جدول جو
جدول جو

معنی کمه - جستجوی لغت در جدول جو

کمه
نابینا شدن، کور شدن، کوری، در پزشکی شب کوری
تصویری از کمه
تصویر کمه
فرهنگ فارسی عمید
کمه
(کُ مِ)
دهی از بخش سمیرم بالاست که در شهرستان شهرضا واقع است و 500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
کمه
(کُ مَ / مِ)
کلبه را گویند. (از سفرنامۀ شاه ایران از آنندراج). کومه. کلبه. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمه
کمه و فاروق و سیرا شهرکی است (از کورۀ اصطخر) و دیه های بزرگ و نواحی هوای آن سردسیر است معتدل و آبهای روان خوش دارد و میوه ها باشد از هر نوعی و نخجیرگاه است و همه آبادان است و به حومه آن جامع و منبر است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی چ گای لیسترانج ص 160، 164 و 165 شود
لغت نامه دهخدا
کمه
(کُمْهْ)
ماهی. (منتهی الارب) (آنندراج). قسمی از ماهی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کمه
(کُمْ مَ)
کلاه گرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). عربی است، کلاه گرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کمه
(زَ)
نابینا و اکمه گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). کور شدن. نابینا گردیدن. (فرهنگ فارسی معین) ، شب کور گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تاریک گشتن چشم کسی و فروگرفتن بینایی او را تاریکی و ناپدید کردن، غبارناک گردیدن روز و فروپوشیدن گرد آفتاب آن را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). غبارناک گردیدن روز. (آنندراج) ، برگردیدن رنگ کسی، برگشتن عقل. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نادان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمه
(کَ مَهْ)
کوری مادرزادی یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمه
نابینا شدن
تصویری از کمه
تصویر کمه
فرهنگ لغت هوشیار
کمه
((کَ مَ))
کور شدن، نابینا شدن
تصویری از کمه
تصویر کمه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تکمه
تصویر تکمه
وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود،
وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار،
هر برجستگی گوی مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکمه
تصویر تکمه
ابریشم زردوزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
نوعی کفش ساقه بلند که ساقۀ آن تا زیر زانو می رسد، موزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکمه
تصویر اکمه
کور مادرزاد، کسی که عقلش زایل شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دکمه
تصویر دکمه
تکمه، وسیله ای کوچک از جنسی سخت که برای بستن شکاف جامه یا تزیین آن به کار می رود مثلاً در دعوای دیروز تکمۀ یقه اش کنده شده بود، وسیلۀ کوچکی که برای روشن وخاموش کردن وسایل برقی به کار می رود مثلاً تکمۀ زنگ اخبار، هر برجستگی گوی مانند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ مَ)
پشته ای از پشته های اجا.
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ مَ)
پشته یا پشتۀ بلند از یک سنگ یا جای بسیار بلند که خاکش غلیظ بود و به حجریت نرسیده باشد. ج، اکم، اکمات، اکم، آکم، آکام. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). توده. (دهار) ، ازتاب آفتاب نگاه داشتن، پنهان نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پنهان داشتن در دل. (ترجمان القرآن جرجانی) (از المصادر زوزنی) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ کِمْ مَ)
جمع واژۀ کمامه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ مَهْ)
کور مادرزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نابینای مادرزاد. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 8) (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء). آنکه از مادر کور زاید. (المصادر زوزنی) :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن.
؟ (از سندبادنامه).
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد.
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود.
مسعودسعد.
سر از روی بالین برآرد بعیر
اگر بیند اکمه ورا در منام.
سوزنی.
گر فی المثل به اکمه و ابکم نظر کنی
بی آنکه در تو معجز عیسی بن مریم است
بینا شود به همت تو آنکه اکمه است
گویا شود به مدحت تو آنکه ابکم است.
سوزنی.
چرا عیسی طبیب مرغ خود نیست
که اکمه را تواند کرد بینا.
خاقانی.
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است.
خاقانی.
بلی آفرینش است این که ز امتداد سرمه
به دو چشم اکمه اندر مدد بصر نیاید.
خاقانی.
اکمه و ابرص چه باشد، مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.
مولوی.
