جدول جو
جدول جو

معنی کنددست - جستجوی لغت در جدول جو

کنددست
آنکه دستش در کار کردن کند باشد
تصویری از کنددست
تصویر کنددست
فرهنگ فارسی عمید
کنددست(کُ دَ)
آنکه دستش در عمل کند باشد. مقابل تردست. (فرهنگ فارسی معین). آنکه دستی فرز و چالاک ندارد:
زنم تیشه خوش تیزدستانه بر پا
به طاقت تراشی ولی کنددستم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تندرست
تصویر تندرست
دارای بدن سالم و فاقد بیماری و ناخوشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کودرست
تصویر کودرست
گیاهانی که بر روی کود می رویند، فومیکول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کندس
تصویر کندس
گیاهی با برگ های بیضی دندانه دار و ریشه ای حاوی مواد سمّی
فرهنگ فارسی عمید
(بادْ، دَ)
کنایه از مردم تهی دست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مفلس. (غیاث) :
بر خاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باددستیم.
سیدحسن غزنوی.
رجوع به باد شود.
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ سَ / سِ)
چیزی است که آن را آذریون گویند و به شیرازی چوبک اشنان خوانند. (برهان) (آنندراج). آذریون و چوبک اشنان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کج دست. دزد. آنکه هرجا هرچه بیند بردارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام جد چهارم زردشت مطابق نوشتۀ مؤلف مروج الذهب. (از مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی، تألیف معین جدول برابر ص 69). رجوع به هئچت اسپ شود
لغت نامه دهخدا
(دْ دَ)
دارای دستی بخشنده. که با دست راد است. بخشنده. گشاده دست:
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(پُ دَ / دِ)
کودرسته. گیاهی که بر روی کود می روید. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ ذَ)
قریه ای است از قراء نواحی سمرقند. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ سِ)
آنتوان کاریتا مارکی دو... (1743-1794م.) ریاضی دان، فیلسوف، اقتصاددان و از مردان سرشناس کنوانسیون فرانسه و رئیس مجلس قانونگزاری بود. او برای فرار از مرگ با گیوتین خود را در زندان مسموم ساخت. چند اثر نقاشی قابل توجه از خود باقی گذاشت از آن جمله ’طرح تاریخی تعالی روح بشر’ و ’مدائح اعضاء آکادمی’ است که از کارهای مشهور او به شمار می آید. ایمانی قوی و علمی او را متقاعدمی ساخت که بشریت شایان یک پیشرفت پایان ناپذیر است. وی به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
آنکه دست کج دارد. که انحنا و غیر استقامتی در دست وی بود، دزد و کسی که در هر جا هر چه بیند بردارد. (ناظم الاطباء). معتاد بدزدی
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
مسند کوچک و مسندی که کم بدست آید. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ رُ)
مقابل بیمار و اطلاق آن بر دولت نیز آمده. (آنندراج) (بهار عجم). سالم و چاق و صحیح و بی مرض و بی علت و توانا و قوی. (از ناظم الاطباء) (دهار). از: تن + درست. گیلکی و نطنزی تندرست، فریزندی و یرنی تندرس، سنگسری تندراست، سرخه ای تندرست، لاسگردی تندرست، کسی که تن سالم دارد. (حاشیۀ برهان چ معین) :
ز پیکان پولاد گشتند سست
نیامد یکی پیش او تندرست.
فردوسی.
همی بود شادان دل و تندرست
به دانش همی جان روشن بشست.
فردوسی.
تو بیماری و پند داروی تست
بکوشم همی تو شوی تندرست.
فردوسی.
اگر بازبینم ترا تندرست
همه گنج با تاج و تخت آن تست.
فردوسی.
همه بر دل اندیشه این بد نخست
که بینددو چشمم ترا تندرست.
فردوسی.
جاوید باش و پشت قوی باش و تندرست
تو شادخوار و ما رهیان از تو شادخوار.
فرخی.
شاه زمانه شاد و قوی باد و تندرست
از گردش زمانه بی اندوه و بی زیان.
فرخی.
از کف او چنان هراسد بخل
که تن آسان تندرست از تب.
فرخی.
پاینده باد خواجه و دلشاد و تندرست
بر کام دل مظفر و منصور کامکار.
فرخی.
جاوید شاد باد و تن آسان و تندرست
آن مهتر کریم خصال ملک نژاد.
فرخی.
نه از پشت پاکم اگر تندرست
بمانم ترا وآنکه هم پشت تست.
(گرشاسبنامه).
بی آزار بازآمدی تندرست
از آن اژدها کین نبایست جست.
(گرشاسبنامه).
دشمنان تو همه بیمار و بنده تندرست
دورتر باید ز بیمار آنکه او بیمار نیست.
ناصرخسرو.
چون این نیت بکرد عطسه بزد و درساعت آن علت از وی زایل شد و تندرست گشت. (قصص الانبیاء ص 185). بهیچ حال هوای گرم هیچ تندرست را سود ندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آن زن که شیر او دهد... شیر او پاک و پسندیده باد و زن تندرست. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب... خورندۀ شراب را بیماری کم کند و اغلب تندرست باشد. (نوروزنامه).
به کار اندرت ار نادرستیی باشد
چو تندرست بوی هیچ دل شکسته ندار.
ادیب صابر.
تا هست ز هستی تو یادم
آسوده و تندرست و شادم.
نظامی.
درویشی پیری جوانان است و بیماری تندرستان. (مرزبان نامه).
مگو تندرست است رنجوردار
که می پیچد از غصه رنجوروار.
