گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
گیاهی است برگش شبیه برگ بن، نیک دورکننده کژدم. گویند اگر برگش بر عقرب افکنند در حال بمیرد. خوردن برگش مسخن جگر و سپرز و دماغ و بدن. (منتهی الارب). اسم نبطی نباتی است مثل درخت کوچکی، برگش در رنگ و حدت شبیه به برگ سقز و در بوی مانند بوی دود و شاخهای او از یک ساق سطبر رسته و نرم تر از درخت حبهالخضرا. در سیم گرم و خشک و بوئیدن او مسخن معده و جگر و معین هاضم و بالخاصیه در جایی که دود آن باشد عقرب در آنجا نمی باشد و اگر برگ او رابر عقرب بپاشند در حال بمیرد و مضر سقل و محرق خلط و قدر شربتش یک درهم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که برگ آن مانند برگ بنه است. (ناظم الاطباء)
از: کن (کننده) + ان (پساوند بیان حالت). در حال کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به تک بادپایان زمین را کنان در و دشت شد پر سر بی تنان. فردوسی. خلق چندان جمع شد بر گور او موکنان جامه دران در شور او. مولوی
از: کَن (کننده) + ان (پساوند بیان حالت). در حال کندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : به تک بادپایان زمین را کنان در و دشت شد پر سر بی تنان. فردوسی. خلق چندان جمع شد بر گور او موکنان جامه دران در شور او. مولوی
نام پسر نوح (ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح. (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20- 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گویدکه او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود نام پدر نمرود علیه اللعنه. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادۀ قبل شود
نام پسر نوح (ع) است. (برهان) (آنندراج). نام پسر سام بن نوح. (ناظم الاطباء). (حلیم و بردبار) پسر چهارمین حام است (سفر پیدایش 10:6) (اول تواریخ ایام 1:8) وی جد قبایل و طوایفی است که در اراضی غربی اردن سکونت می داشتند و حضرت نوح حام را که جد کنعانیان است لعنت نمود زیرا که هتک احترام پدر خود را نموده از وی حیا نکرد (سفر پیدایش 9:20- 25) از این روی تمام قوم کنعانیان این لعنت را بر خود برداشت نمودند چه که در ایام افتتاح فلسطین اسرائیلیان اکثر ایشان را به قتل رسانیدند و مابقی را طوق عبودیت بر گردن نهادند. (از قاموس کتاب مقدس). ابن کلبی گوید که او پسر نوح است ولی ازهری گویدکه او پسر سام بن نوح است و این درست است. (از معجم البلدان). و رجوع به معجم البلدان و کنعانیون شود نام پدر نمرود علیه اللعنه. (برهان) (آنندراج). نام پدر نمرود. (ناظم الاطباء). و رجوع به پاورقی مادۀ قبل شود
نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریۀ کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماه به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) وزمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالۀ عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند: مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش. خاقانی. ناقۀ کنعان دهد خساست بغداد آهوی مشک آید از فضای صفاهان. خاقانی. نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان). ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی (گلستان). نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید. سعدی. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. و رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود
نام شهری است که مسکن یعقوب و مولد یوسف (ع) بوده است. (برهان) (آنندراج). نام شهری که یعقوب در آن مسکن داشت. (ناظم الاطباء). زمین کنعان زمینی است که ذریۀ کنعان در آنجا سکونت گزیدند. حد آن از جانب شمال از طریق حماه به شمال لبنان و از سوی مشرق دشت سوریه و دشت العرب به طرف جنوب، ولی از سوی مغرب تماماً به ساحل دریای متوسط امتداد نمی یافت چه هنوز مردم فلسطین در آن باقی بودند (سفر پیدایش 10:15) (کتاب صفنیا 2:5) و پس از آنکه بنی اسرائیل اراضی کنعان را تسخیر کردند نام کنعان به زمین اسرائیل (اول سموئیل 13:19) وزمین مقدس (کتاب زکریا 2:12) و زمین موعود (رسالۀ عبرانیان 11:9) و زمین عبرانیان (پیدایش 40:15) مبدل گردید. (از قاموس کتاب مقدس). سرزمینی که اولاد کنعان پس از بیرون شدن از مصر بدانجا رفتند: مرا دل گفت گنج فقر داری در جهان منگر نعیم مصردیده کس چه باید قحط کنعانش. خاقانی. ناقۀ کنعان دهد خساست بغداد آهوی مشک آید از فضای صفاهان. خاقانی. نخل بندی دانم ولی نه در بستان و شاهدی فروشم ولیکن نه در کنعان. (گلستان). ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی (گلستان). نشان یوسف گم کرده می دهد یعقوب مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید. سعدی. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ. و رجوع به مادۀ بعد و معجم البلدان و قاموس کتاب مقدس شود
نام یکی از بخشهای هفت گانه شهرستان بوشهر است و حدودآن به قرار زیر است: از شمال به بخش مرکزی و قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. از خاور به بخش بستک شهرستان لار. از باختر به بخش خورموج. از جنوب به خلیج فارس و بخش گاوبندی از شهرستان لار. این بخش از 9 دهستان: ثلاث، مالکی، تمیمی، وراوی، آل حرم، جم، گله دار، علامرودشت و تراکمه تشکیل شده ومجموع قرای و قصبات آن 175 و جمعیت آن در حدود 43500 تن است. مرکز بخش قصبه و بندر کنگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از بخشهای هفت گانه شهرستان بوشهر است و حدودآن به قرار زیر است: از شمال به بخش مرکزی و قیر و کارزین شهرستان فیروزآباد. از خاور به بخش بستک شهرستان لار. از باختر به بخش خورموج. از جنوب به خلیج فارس و بخش گاوبندی از شهرستان لار. این بخش از 9 دهستان: ثلاث، مالکی، تمیمی، وراوی، آل حرم، جم، گله دار، علامرودشت و تراکمه تشکیل شده ومجموع قرای و قصبات آن 175 و جمعیت آن در حدود 43500 تن است. مرکز بخش قصبه و بندر کنگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
مخالف و ناهموار بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سراپای بعضی و بعضی کناخن (کذا). عمعق (یادداشت ایضاً). در لسان العجم شعوری کیاکن را بنقل از مجمع به همین معنی آورده و گمان می کنم کیاخن شمس فخری که به معنی ملائمی و همواری گرفته و صور دیگردر فرهنگها که به این کلمه داده اند همین کناخن حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی باشد. (یادداشت ایضاً)
مخالف و ناهموار بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سراپای بعضی و بعضی کناخن (کذا). عمعق (یادداشت ایضاً). در لسان العجم شعوری کیاکن را بنقل از مجمع به همین معنی آورده و گمان می کنم کیاخن شمس فخری که به معنی ملائمی و همواری گرفته و صور دیگردر فرهنگها که به این کلمه داده اند همین کناخن حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی باشد. (یادداشت ایضاً)
دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان). ج، کشاخنه. کشیخان. در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن، کشخنه، کشخان خواندن کسی را و النون زائده، یکشیخ، زن جلب خواندن، یقال ’کشخه، اذا قال له یا کشخان’. (منتهی الارب). رشیدی کلمه را معرب پنداشته است. (از حاشیۀ برهان). زن جلب و بی غیرت درباره زن. (از ناظم الاطباء). بی غیرت. قرنان. دیوث. زن بمزد. قرمساق. غرزن. صفعان. قلتبان. غرطبان. قرطبان. (یادداشت مؤلف). هدایت در انجمن آرا نویسد: در فرهنگها و برهان همه به تقلید و اقتفای یکدیگر نوشته اند که به معنی دیوث و زن قحبه و مردی که زن خود را به عمل بد بیند و منع نکند، بلکه به آن عمل مایل و راغب باشد ومشتری را محرک و ب خانه خود خواند و تحقیق ترکیب این لفظ و لغت را ندانسته اند و آن را کشیخان به اضافۀیای تحتانی نیز گفته اند چنانکه حکیم خاقانی گفته: این طرفه که موبدی گرفته ست بر یک دو کشیش رنگ کشخان. و حکیم سوزنی در هجو گفته: به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کور نظیر نیست کل وکور را به کشخانی. و کمال اسماعیل گفته: نی نی بخدا اگر عمل جویم اینهم همه