جدول جو
جدول جو

معنی کندکیه - جستجوی لغت در جدول جو

کندکیه
(کُ دَ کی یَ)
ثیاب الکندکیه، ظاهراً به قماشی اطلاق می شودکه از کرکی سطبر بافته شده باشد. از ’گندگی’ فارسی که از ’گنده’ درست شده است. (از دزی ج 2 ص 492)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کندیده
تصویر کندیده
کنده، جداشده، گود شده، گودال عریض برای جلوگیری از عبور دشمن یا برگرداندن سیل، خندق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندوله
تصویر کندوله
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، پرخو، کندوک، کندو، کنور، کانور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندوره
تصویر کندوره
سفرۀ چرمی بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نام یکی از دهستانهای بخش سرخس است. این دهستان از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. مجموع جمعیت آن در حدود 8600 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ بَ)
نام شهری است به هندوستان و ازوی نعلین خیزد که به همه جهان ببرند. (حدود العالم از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در نخبهالدهر دمشقی این کلمه به صورت کنبایت و کنبایه آمده در صفحۀ 117 آرد: ’و به کوهی از کوههای کنبایت چشمه ای است که آن را عین العتاب نامند هرکس که از آن بنوشد تمام موهایش می ریزد و موهای غیر سیاه از وی برآید...’ و در صفحه 152 آرد: ’... و هناک آخر حدود بحر فارس ثم یمر السواحل من طوران الی سیراف الی المند الی بلاد السند و مهران الی المنیبار الی کنبایه الی صومنات...’ و باز در همین صفحه آرد: ’... و یلی هذه القطعه قطعه من جنوب البحر الهندی تسمی بحر سرندیب و بحرالراهون... و یلی ذلک بشمال البحر قطعه تسمی بحر کنبایه منسوبه الی مدینه بساحل البحر الشمالی...’. و رجوع به نخبهالدهر دمشقی چ لایپزیک ص 117 و 152 و فهرست اعلام همین کتاب شود. در نزهه القلوب این کلمه به صورت کنبایط و در ذیل کنباید و کنبایت ضبط شده و چنین آرد: کنبایط و گجرات و مرغ و ماه از اقلیم دویم است... و گجرات و کنبایط هر یک هفتادهزار پاره ده و توابع دارد. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 ص 262- 263). و رجوع به ماللهند بیرونی ص 102 و تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 434 و کنبایت و کنبانیه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
ماهی است کوهان دار. (منتهی الارب). یک قسم ماهی که دارای کوهان است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 1062 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
منسوب به کندکین است که از قرای سغد سمرقند می باشد. (الانساب سمعانی). منسوب به کندکین است که از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است و ازآنجاست ابوالحسن علی بن احمد بن الحسین بن ابی نصر بن الاشعث کندکینی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
که کار کند کند. بطی ءالانتقال. بطی ٔالعمل. مقابل تندکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کی یَ)
از جمله شهرهای ’بی تی نیه’ که در تاریخ ایران مکرر از آن ذکری شده، ’کالسدون’ است که به سال 675 قبل از میلاد بنا گردیده و اکنون آن را کادیکیه یا ’قاضی کوی’ نامند. (ایران باستان ص 2152)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ سِ)
آنتوان کاریتا مارکی دو... (1743-1794م.) ریاضی دان، فیلسوف، اقتصاددان و از مردان سرشناس کنوانسیون فرانسه و رئیس مجلس قانونگزاری بود. او برای فرار از مرگ با گیوتین خود را در زندان مسموم ساخت. چند اثر نقاشی قابل توجه از خود باقی گذاشت از آن جمله ’طرح تاریخی تعالی روح بشر’ و ’مدائح اعضاء آکادمی’ است که از کارهای مشهور او به شمار می آید. ایمانی قوی و علمی او را متقاعدمی ساخت که بشریت شایان یک پیشرفت پایان ناپذیر است. وی به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان سیلاخور است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرود واقع است و 310 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ)
قریه ای است از قراء اصفهان. از آنجاست ابوالعباس احمد بن عبدالله بن موسی کندایجی. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء). کوتاه قد. قصیر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ ذَ)
قریه ای است از قراء نواحی سمرقند. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کِ رَ)
درشتی و ستبری و غلظت و ضخامت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: انه لذو کندیره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ بی یَ)
قبای کوتاه نیم آستین که تا میان ران را می پوشاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ شَ / شِ)
دربند.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ یَ / یِ)
دهی است از بخش فیروزکوه شهرستان دماوند با 780 تن سکنه. آب آن از رودخانه قزقانچای و محصول آن غلات و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(بُ دُ قی یَ)
توپ.