سر برآوردند باز از نیستی
که ببین ما را که اکمه نیستی.
مولوی.
، مانده گردانیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دوانیدن خر. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ /مِ)
در ترکی، موزه را گویند. (آنندراج) (غیاث). مأخوذ از ترکی، موزۀ ساقه بلند و کفش مسافر. (ناظم الاطباء). قسمی پوتین ساقه بلند چرمین. پوتین ساقه بلند مخصوصی که معمولاً افسران ارتش یا اشخاص دیگر در اسب سواری پوشند. پای پوش چرمین بلندساق که بیشتر در اسب سواری و چوگان بازی از آن استفاده کنند.
- چکمه به گردن، کنایه از عذرخواهی و زینهارجویی و پوزش طلبی. و چکمه به گردن انداختن یا چکمه به گردن پیش کسی رفتن نیز اشاره به تسلیم شدن و عذر گناه رفته خواستن است.
- چکمۀ مرحاج، کنایه از چکمۀ بسیار بزرگ و پاره پاره. مؤلف غیاث و صاحب آنندراج نویسند: ’... مرحاج مخفف میرحاج است که قافله سالار حاجیان باشد و این لقب شخصی بوده است که پاهای گنده و دراز داشته و موزۀ او اکثر پاره پاره میشده و در میان لوطیان این مثل مقرر شده که حریف را میگفته اند: از اینجا برو و گرنه کونت را چون چکمۀ مرحاج کنم. چنانکه میرنجات در شعر آورده است:
خصم تیرآور اگر دم زند آماجش کن
بزنش کفتگی و چکمۀ مرحاجش کن.
(از آنندراج و غیاث ذیل لغت چکمۀ مرحاج)
لغت نامه دهخدا
(ثُ مَ / ثَ کَ مَ)
میانۀ راه و واضح آن
لغت نامه دهخدا
(تَ صَوْ وُ)
لگام به دهن اسب کردن، بازداشتن از کاری. (تاج المصادر بیهقی) ، بازگشتن. رجوع
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ مَ)
نام هازل و دلقک ولید بن عبدالملک
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ مَ)
کام لگام که در آن افسار باشد. (منتهی الارب). حلقۀ آهنی که بر دهنۀ لجام اسب کنند. کام. دهانه. حلقۀ لگام. (از مهذب الاسماء). حلقۀ لگام زیرین. احکام، حکمه بر سر اسب کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، پیش روی آدمی، شأن آدمی و امر وی، زنخ گوسفند. پوز. پوزه. پتفوز گوسبند، قدرت و منزلت، سورۀ محکم غیر منسوخ از قرآن
لغت نامه دهخدا
(حِ مَ)
رجوع به حکمت شود
لغت نامه دهخدا
(تِ مِ)
ابریشم زردوزی و زری اعلا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
هاژی سرگشتگی گوی گریبان و هر نوع جامه پولک دگمه، آلتی کوچک که با فشار دادن آن زنگ اخبار بصدا در آید و یا ماشینی بکارافتد دگمه، برجستگیهای زیرزمین برخی از رستنیها ساقه های غده یی زیر زمینی (مانند سیب زمینی) توبرکول
فرهنگ لغت هوشیار
فرزبود فرزان: دریافت آمیغ هر چیزی دانشی که می پردازد به جاورها (احوال) و چگونگی های باشندگان بیرونی یا دیدنی آن چنان که هستند به اندازه توان آدمی سخن استوار آنچه از لگام که زنخ و روی دهان و دو سوی بینی را بپوشاند جانه بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکمه
تصویر اکمه
کور مادر زاد نابینای مادرزاد کورمادرزاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
قسمی پوتین ساقه بلند چرمی، ساقه بلند و کفش مسافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکمه
تصویر دکمه
دگمه، تکمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکمه
تصویر تکمه
((تِ مِ))
ابریشم زردوزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چکمه
تصویر چکمه
((چَ یا چِ مِ))
کفش ساق بلند که تا زیر زانو می رسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکمه
تصویر اکمه
((اَ مَ))
کور مادرزاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکمه
تصویر اکمه
کور مادرزاد
فرهنگ واژه فارسی سره