جدول جو
جدول جو

معنی کموا - جستجوی لغت در جدول جو

کموا
نخ کاموا، ماشین کمباین
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمون
تصویر کمون
پنهان شدن، پوشیده شدن، مخفی شدن، در نهان بودن، در پزشکی دورۀ نهفتگی بیماری، فاصلۀ بین ورود عامل بیماری زا به بدن و نمایان شدن نخستین علائم بیماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمون
تصویر کمون
زیره، گیاهی علفی و یک ساله، با ساقه های سبز، برگ های بریدۀ باریک، گل های سفید کوچک و تخم های ریز و معطر که به عنوان چاشنی غذا و دارو مصرف می شود، قسمت زیرین چیزی، آنچه در زیر رویۀ کفش دوخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرا
تصویر کمرا
اتاقی برای نگه داری چهارپایان، طاق، گنبد، دیوار بلند، کمربند
فرهنگ فارسی عمید
نخی که از پشم یا کرک می ریسند و به وسیلۀ میل با آن معمولاً لباس های زمستانی می بافند
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی جامعه ای که در آن هیچ کس مالک چیزی نیست و همه در آنچه دارند، شریک هستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
جامۀ منقش که با الوان مختلف بافته شده باشد
کمخای خان بالغی: نوعی جامۀ نفیس منقش که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می بافته اند
فرهنگ فارسی عمید
(زُ رَ)
کمال. انجام یافتن و تمام شدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). انجام یافتن و تمام شدن. (آنندراج). و رجوع به کمال شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بخشی از تقسیمات کشوری فرانسه و آن معادل ’بلوک’ و ’بخش’ است. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جایی که چهارپایان شب آنجا باشند. (فرهنگ رشیدی). محوطه ای را گویند که شبها چهارپایان و ستوران را در آن کنند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است. (برهان). جایی را گویند مانند محوطه که شبها چهارپایان را در آنجا محفوظ از گرگ و دزد دارند. (آنندراج). حصاری که شبها چارپایان را در آن کنند. (ناظم الاطباء). گو گوسفندان بود و به زبان ما انکرو خوانند. (نسخه ای دیگر از اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغاک گوسفندان بود و به زبان ما انکر. (نسخه ای دیگر از اسدی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شب گاه چهارپایان. سرایی یا خانه ای باشد که گوسفند در آنجا کنند. غول. نغل. شوغا. آغل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمند است و جلد کمرا.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
چو گرگ ظلم را کشتی به زور بازوی عدلت
زانبوهی شده صحرای اقلیم تو چون کمرا.
عمعق (از آنندراج).
، طاق بلند مانند طاق ایوان و طاق درگاه سلاطین و امرا. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری). طاق بلندی را نیز گویند مانند طاق درگاه سلاطین و امرا. (برهان). طاق و ایوان درگاه پادشاهان و امرا که غالباً محرابی و خمیده باشد. (آنندراج). طاق بلند مانند طاق درگاه پادشاهان و امیران. (ناظم الاطباء). در اوراق مانوی (پهلوی) ، ’کمر’ (طاق، گنبد). یونانی ’کمره’. ارمنی، ’کمر’. فارسی از آرامی ’کمرا’. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
گهی از گردش کیوان به گردون برزند کله
گهی از گردش گردون به کیوان بر برد کمرا.
ازرقی (از فرهنگ رشیدی).
از لحد گور تا به دوزخ تفسان
راه شده طاق طاق و کمرا کمرا.
سوزنی (ازفرهنگ جهانگیری).
، زنار که مجوس و نصاری بر میان بندند (فرهنگ رشیدی). زناری که امّتان زردشت بر میان می بسته اند. (برهان). زنار که بر کمر بندند. (آنندراج). کمرای. کمربندی که زردشتیان و جز آنان بر کمر بندند. کستی. زنار. (فرهنگ فارسی معین). کمرا به این معنی مستعار از آرامی است و آرامی خود از کلمه ’کمر’ فارسی مأخوذ است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نه طرفه گر ز عشق روی آن بت
ببندم بر میان کمرای کفار.