لغت نامه دهخدا
(کُ دِ / دُ)
از قرای سغد است که در نیم فرسخی دبوسیه واقع شده است. (از معجم البلدان). از قرای دبوسیه از سغد سمرقند است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوه مانند حصار و بارو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
چه گوئید گفتا در این بند کوه
که آورد از اندیشه ما را ستوه.
نظامی، نامی از نامهای صفات الهی:
که مرا دید رازدار خدای
حاجب کردگار بنده نواز.
ناصرخسرو.
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(بَ یَ)
بندوی: و او را دو خال بود (اپرویز) ، یکی بندویه نام و دیگر بسطام نام. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 100). و بندها بندویه بن سنفاد خال کسری پرویز بنا کرده است. (تاریخ قم ص 74)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ / یِ)
به معنی انداوه است که مالۀ استادان گل کار باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). دست افزاری باشد که بدان کاهگل بیندایند و آنرا ماله نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). انداوه. ماله. (ناظم الاطباء). مالۀ بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند. (فرهنگ فارسی معین) :
بامچه اندودن کس را بدوغ
خواست ز من عاریت اندایه کیر.
سوزنی.
لغت نامه دهخدا
(پَ جَ کی یَ / یِ)
بنجکیه. قال ابوزید: البنجکیه معناه: أن ّ أهل خراسان کان کل ّ خمسه منهم علی حمار و ربّما قالوا یرمون بخمس نشابات فی موضع. (المعرّب جوالیقی ص 71). پنجگان
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
کنده. (فرهنگ فارسی معین). کنده شده: ظلم الارض، کند زمین را در غیر جای کندیده. (منتهی الارب از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، واداشته به کندن. (فرهنگ فارسی معین) : زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیدۀ اوست. (منتهی الارب از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به منتهی الارب ذیل ’زوب’ شود
لغت نامه دهخدا
جادوگری سحر احکام نجوم: کسب کردن بکندا یی و بکاهنی و شعبده و جز از آن محرم و محظور است
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا. پارچه ای که بر روی سفره و زانو اندازند تا سفره و زانو آلوده نگردد دستار خوان پیش انداز: بر این سفره آسمان نگر بقرصها ستارگان و کاکی ماه در میانه بر کندوری شعر هوا
فرهنگ لغت هوشیار
کندو کندوک: گوید (حکیم) که خلا نزد خرد هست محال کندوله من چیست ز گندم خالی. (ابن یمین)
فرهنگ لغت هوشیار
کنده، وا داشته بکندن: زاب نام پادشاهی است از پادشاهان فرس که این همه انهار کندیده اوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندایه
تصویر اندایه
ماله بنایی که با آن گل یا گچ بدیوار مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندقیه
تصویر بندقیه
توف، پیشتو پیشتاب تفنگ توپ، پیشتو (پیشتاب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندوره
تصویر کندوره
((کَ رَ یا رِ))
سفره، سفره چرمین، پیش بند، کندوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کندوله
تصویر کندوله
((کُ لَ یا لِ))
خانه زنبور عسل، ظرف بزرگ گلی که در آن غله ریزند، کندو
فرهنگ فارسی معین