کنچه. خر الاغی را گویند که زیر دهانش ورم کرده باشد، خر الاغ دم بریده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خر دم بریده و به تازی ابتر گویند. (اوبهی). خر دم بریده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ فارسی معین) : ندانی ای به عقل اندر خر کنجه به نادانی که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی. غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کنچه. خر الاغی را گویند که زیر دهانش ورم کرده باشد، خر الاغ دم بریده را نیز گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خر دم بریده و به تازی ابتر گویند. (اوبهی). خر دم بریده. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (فرهنگ فارسی معین) : ندانی ای به عقل اندر خر کنجه به نادانی که با نر شیر برناید سترون گاو ترخانی. غضایری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تکۀ گوشت کوچکی که بر سیخ کشند یا قیمه کنند. (فرهنگ فارسی معین). - کباب کنجه، کبابی که قطعات گوشت را بر سیخ کرده سرخ کنند. مقابل کوبیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی کباب که عبارتست از قطعات گوشت کوچک به سیخ کشیده. (فرهنگ فارسی معین)
تکۀ گوشت کوچکی که بر سیخ کشند یا قیمه کنند. (فرهنگ فارسی معین). - کباب کنجه، کبابی که قطعات گوشت را بر سیخ کرده سرخ کنند. مقابل کوبیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). قسمی کباب که عبارتست از قطعات گوشت کوچک به سیخ کشیده. (فرهنگ فارسی معین)
خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
خر دم بریده، خری که دمش را بریده باشند، برای مِثال ندانی ای به عقل اندر خر کبجه به نادانی / که با نر شیر برناید سروزن گاو ترخانی (غضایری - شاعران بی دیوان - ۴۶۶)، هر چهار پایی که زیر دهانش ورم کرده باشد
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مثال جنگ یک سو نه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
آزرده، رنجیده، دل آزرده، دل تنگ رنجه داشتن: رنجه کردن، رنجه ساختن، آزرده ساختن، آزار رساندن، برای مِثال جنگ یک سو نِه و دل شاد بزی / خویشتن را و مرا رنجه مدار (فرخی - ۱۳۹) رنجه شدن: رنجه گشتن، رنجه گردیدن، رنجیده شدن، آزرده شدن رنجه کردن: رنجاندن، آزرده ساختن، رنج دادن، برای مِثال هر که با پولادبازو پنجه کرد / ساعد مسکین خود را رنجه کرد (سعدی - ۷۵)
آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری شکنجه کردن: شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
آزار دادن کسی برای تنبیه، گرفتن اقرار یا واداشتن به انجام کاری شکنجه کردن: شکنجه دادن، رنج و آزار دادن، آزار کردن متهم با آلات و ادوات شکنجه تا از او اقرار بگیرند
آزار. ایذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذیب. سیاست. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غیاث) (منتهی الارب). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (یادداشت مؤلف) : از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کلیله و دمنه). کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. بربط کری است هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند. خاقانی. در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب جان درانداخته به قلعۀ آب. نظامی. روزها آن آهوی خوش ناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر. مولوی. گرچه اندک بضاعتم باری سودم آمد شکنجۀ بسیار. ابن یمین. - شکنجه دیدن، معذب شدن. ، نوعی از تعذیب. (غیاث) (یادداشت مؤلف). نوعی ازتعذیب و آن چنان است که گنهکار را اول نی چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش میبرند و در آتش می اندازند و زخمها به نمک آلایند. و با لفظ کردن و کشیدن مستعمل و همچنین است شکنجه کش. (آنندراج) : راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت. نظامی. آنان که علم ز دود بر پا دارند با تنباکو مدام سودا دارند دارند همیشه آتش و انبر و نی اسباب شکنجه را مهیا دارند. حکیم رکنای مسیح کاشی (از آنندراج). باور نمی کنم که به وقت شکنجه هم از خادمان کسی نمک او چشیده ست. شفیع اثر (از