ابلهی و کشخانی. و عبدالرزاق اصفهانی گفته: ساحر درگر توئی شاعر زرگر منم کیست که باد و بروت زین دو کشیخان برد. فقیر مؤلف گوید که کشن بضم، طالب نر شدن ماده است برای یار گرفتن چه انسان و چه حیوان شیخ نظامی در خسرو شیرین در نسب شبدیز گفته: ز دشت آن کلّه را در هر قرانی به کشن آید تکاور مادیانی. کشیخان چه مردو چه زن یعنی طلب کننده و خواهندۀ نر و در لغت سهوی کرده اند و خوان را بی واو کرده اند و کشیخان نیز مصحف کشنخان است... - انتهی. اما این گفتۀ هدایت پایۀ تحقیقی ندارد: این کشخانان احمدحسن را فراموش کرده اند. (تاریخ بیهقی). تا نگویی چو شعر برخوانم کاین چه بسیارگوی کشخانیست. مسعودسعد. چند گویی که نیست در همه کش مثل من هیچ خواجه و دهقان من گرفتم که توبه کش خانی تیز در سبلت تو ای کشخان. دهقان علی شطرنجی
دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان). ج، کشاخنه. کشیخان. در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن، کشخنه، کشخان خواندن کسی را و النون زائده، یکشیخ، زن جلب خواندن، یقال ’کشخه، اذا قال له یا کشخان’. (منتهی الارب). رشیدی کلمه را معرب پنداشته است. (از حاشیۀ برهان). زن جلب و بی غیرت درباره زن. (از ناظم الاطباء). بی غیرت. قرنان. دیوث. زن بمزد. قرمساق. غرزن. صفعان. قلتبان. غرطبان. قرطبان. (یادداشت مؤلف). هدایت در انجمن آرا نویسد: در فرهنگها و برهان همه به تقلید و اقتفای یکدیگر نوشته اند که به معنی دیوث و زن قحبه و مردی که زن خود را به عمل بد بیند و منع نکند، بلکه به آن عمل مایل و راغب باشد ومشتری را محرک و ب خانه خود خواند و تحقیق ترکیب این لفظ و لغت را ندانسته اند و آن را کشیخان به اضافۀیای تحتانی نیز گفته اند چنانکه حکیم خاقانی گفته: این طرفه که موبدی گرفته ست بر یک دو کشیش رنگ کشخان. و حکیم سوزنی در هجو گفته: به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کور نظیر نیست کل وکور را به کشخانی. و کمال اسماعیل گفته: نی نی بخدا اگر عمل جویم اینهم همه ابلهی و کشخانی. و عبدالرزاق اصفهانی گفته: ساحر درگر توئی شاعر زرگر منم کیست که باد و بروت زین دو کشیخان برد. فقیر مؤلف گوید که کشن بضم، طالب نر شدن ماده است برای یار گرفتن چه انسان و چه حیوان شیخ نظامی در خسرو شیرین در نسب شبدیز گفته: ز دشت آن کلّه را در هر قرانی به کشن آید تکاور مادیانی. کشیخان چه مردو چه زن یعنی طلب کننده و خواهندۀ نر و در لغت سهوی کرده اند و خوان را بی واو کرده اند و کشیخان نیز مصحف کشنخان است... - انتهی. اما این گفتۀ هدایت پایۀ تحقیقی ندارد: این کشخانان احمدحسن را فراموش کرده اند. (تاریخ بیهقی). تا نگویی چو شعر برخوانم کاین چه بسیارگوی کشخانیست. مسعودسعد. چند گویی که نیست در همه کش مثل من هیچ خواجه و دهقان من گرفتم که توبه کش خانی تیز در سبلت تو ای کشخان. دهقان علی شطرنجی
قریه ای است بر باب اصفهان، گویند همان شهر جی است، یا جایی است در نزدیکی آن، و یا محله ای است از آن. و بدان منسوب است ابوجعفر زید بن بندار بن زند نخانی فقیه اصفهانی متوفی به سال 273 هجری قمری (از معجم البلدان)
قریه ای است بر باب اصفهان، گویند همان شهر جی است، یا جایی است در نزدیکی آن، و یا محله ای است از آن. و بدان منسوب است ابوجعفر زید بن بندار بن زند نخانی فقیه اصفهانی متوفی به سال 273 هجری قمری (از معجم البلدان)
کشخان: پارسی تازی گشته کشخان (دیوث) این طرفه که موبدی گرفته است بر یک دو کشیش رنگ کشخان (خاقانی) کشیخان (گویش گیلکی) ساحر درگر تویی شاعر زرگر منم کیست که باد بروت زین دو کشیخان برد (عبد الرزاق اسپهانی) غلتبان زن جلب زن قحبه دیوث: (ایا کشخان بد اصل ای سه پوشش علی نامی دریغ این نام بر تو)، (سنائی)
کشخان: پارسی تازی گشته کشخان (دیوث) این طرفه که موبدی گرفته است بر یک دو کشیش رنگ کشخان (خاقانی) کشیخان (گویش گیلکی) ساحر درگر تویی شاعر زرگر منم کیست که باد بروت زین دو کشیخان برد (عبد الرزاق اسپهانی) غلتبان زن جلب زن قحبه دیوث: (ایا کشخان بد اصل ای سه پوشش علی نامی دریغ این نام بر تو)، (سنائی)