سعدی (بوستان).
منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی (بوستان).
تندرستان را نباشد دردریش
جز به همدردی نگویم درد خویش
گفتن از زنبور بی حاصل بود
با کسی در عمر خود ناخورده نیش.
سعدی (گلستان).
بس که در خاک تندرستان را
دفن کردیم و، زخم خورده نمرد.
سعدی (گلستان).
چنان سوزم که خامانم نبینند
نداند تندرست احوال محموم.
سعدی.
، در غیر آدمی و جانوران بمعنی خوش و نزه و پاک و آرام و عاری ازفساد و آلودگی و درست و صحیح و بکام و بی آشوب و پرهیز و دارای استحکام و دوام: پس هارون را آن بیماری به گرگان زیادت شد. او را گفتند از این هواها، هوای قومس تندرست تر است. هارون از گرگان برفت. (ترجمه طبری بلعمی). بم، شهری است با هوای تندرست. (حدود العالم).
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است.
نظامی.
به شکرانۀ دولت تندرست
برآن پشته بنیادی افکند چست.
نظامی.
حکمای وقت و وزرای مملکت را جمع کرد و گفت: موضعی اختیار باید کرد تندرست تر و خوشگوارتر به آب از بغداد و بنایی جهت نقل بدان موضع ترتیب داد. (از ترجمه محاسن اصفهان).
- ناتندرست، بیمار. دردمند. مریض:
رسیده به لب جان ناتندرست
همی چارۀ تندرستان بجست.
فردوسی.
- ، زشت. بد. خطا. نادرست:
چنین گفت یک روز کز مرد سست
نیاید مگر کار ناتندرست.
فردوسی.
رجوع به تندرستی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
کنایه از فقیر و مفلس و بی چیز باشد. (انجمن آرا). فقیر. (شرفنامۀ منیری). کنایه از مفلس و تهیدست. تنگ عیش. تنگ معاش. تنک روزی. تنگ بخت و تنگ زیست. (آنندراج). فقیر ومفلس و بی چیز و تهیدست. (ناظم الاطباء) :
گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
مرا نیست این، خرم آن را که هست
ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
اگر نان کشکینت آید بکار
ور این ناسزا ترّۀ جویبار
بیارم، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی.
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ
توجیه خشک میوۀ عید من از کجا...
عیدی بده که میوۀ عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تنگدستی، فراخ دیده چو شمع
خویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
نه سیری چنان ده که گردند مست
نه بگذارشان از خورش تنگدست.
نظامی.
گروهی حکیمان دانش پرست
ز اسباب دنیا شده تنگدست.
نظامی.
تنگدستان ز من فراخ درم
بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.
بروشکر یزدان کن ای تنگدست
که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی (بوستان).
فقیهی کهن جامۀ تنگدست
در ایوان قاضی به صف برنشست.
سعدی (بوستان).
به شهر قیامت مرو تنگدست
که وجهی ندارد به حسرت نشست.
سعدی (بوستان).
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجۀ شیری شکسته. (گلستان). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان).
فراخ حوصلۀ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
سعدی.
اگر تنگدستی مرو پیش یار
وگر سیم داری بیا و بیار.
سعدی.
از حسرت دهانش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زآن دهن برآید.
حافظ.
، ممسک و بخیل را نیز گویند. (برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء) :
جهاندار اگر نیستی تنگدست
مرا بر سر گاه بودی نشست.
فردوسی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ بَ)
رجوع به بند و بست شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کند بودن دست شخص در عمل. مقابل تیزدستی. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کند دستی
تصویر کند دستی
کند بودن دست شخص در عمل مقابل تیز دستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندرست
تصویر تندرست
سالم و بی مرض و توانا سلامت و قوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگدست
تصویر تنگدست
تهیدست فقیر بی چیز
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله پنبه برزده که به جهت رشتن مهیا کرده باشند: سبیخه کندش، چوبی که حلاجان پنبه برزده را برآن پیچند تا گلوله شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کند دست
تصویر کند دست
آنکه دستش در عمل کند باشد مقابل تیز دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کودرست
تصویر کودرست
گیاهی که بر روی کود میروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باددست
تصویر باددست
((دَ))
ولخرج، اسراف کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندرست
تصویر تندرست
((تَ دُ رُ))
سالم، صحیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنگدست
تصویر تنگدست
((~. دَ))
کنایه از تهی دست، فقیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندرست
تصویر تندرست
سلامت، سالم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تنگدست
تصویر تنگدست
فقیر
فرهنگ واژه فارسی سره
سالم، صحیح المزاج، قبراق، نیکوحال، سرحال، صحت مند
متضاد: بیمار، مریض، ناتندرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دزد، نادرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند کف ها بر هم می شود، دلیل که از خویشان مفارقت کند و نیز گویند درآنجا عروسی بود. اگر بیند که کف ها خسته بود، دلیل که از سفر بازماند. اگر درخواب کفهای خود گشاده بیند و قوی، دلیل فراخ دستی او بود. اگر به خلاف این بیند، دلیل تنگدستی بود. محمد بن سیرین
دین کف درخواب بر شش وجه بود. ، اول: فراخ دستی (دارایی و بی نیازی). ، دوم: مال. ، سوم: ریاست. ، چهارم: فرزند. ، پنجم: دلیری. ، ششم: زنی خواستن به حرام (نکاح بازنی بطور حرام و نامشروع). .
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از توابع کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
سالم
دیکشنری اردو به فارسی