خسروانی (از آنندراج).
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کمرای شود، بمعنی... چنبر و حلقه و زنار استعمال کرده اند. (آنندراج) ، دیوار بلند را هم گفته اند. (برهان). دیوار مرتفع. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ)
بمعنی رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی باشد به چیزی دیگر. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). استاد آن کار را در اصفهان کلوایی گویند. (حاشیۀ برهان چ معین). در لهجۀ اصفهان به معنی بند زدن چینی و همان است که در خراسان آن را ورش زدن گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). و رجوع به کلوابند و کلوایی شود، در مؤیدالفضلا بمعنی غوک آمده است که وزغ باشد. (از برهان) ، غوک و قرباغه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَرْ)
رخنه گرفتن ووصل کردن دو چیز باشد با هم. (برهان) (آنندراج). گرفتن رخنه و پیوند دو چیز را با هم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از توابع علی آباد ساری. (سفرنامۀ مازندران تألیف رابینو ص 120). در فرهنگ جغرافیایی کروا ضبط و نوشته شده است: دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان قائم شهر. دشت، معتدل و مرطوب است، با 200 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ریواس است و آن میوه ای باشد کوهی به اندام ساق دست. (برهان) (آنندراج). نوعی از ریواس (ناظم الاطباء). کزبا. (حاشیۀ برهان چ معین ذیل کزبا). رجوع به کزبا و ریواس شود، تمش. (ناظم الاطباء) ، دانۀ خردل. (ناظم الاطباء). رجوع به کزبا شود
لغت نامه دهخدا
(کَجْ)
اسم هندی خراطین است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کامْ)
نخهای سست پشمین یا پنبه ای که زنان با قلاب بدان جامه بافند. (یادداشت مؤلف). ظاهراً از کلمه کانوس انگلیسی که آنهم از کلمه کانابیس لاتینی مأخوذ است گرفته شده و بسبب قرب مخرج تلفظ نون و میم در زبان فارسی کاموا و کانوا هر دو بکار میرود. (از فرهنگ نظام) (وبستر)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ مو)
زیره. (دهار). زیره، معرب خامون. کرمانی و فارسی و شامی و نبطی بود... (از منتهی الارب) (از آنندراج). زیره. (ناظم الاطباء). معرب از ’کومی نوم’ لاتینی. زیره. (فرهنگ فارسی معین). نباتی بری و بستانی است دارای دانه، و انواع بسیاری دارد از جمله کرمانی، سیاه و فارسی، زرد و شامی و نبطی و کمون معمولی، سفید است. (از اقرب الموارد). معرب از خامون یونانی است و به فارسی زیره نامند. بری و بستانی می باشد و هریک را اصناف مختلفه است: سیاه بری و بستانی را کمون کرمانی و زرد را فارسی و شامی و سفید را نبطی نامندو اخیر زیرۀ سبز است و در اکثر امکنه می باشد و بری هر صنفی قویتر از بستانی و صنفی از بری سیاه می باشدو شبیه است به شونیز و قوی الحرارت است و از مطلق کمون مراد کرمانی است و به یونانی او را باسلیقون نامند و به معنی ملوکی است و بهترین اقسام کرمانی است و زبون ترین، سفید بستانی است، و قوتش تا هفت سال باقی می ماند و نبات آن از رازیانه کوچکتر و برگش مستدیر مانند شبت است... (از تحفۀ حکیم مؤمن) :
سخن به نزد تو آوردن آن چنان باشد
که سوی خطۀ کرمان کسی برد کمون.
ابن یمین.
و رجوع به زیره شود.
- کمون ارمنی، زیرۀ رومی که کرویا نیزنامندش. (منتهی الارب). کرویا. (تاج العروس ج 7 ص 322) (اقرب الموارد). کرویا که زیرۀ رومی نیز نامند. (ناظم الاطباء). قرنباد. (فرهنگ فارسی معین).
