیل شده ومجموع قرای و قصبات آن 175 و جمعیت آن در حدود 43500 تن است. مرکز بخش قصبه و بندر کنگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(کِ / کَ)
کنگاج. کنگاش. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). رجوع به کنگاج و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریۀ کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماه به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) وزمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالۀ عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند:
مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر
نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش.
خاقانی.
ناقۀ کنعان دهد خساست بغداد
آهوی مشک آید از فضای صفاهان.
خاقانی.
نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان).
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی
چرا در چاه کنعانش ندیدی.
سعدی (گلستان).
نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
و رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پسر نوح (ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح. (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20- 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گویدکه او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود
نام پدر نمرود علیه اللعنه. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
ساز و برگ استادان گازر را گویند، (برهان)، دست افزاری است مر گازران را، (آنندراج)، دست افزار گازر، و در نسخۀ سروری به وزن چوگان به معنی ساز گازر آورده، (فرهنگ رشیدی)، دست افزاری باشد مر گازران را، (فرهنگ جهانگیری)، ساز و برگ گازرگر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان تفرش که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 120 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)، از رستاق طبرش، (تاریخ قم ص 118 و 120)
دهی از دهستان جعفرآباد فاروج که در بخش حومه شهرستان قوچان واقع است و 106 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان اوباتوست که در بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش اشنویه شهرستان ارومیه. دارای 613 تن سکنه. آب آن از جویبار امیرآباد و چشمه. محصول آنجا غلات، حبوبات، توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است، ابن البیطار از ابوحنیفه در لغت انجدان نقل کند که انجدان در اراضی میان بست و کیکان روید، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان ذیل قیقان شود
گردنه ای است که خط سرحدی ایران وترکیه به آن می گذرد، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 41)
لغت نامه دهخدا
نام طایفه ای است از طوایف کرد، (از تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 115)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
پوشش و پردۀ هر چیزی. کن ّ. ج، اکنّه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پوشش. (ترجمان القرآن) (دهار) (مهذب الاسماء) (غیاث)
جمع واژۀ کنّه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به کنه شود
لغت نامه دهخدا
کوه کن بود. (لغت فرس چ اقبال ص 397) :
به کوه اندرون گفت کمکان ما
بیاو بکن بگسلد جان ما.
رودکی (از لغت فرس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کولکان. نام یکی از پسران چنگیز است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به جهانگشای جوینی ص 224 و 142 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از: کن (کننده) + ان (پساوند بیان حالت). در حال کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به تک بادپایان زمین را کنان
در و دشت شد پر سر بی تنان.
فردوسی.
خلق چندان جمع شد بر گور او
موکنان جامه دران در شور او.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قریه ای است پنج فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مغرب کاکی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
قریه ای بوده است سه فرسنگی میانۀ جنوب و مشرق آباده. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیه شهرستان جیرفت که در 15هزارگزی جنوب خاوری ساردوئیه سر راه مالرو و ساردوئیه به جیرفت واقع است، کوهستانی و سردسیر است تعداد سکنۀ آن 45 نفر است آبش از چشمه تأمین میشود، محصولاتش عبارت از غلات، حبوبات، تریاک و شغل اهالی آن زراعت و راههایش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
رودباری است در پائین سراه، آبش بدریا ریزد، و آن یکی از مخلافهای یمن است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ /کُ)
کنایه از شاهدان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. (آنندراج). نوازندگان بزم. (یادداشت مؤلف).
- کبکان بزم، کنایه از ساقیان و مطربان و شاهدان مجلس باشد. (برهان). کنایه از شاهدان و مطربان است. (انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان میانکوه بخش چاپشلو شهرستان دره گز. سکنه 178 تن. آب از چشمه. محصول آنجا غلات و سیب زمینی. شغل اهالی زراعت است. این ده را در اصطلاح محل کوپکان گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ لِ رَ زَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. کوهستانی و سردسیر. سکنه 158 تن. آب آن از رود خانه ورتوان. محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. کوهستانی و سردسیر است و 951 تن سکنه دارد. این ده از دو محل بالا و پائین تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهکان
تصویر کهکان
کوهکن
فرهنگ لغت هوشیار
زیر و زبر شدن ویران گشتن کنگاج کنکاش ترکی مغولی رایزنی اوسکار سگالش شور مشورت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنکاح
تصویر کنکاح
مشورت، صلاح و پند و نصیحت و تدبیر
فرهنگ لغت هوشیار
پوشش پرده در ترکیب آید بمعنی کننده و در حال کردن زاری کنان ناله کنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنکاش
تصویر کنکاش
مشورت، صلاح و مصلحت و تدبیر در کار مهم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنکاش
تصویر کنکاش
((کَ))
مشورت، شور، کنکاج هم گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنکاش
تصویر کنکاش
مشورت
فرهنگ واژه فارسی سره
رایزنی، شور، کنگاش، مشورت
فرهنگ واژه مترادف متضاد