جدول جو
جدول جو

معنی کندران - جستجوی لغت در جدول جو

کندران(کُ دُ چِ)
قریه ای از قرای قاین طبس است و از اینجاست ابوالحسن علی بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم کندرانی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندمان
تصویر اندمان
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر طوس سردار ایرانی و از سپاهیان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اندیان
تصویر اندیان
(پسرانه)
در بعضی از نسخه های شاهنامه نام یکی از سرداران فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کندلان
تصویر کندلان
نوعی خیمه، خیمۀ بزرگ، خیمه ای که جلو درگاه پادشاهان برپا می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندران
تصویر قندران
سقز، مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاندران
تصویر کاندران
که اندر آن
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
دهی از دهستان گورگ سردشت است که در بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع است و 251 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ دِ)
ده کوچکی است از دهستان هنزای بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 57هزارگزی جنوب باختری ششتمد کوهستانی و سردسیر و دارای 302 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ دُ)
گردنه ای است بین کرج و چالوس. تونلی به طول چهار کیلومتر در این گردنه احداث شده است که یکی از آثار عمرانی رضاشاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش اسکو است که در شهرستان تبریز واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دیر تصمیم گیرنده. کندذهن. سست رأی. بی تدبیر:
اگر کندرایست در بندگی
ز جان داری افتد به خربندگی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ لَ)
دهی از دهستان براآن است که در بخش حومه شهرستان اصفهان واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10). از قرای اصفهانست. (از معجم البلدان) (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ)
نسبت است مر کندران را. (از لباب الانساب) (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ / دَ)
نوعی از خیمه را گویند و بعضی این لغت را ترکی می دانند. (برهان). خیمه ای بزرگ که در پیش درگاه ملوک بر پای دارند و این لغت را برخی ترکی می دانند. (آنندراج) (انجمن آرا). خیمه ای کلان و بزرگ که در پیش دروازۀ پادشاه استاده کنند و این لفظ ترکی است. (غیاث). خیمه ای بزرگ که پیش ملوک ایستاده کنند و بعضی گویند ترکی است. (فرهنگ رشیدی). نوعی از خیمه و چادر. (ناظم الاطباء) :
باد فراش آسمانش تا زند
بارگاه و کندلان کوس و علم.
شرف الدین شفروه.
عصمت نهفته رخ به سراپرده ات مقیم
دولت گشاد رخت بقا زیر کندلان.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص قیح).
این یکی کندلان زد آن خیمه
فکر هرکس به قدر همت اوست.
نظام قاری (دیوان ص 51).
منشور خرگه و تتق و چتر و سایبان
بر کندلان چرخ مدور نوشته اند.
نظام قاری (دیوان ص 24).
ناگاه ز کندلان به در جست عمود
بر پای از آن میانه برخاست که من.
نظام قاری (دیوان ص 124)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
جغد و بوم. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کنگر شود، غله ای که دوسر نیز گویند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ)
دهی از دهستان کرون است که در بخش نجف آباد اصفهان واقع است و در حدود 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
لغت نامه دهخدا
قندرون. بعجمی و ترکی و اصفهانی علک البطم است و گفته اند اسم عجمی صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندرون و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندراس
تصویر اندراس
ژندگی کهنه شدن پاره پاره شدن، کهنگی پاره پاره شدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
باطن، درون، داخل چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندجان
تصویر اندجان
پارسی تازی شده اندگان شهری است در توران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادران
تصویر بادران
حرکت دهنده باد، فرشته ای که باد را حرکت دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنکران
تصویر بنکران
برنج و هر چیز برشته شده و چسبیده به ته دیگ بکران ته دیگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازدران
تصویر ازدران
هر دو شانه: شانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند قندرون. توضیح در کتاب فرهنگ اصطلاحات پزشکی و دارویی شلمیر قندرون مرادف با کائوچو و هر شیرابه دیگر گیاهی که در برابر هوا انجماد یابد ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بندگان
تصویر بندگان
جمع بنده. بنده ها، در خطاب شفاهی و کتبی به شاه: (بندگان اعلی حضرت همایونی) گویند و نویسند. یا بندگان اشرف. در خطاب به شاه و امیر بکار برده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
خیمه بزرگ که در پیش در گاه ملوک بر پای دارند: عصمت نهفته رخ بسرا پرده ات مقیم دولت گشاده رخت بقا زیر کندلان. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کندرای
تصویر کندرای
دیر تصمیم گیرنده، کند ذهن
فرهنگ لغت هوشیار
در کنار گرفتن: دست بگشاد و کنار انش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندراج
تصویر اندراج
ضروری و لازم
فرهنگ لغت هوشیار
((قَ دَ))
شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند، قندرون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اندرون
تصویر اندرون
ضمیر، داخل
فرهنگ واژه فارسی سره