آنندراج). صدهزار آدمی در پنجۀ شکنجه و چنگال سکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند. (از تاریخ سلاجقۀ کرمان). - شکنجۀ آب نمک، نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. (آنندراج) : از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم. محسن تأثیر (از آنندراج). ، دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (یادداشت مؤلف). - در شکنجه کشیدن، به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان). - ، تعذیب. (منتهی الارب). - شکنجه نهادن، به چوب شکنجه بستن: شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). ، قید صحافی. (ناظم الاطباء). افزاری است مجلدان را و آنرا قید نیز گویندو آن مجاز است. (آنندراج) ، چوب گوشۀ جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان میکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (یادداشت مؤلف) : قطان، چوب فدرنگ و شکنجۀ هودج. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود. - شکنجۀ جامه، جندره. (صحاح الفرس) ، شکنج. چین. (یادداشت مؤلف). منه: حبک الماء... و حبک الدرع و حبک الشعر، شکنجۀ آب است... و جوشن و مو. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 133)
آزار. ایذاء. رنج. هروانه. عقوبت. تعذیب. سیاست. کیستار. (ناظم الاطباء). عذاب. (غیاث) (منتهی الارب). در اصل شکستن و پیچیدن و عذاب دادن دزد و گنهکار بوده است. (انجمن آرا). رجز. رجس. عقاب. عقوبت. نقمت. اشکنجه. شکنج. عذاب که بر تن دهند. اثام. باهک. (یادداشت مؤلف) : از تنگی مخرج آن رنج بیند که در هیچ شکنجه آن صورت نتوان کرد. (کلیله و دمنه). کوه محروق آنکه همچون زر به شفشاهنگ در دیو را زو در شکنجۀ حبس خذلان دیده اند. خاقانی. بربط کری است هشت زبان کش به هشت گوش هر دم شکنجه دست توانا برافکند. خاقانی. در زیر عذبات عذاب و زخم چوب و شکنجه سپری شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 361). چشم نیلوفر از شکنجۀ خواب جان درانداخته به قلعۀ آب. نظامی. روزها آن آهوی خوش ناف نر در شکنجه بود در اصطبل خر. مولوی. گرچه اندک بضاعتم باری سودم آمد شکنجۀ بسیار. ابن یمین. - شکنجه دیدن، معذب شدن. ، نوعی از تعذیب. (غیاث) (یادداشت مؤلف). نوعی ازتعذیب و آن چنان است که گنهکار را اول نی چون کاز بر پوست چسبانند و باز به انبر آتش درگرفته گوشتش میبرند و در آتش می اندازند و زخمها به نمک آلایند. و با لفظ کردن و کشیدن مستعمل و همچنین است شکنجه کش. (آنندراج) : راست روشن به زخمهای درشت در شکنجه برادرم را کشت. نظامی. آنان که علم ز دود بر پا دارند با تنباکو مدام سودا دارند دارند همیشه آتش و انبر و نی اسباب شکنجه را مهیا دارند. حکیم رکنای مسیح کاشی (از آنندراج). باور نمی کنم که به وقت شکنجه هم از خادمان کسی نمک او چشیده ست. شفیع اثر (از آنندراج). صدهزار آدمی در پنجۀ شکنجه و چنگال سکال ایشان افتادند و در زیر طشت آتش گرفتار شدند. (از تاریخ سلاجقۀ کرمان). - شکنجۀ آب نمک، نوعی از تعذیب که گنهکاران را به خوردن آب نمک میکنند. (آنندراج) : از گریه شرح جور تو گر یک به یک کنم صد بحر را شکنجه به آب نمک کنم. محسن تأثیر (از آنندراج). ، دهق. دو چوب که بدان دزد و گناهکار را عذاب دهند. (یادداشت مؤلف). - در شکنجه کشیدن، به چوب شکنجه بستن. شکنجه دادن: ملک را طرفی از ذمائم اخلاق او به قرائن معلوم شد... در شکنجه کشید و به انواع عقوبت بکشت... (گلستان). - ، تعذیب. (منتهی الارب). - شکنجه نهادن، به چوب شکنجه بستن: شکنجه بر کعبش نهادند تاودایع و ذخایر و دفاین به دست بازداد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 344). ، قید صحافی. (ناظم الاطباء). افزاری است مجلدان را و آنرا قید نیز گویندو آن مجاز است. (آنندراج) ، چوب گوشۀ جوال. شظاظ. شجار. فدرنگ. قطان. گمان میکنم فدرنگ شکنجه همان شجار و قطان عرب باشد. (یادداشت مؤلف) : قطان، چوب فدرنگ و شکنجۀ هودج. (منتهی الارب). و رجوع به مترادفات کلمه شود. - شکنجۀ جامه، جندره. (صحاح الفرس) ، شکنج. چین. (یادداشت مؤلف). منه: حبک الماء... و حبک الدرع و حبک الشعر، شکنجۀ آب است... و جوشن و مو. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 133)