- کمون اسود، زیرۀ کرمانی است و در بعضی بلاد شونیز را به این اسم می نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیاه دانه. توضیح آنکه در بعض مآخذ ازآن رو که کمون مرادف با زیرۀ مطلق است کمون اسود را زیرۀ سیاه معنی کرده اند. (فرهنگ فارسی معین).
- کمون اصغر، کمون فارسی است. (از تحفۀ حکیم مؤمن) (از اقرب الموارد).
- کمون الجبل، بسبسه. تامشاورت. تامساورت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمون بری،کمون دشتی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمون دشتی شود.
- ، سیاه دانه. (فرهنگ فارسی معین).
- کمون بری اسود، بهترین آن از کرمان بدست آید و از آن داروی بیخته ای بدست آورند که مشهور است. (از تاج العروس ج 7 ص 322).
- کمون حبشی، زیرۀ بری شبیه به شونیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). شبیه به شونیز. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). کمون اسود بری است که تخم آن شبیه است در سیاهی به شونیز. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کمون حلو، انیسون. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به انیسون شود.
- کمون دشتی،گیاهی است از تیره گواچها که پایاست و در اکثر زمینهای مزروعی است در آب و هواهای معتدل (از جمله ایران) می روید. این گیاه بسیار شبیه اسفند و دارای برگهای متقابل و نسبهً ضخیم است. گلهایش نارنجی رنگ و در قاعده سفیدند. بویی تند و مزه ای تلخ دارد و دانه هایش سیاه رنگ و ریز و شبیه زیره می باشد. کمون بری. عذبه. قرامن کیمیونی. (فرهنگ فارسی معین).
- کمون رومی، کرویااست. (تحفۀ حکیم مؤمن). کرویا. زیرۀ رومی. کمون ارمنی. (منتهی الارب). و رجوع به کرویا و کراویه شود.
- کمون فارسی، کمون اصفر است که اهل شیراز زیرۀ سبز نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به زیرۀ سبز شود.
- کمون کرمانی، کمون اسود که به فارسی زیرۀ سیاه نامند. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به زیرۀ سیاه شود.
- کمون کوهی، گیاهی است از تیره چتریان که دارای برگهای مرکب شانه ای و گلهای کوچک سفیدرنگی است که به شکل چترهای انتهایی در بالای ساقه قرار دارند و آن در نواحی کوهستانی معتدل می روید. کمون الجبل. (فرهنگ فارسی معین).
- کمون ملوکی، نان خواه. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به نان خواه شود.
- کمون نبطی، زیرۀ سبز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- کمون هندی، شونیز است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
پوشیدگی و پنهانی. (ناظم الاطباء). پوشیدگی. خفاء. نهفتگی. مقابل بروز و ظهور. (فرهنگ فارسی معین) : استحالت نبیند بلکه کمون بیند. (دانشنامه، طبیعی ص 41، از فرهنگ فارسی معین).
در فره دادن شنوده در کمون
حکمت لولا رجال مؤمنون.
(مثنوی چ رمضانی ص 211).
حق ندارد خاصگان را در کمون
از می ابرار جز در یشربون.
(مثنوی چ رمضانی ص 410).
