شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، گمیز، شاشه
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، گُمیز، شاشه
شاش را گویند و به عربی بول خوانند و با کاف فارسی نیز گفته اند. (برهان). گمیز. (فرهنگ فارسی معین). بول و شاش و جمیز و مایعی که در مثانۀ انسان و دیگر حیوانات فراهم می آید. (ناظم الاطباء). صحیح گمیز است اما حکیم مؤمن در تحفه در فصل ’الکاف...’ آورده و گوید: ’کمیز اسم فارسی بول است’. (حاشیه برهان چ معین). شاش را گویند. (انجمن آرا). شاش را گویند و به عربی بول خوانند... (آنندراج). سروری به کاف تازی دانسته. (انجمن آرا) : چون کمیز شتر ز بازپسان رنجه دارنده همچو خرمگسان. سنائی. ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز مستیز که با او نه برآیی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عدوی ناکست از بیم چون کمیز شتر کند گریز سوی پس چو روی بنمایی. مجیر بیلقانی. آب چون آمیخت با بول و کمیز گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز. (مثنوی چ رمضانی ص 228). خر کمیز خر ببوید بر طریق مشک چون عرضه کنم بر این فریق. (مثنوی چ رمضانی ص 294). و رجوع به گمیز شود. - کمیز انداختن، کمیز کردن. شاش کردن. (ناظم الاطباء). - کمیز بشتاب، دیابیطس و دولاب. (ناظم الاطباء) (از اشینگاس). - کمیز کردن، رجوع به گمیز کردن شود. - کمیز منجمد، شنی که از راه بول دفع می گردد. (ناظم الاطباء). - ، سنگی که در مثانه تولید می شود. (ناظم الاطباء)
شاش را گویند و به عربی بول خوانند و با کاف فارسی نیز گفته اند. (برهان). گمیز. (فرهنگ فارسی معین). بول و شاش و جمیز و مایعی که در مثانۀ انسان و دیگر حیوانات فراهم می آید. (ناظم الاطباء). صحیح گمیز است اما حکیم مؤمن در تحفه در فصل ’الکاف...’ آورده و گوید: ’کمیز اسم فارسی بول است’. (حاشیه برهان چ معین). شاش را گویند. (انجمن آرا). شاش را گویند و به عربی بول خوانند... (آنندراج). سروری به کاف تازی دانسته. (انجمن آرا) : چون کمیز شتر ز بازپسان رنجه دارنده همچو خرمگسان. سنائی. ای خم ّ شکسته بر سر چاه کمیز با سوزن سوفار درست سرتیز مستیز که با او نه برآیی به ستیز نی تو نه چو تو هزار زنارآویز. سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عدوی ناکست از بیم چون کمیز شتر کند گریز سوی پس چو روی بنمایی. مجیر بیلقانی. آب چون آمیخت با بول و کمیز گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز. (مثنوی چ رمضانی ص 228). خر کمیز خر ببوید بر طریق مشک چون عرضه کنم بر این فریق. (مثنوی چ رمضانی ص 294). و رجوع به گمیز شود. - کمیز انداختن، کمیز کردن. شاش کردن. (ناظم الاطباء). - کمیز بشتاب، دیابیطس و دولاب. (ناظم الاطباء) (از اشینگاس). - کمیز کردن، رجوع به گمیز کردن شود. - کمیز منجمد، شنی که از راه بول دفع می گردد. (ناظم الاطباء). - ، سنگی که در مثانه تولید می شود. (ناظم الاطباء)
آمیختن، پسوند متصل به واژه به معنای آمیخته با، برای مثال خشم آمیز، عبیرآمیز، مردم آمیز، مشک آمیز، دلم رمیدۀ لولی وشی ست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز (حافظ - ۵۳۶)، نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده
آمیختن، پسوند متصل به واژه به معنای آمیخته با، برای مِثال خشم آمیز، عبیرآمیز، مردم آمیز، مشک آمیز، دلم رمیدۀ لولی وشی ست شورانگیز / دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز (حافظ - ۵۳۶)، نزدیکی کردن، مقاربت، جماع، همنشینی، دوستی، مراوده
پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار کنایه از کمین کرده کنایه از کمینگاه کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین کمین کردن: در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن
پنهان شدن در جایی به قصد از پا درآوردن دشمن یا شکار کنایه از کمین کرده کنایه از کمینگاه کمترین، کم ارزش ترین، فرومایه ترین کمین کردن: در جایی پنهان شدن به قصد از پا در آوردن دشمن یا شکار، کمین آوردن، کمین ساختن، کمین گرفتن
شاش، ادرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، ادرار، پیشاب، بول، زهراب، پیشار، پیشیار، میزک، چامیز، چامیر، چامین، چمین، کمیز، شاشه گمیز کردن: شاشیدن
شاش، اِدرار، مایعی زرد رنگ مرکب از آب اسید اوریک نمک طعام و املاح دیگر که از طریق آلت تناسلی دفع می شود شاش، اِدرار، پیشاب، بَول، زَهراب، پیشار، پیشیار، میزَک، چامیز، چامیر، چامین، چَمین، کُمیز، شاشه گمیز کردن: شاشیدن
زنبور. (آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد بهیچ نوعیش خلل)، (هر دانه از آن تخم کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدو های عسل)، (بنقل جهانگیری در وصف خربزه)
زنبور. (آن میوه که در حلاوتش نیست بدل یارب نرسد بهیچ نوعیش خلل)، (هر دانه از آن تخم کلیز عسل است یک دانه از آن شود کدو های عسل)، (بنقل جهانگیری در وصف خربزه)