جدول جو
جدول جو

معنی کمیزانیدن - جستجوی لغت در جدول جو

کمیزانیدن(مَ کَ دَ)
رجوع به گمیزانیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیبانیدن
تصویر کیبانیدن
میل دادن و منحرف ساختن به سوی چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیزانیدن
تصویر خیزانیدن
خیز دادن، جهاندن، کسی را از زمین بلند کردن و به حالت ایستاده درآوردن
فرهنگ فارسی عمید
(گُ بَ / بِ دَ)
مرکّب از: بیز + انیدن، به بیختن داشتن. (یادداشت مؤلف)، رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ شُ دَ)
برشته کنانیدن و بریان کنانیدن و برشته کردن فرمودن. (ناظم الاطباء). بریان کنانیدن. (آنندراج). رجوع به میچودن شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
میراندن. سبب مردن شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی (ت و ف فی) . (منتهی الارب). توفی اﷲ تعالی، یعنی روح او را قبض کرد و میرانید خدای تعالی کسی را. (یادداشت مؤلف). اصعاق. (المصادر زوزنی). تمییت. (منتهی الارب). اماته. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). افاضه. افاده. تقتیل. تهلیک. استهلاک. اهلاک. (منتهی الارب) :
بحق اشهدان لااله الااﷲ
چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم.
سوزنی.
، از میان بردن. نابود کردن. از بین بردن: حس را ببرد و قوت را بمیراند و از همه کارها و حرکت ها باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش را
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ تُ دَ)
افروختن شمع و چراغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شِ تَ)
مایل شدن و رغبت کردن، عدالت کردن و داد دادن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
صاحب منتهی الارب در کلمه زیغ گوید: ’ازاغ ازاغه، کنبانید او را از راه’، چون او از اهل هند است و نسخی در دست داشته که از آن نقل می کرده است گمان می کنم منقول عنه کیبانیدن متعدی کیبیدن بوده است و او به غلط کنبانیدن خوانده است. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ دَ)
آرزو داشتن و میل کردن، عدالت کردن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ دی دَ)
لیزاندن. لیز دادن. به حرکت آوردن چیزی در سطحی لیز و لغزان. سراندن. شخشانیدن
لغت نامه دهخدا
(سِ شُ دَ)
ورزانیدن. ورز دادن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مرز و حاشیۀ مربوط به آن شود
لغت نامه دهخدا
(خَورْ / خُرْ دَ)
گمیزانیدن. رجوع به گمیزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ تَ)
ریزاندن. (ناظم الاطباء). ریختن به معنی متعدی: داءالثعلب موی سر بریزاند. (یادداشت مؤلف) : سح، ریزانیدن آب. سکب، ریزانیدن آب. (تاج المصادر بیهقی) : اگر سوزان و تیز بودی موی را بریزانیدی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ریزه ریزه کردن: ریزانیدن حصاه و بریزانیدن حصاه، ریزریز کردن آن. تفتیت آن: این دارو سنگ گرده بریزاند. (یادداشت مؤلف) ، ریختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَمْ بَ تَ)
گمیزیدن. رجوع به گمیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(خِ / خَ / خُ دَ)
خیزیدن کنانیدن. برخاستن فرمودن. (ناظم الاطباء). بخاستن داشتن. (یادداشت مؤلف).
- بخیزانیدن، خیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی). الازلاق. بخیزانیدن. (تاج المصادر بیهقی).
- برخیزانیدن، خیزانیدن.
، برپای کردن. راست کردن. (یادداشت مؤلف). قائم کردن. بحال قیام درآوردن
لغت نامه دهخدا
(مَهْگِ رِ تَ)
فرار دادن. تهریب. (منتهی الارب). رهانیدن: در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایۀ او او را بگریزانید و به اصطخر پارس برد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 111). در شهر بیت المقدس غار ابراهیم علیه السلام است که مادرش از نمرود آنجا گریزانید، و اندر آنجا بزرگ شد. (مجمل التواریخ والقصص) ، نجات دادن مال التجاره و غیره از گمرک از راه غیرمسلوک برای ندادن باج و مالیات گمرکی. رجوع به گریزاندن شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ کَ دَ)
آموزاندن. تعلیم. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از مادۀ ریز و ریزه، تفتیت. خرد کردن. ریزریز کردن. ریزه ریزه کردن. خردمرد کردن. و این کلمه را در سنگ گرده و سنگ مثانه و امثال آن اطبای فارس در کتب بسیار استعمال کرده اند و شباهت غریبی مابین آن و بریزۀ فرانسه هست که معنی همین کلمه است: تفتیت حصاه کلیه، بریزانیدن سنگ گرده. (از یادداشت دهخدا). اندر داروها که سنگ مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و خون ’ایل’ چون بیاشامند حصاه مثانه بریزاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به ریزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ شُ دَ)
رجوع به گمیزاندن و گمیزانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گمیزیدن فرمودن. شاشیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گمیزانیدن
تصویر گمیزانیدن
بشاشیدن واداشتن گمیزیدن فرمودن شاشیدن کنانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گمیزاندن
تصویر گمیزاندن
بشاشیدن واداشتن گمیزیدن فرمودن شاشیدن کنانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
جهاندن بجست وا داشتن، از زمین بلند کردن و سر پا نگاهداشتن کسی را، لغزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
گریزاندن: 1 در آن عهد که شیرویه خویشاوندان را میکشت دایه او او را بگریزانید و باصطخر پارس برد، گریزاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آموزانیدن
تصویر آموزانیدن
تعلیم دادن آموختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیزانیدن
تصویر لیزانیدن
حرکت دادن چیزی در سطحی لغزان سر دادن
فرهنگ لغت هوشیار