، (اصطلاح فلسفه) اصحاب کمون گویند: کمون عبارت از ظهور کامن است و مراد آنان از این جمله این است که همه اشیاء به حال کمون موجود می باشند و حوادث عالم غیر از ظهورآنچه بوده و کامن است چیزی نیست و محال است که شی ٔ از لاشی ٔ بوجود آید، زیرا که لاشی ٔ معدوم محض است و منشاء و موضوع شی ٔ موجود نمی تواند باشد. پس کون و تکون عبارت است از ظهور از کمون و خفا. و بو و طعم و رنگ و غیره از خواص مزاج و ترکیب نیست بلکه کامن در عناصر است. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سیدجعفر سجادی) ، استتار چیزی از حس، چون خامه در شیر و روغن در کنجد پیش از ظهور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، (اصطلاح پزشکی) نهفتگی. دوره ای که عوامل بیماری زا (میکروبها) در بدن بیماربدون علائم ظاهری پیشروی کنند و سپس علائم ظاهری آن بیماری آشکار می گردد. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به نهفتگی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وا)
شب ماه روشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ناقه کمون، ناقه ای که آبستنی خود پنهان دارد. (منتهی الارب) (از آنندراج). ماده شتری که آبستنی خود پنهان دارد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پوشیده شدن (از باب نصر و سمع). (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استخفاء. تواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). پنهان گشتن و پوشیده شدن (باب نصر). (ناظم الاطباء). یقال: کمن الغیظ فی صدر، پنهان شد خشم در سینه. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تاریک شدن بینایی و سرخی و خارش در چشم پدید آمدن. (از ناظم الاطباء) : کمن الرجل و کمن مجهولاً کمونا، چشم آن مرد به کمنه مبتلا شد و کمنه تاریکی است در بینایی. (از اقرب الموارد). و رجوع به کمنه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جامۀ منقشی را گویند که به الوان مختلف بافته باشند. (برهان). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف (ک ) است مخفف کمخاو، یعنی خواب کم دارد و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو باشد نهایتش شعرا برای دستگاه سخن به واو اعتبار کرده خواب نویسند... (فرهنگ رشیدی). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف است و اضافۀ خا و واو و الف که کم خواب شود یعنی خواب کم دارد... و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو بوده و کمخا مخفف کم خاب است و شعرا در آن تصرف نموده اند... (آنندراج) (انجمن آرا). کمخاب. (فرهنگ فارسی معین). وهی ثیاب حریر تصنع ببغداد و تبریز و نیسابور و بالصین. (سفرنامۀ ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر بود دارایی عدلش به جمع اقمشه
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن.
نظام قاری (دیوان ص 30).
خصمش ز بی دوایی بادا به داغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل.
نظام قاری (دیوان، ص 32).
خصم میخک نکند فرق ز کمخا ورنه
کارگاهی است مرا از همه جنسی در بار.
نظام قاری (دیوان، ص 13).
نیست جای جلوۀ کمخای هزل من به یزد
تابدار اینجا تحکم بر غریبی می کند.
فوقی یزدی (از آنندراج).
اطلس و زربفت و کمخا و قصب
نیست غیر از پرده ای در راه رب.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- امثال:
اگر اطلس کنی کمخا بپوشی
همان سفد و سر و سبزی فروشی.
نظیر: اگر بپوشی رختی نشینی تختی، می بینمت به چشم آن وقتی. (امثال و حکم ج 1 ص 191).
، بمعنی جامۀ منقش یک رنگ. (برهان). جامۀ منقش ابریشمی یک رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
پارچه منقش و رنگارنگ که که خواب اندک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پهلوی مانوی از آرامی اغل اغیل، تاک بلند چون تاک خسرو (طاق کسری) کمرای آرامی از پارسی کمر کستی (زنار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمول
تصویر کمول
انجامیدن انجام یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمون
تصویر کمون
پوشیده شدن، پنهان و پوشیده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوا
تصویر کلوا
رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی بچیزی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزوا
تصویر کزوا
ریواس
فرهنگ لغت هوشیار
نخهای سست پشمین یا پنبه ای که زنان با قلاب یا میل بدان جامه بافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرا
تصویر کمرا
((کَ))
چهار دیواری که خوابگاه چهار پایان باشد، طاق بلند، دیوار بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمون
تصویر کمون
((کُ مُ))
عمومی، مشترک، جامعه ای که همه افراد آن در همه دارایی ها شریکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمون
تصویر کمون
((کُ))
پنهان داشتن، پوشیدگی، نهفتگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمون
تصویر کمون
((کَ مُّ))
زیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوا
تصویر کلوا
((کُ))
رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی به چیزی دیگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاموا
تصویر کاموا
کانوا، نوعی نخ که از کرک یا ابریشم می ریسند و با آن لباس زمستانی می بافند، کاموا
فرهنگ فارسی معین