جدول جو
جدول جو

معنی کمفه - جستجوی لغت در جدول جو

کمفه
(کُ مِ)
دهی از دهستان اندیکاست که در بخش قلعه زراس شهرستان اهواز واقع است و 280 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کافه
تصویر کافه
کافه تریا، جایی که در آن چای و قهوه برای مشتریان آماده می شود، قهوه خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافه
تصویر کافه
جمیع، همه، همگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلفه
تصویر کلفه
رنگ سرخ تیره، سیاهی به سرخی آمیخته، لکۀ سرخ تیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
کار نیک، ثواب، برای مثال نه بد پروای کشت و کار و حرفه / گناهان را ندانستند و کرفه (زراتشت بهرام - برهان قاطع - کرفه)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ شَ فَ)
بالارستن جای موی پیشانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ فَ)
صوت افتادن پاها بر جای سخت و گفته اند صوتی که بشنوی بدون دیدن چیزی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). کدف. (ناظم الاطباء). رجوع به کدف شود
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ فَ)
جمع واژۀ کتف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به کتف شود
لغت نامه دهخدا
(کِ فَ / فِ)
بمعنی ثواب است که در مقابل گناه باشد. (برهان) (از آنندراج). کار نیک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) :
نبد پروای کشت و کار و حرفه
گناهان را ندانستند و کرفه
یکایک بر ره بیداد رفته
گناه و کرفه را از یاد رفته.
زراتشت بهرام پژدو (اردای ویراف نامه از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ شُ فَ)
موی پیشانی بالا رسته و برگشته. (منتهی الارب). کشفه
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
پاره و قطعه ای از هرچیز. یقال اعطنی کسفه من ثوبک، یعنی بده به من قطعه ای از جامۀ خود. ج، کسف، کسف. جج، اکساف، کسوف. و گفته اند کسف و کسفه به یک معنی است و من قراء قوله تعالی ’کسفاً من السماء’ (قرآن 187/26). جعله واحداً و من قراء ’کسفاً جعله جمعاً. (ناظم الاطباء). قطعه ای از شیئی. ج، کسف، کسف ثم اکساف و کسوف. (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فِهْ)
رئیس و مهتر لشکر. (المنجد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ فَ)
سرخی سیاهی آمیخته یا سرخی مایل به تیرگی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). رنگ اکلف و یا سرخی تیره و یا سیاهی که با سرخی آمیخته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، رنج و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). رنج و سختی. ج، کلف. (ناظم الاطباء). مشقت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَلَ فَ / فِ)
هر یک از لکه هایی که در آفتاب و ماه دیده می شود. (فرهنگ فارسی معین). کلف. و رجوع به کلف شود، لکه ای که درصورت انسان پدید آید. (فرهنگ فارسی معین) : از این می اندیشیدم که اینجا سلس گرفت و آنجا درد شکم و اینجا درد دندان و کلفه بر روی پدید آمد. (معارف بهأولد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کمی (ک می ی) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کمات: و عرصۀ خراسان از کماه دولت و حماه حضرت خالی ماند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 292). غزاه جنود و کماه اسود خویش را پیش خواند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 348). بر حسب اشارت با سواری دو سه هزار کماه اتراک و ترکان ناپاک. (جهانگشای جوینی). با قومی از کماه قفچاق از میانه بیرون جسته بود. (جهانگشای جوینی). و رجوع به کمات و کمّی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
سماروغ و آن چیزی است به شکل بیضه و بعضی صورت چتر، در ایام برسات از زمین روید. (آنندراج). کماه. (فرهنگ فارسی معین). کم ء. ترفاس. بنات الرعد. طملان. شحم الارض. دنبلان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کماء و کماه و کم ء شود
سماروغ. (فرهنگ فارسی معین). کماه معروف است در زیرزمین از تاثیر جرم قمر تخم می رویاند چنانچه گز انگبین از هوا حاصل می شود. (نزهه القلوب). و رجوع به کماه و کماءه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ مُدْ دَ)
نره. (منتهی الارب). نره و ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
به لغت زند و پازند ملخ را گویند و به عربی جراد خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند ملخ. (ناظم الاطباء). هزوارش کمکه، کمجه به معنی ملخ است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
قهوه. میوۀ درخت قهوه، قهوه خانه، جای عمومی برای نشستن و صرف قهوه و چای و غیره. رجوع به قهوه خانه شود
لغت نامه دهخدا
(کافْ فَ)
مؤنث کاف ّ. بازدارنده. رجوع به کاف ّ و مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ)
بمعنی همه، صاحب ’مزیل الاغلاط’ نوشته است که این لفظ در عربی منون استعمال شود، لیکن در فارسی بی تنوین (و با کسرۀ اضافه) آید. (آنندراج) (غیاث). همگی. جمیع. (ترجمان القرآن تهذیب عادل چ دبیرسیاقی ص 76) (ناظم الاطباء). کلاً. طراً. جمیعاً. قاطبهً. همه مردم: جاءالناس کافهً، ای کلهم. (منتهی الارب) : یا ایهاالذین آمنوا ادخلوا فی السلم کافهً... (قرآن 208/2). کافۀ مردم بغداد قاف تا قاف جهان نامه ها نبشتند و رسولان رفتند. (تاریخ بیهقی ص 287). اولیاء و حشم و کافۀ مردم را بر ترتیب و تقریب و نواخت و بر اندازه بداشت. (تاریخ بیهقی ص 385). اگر فرمان باشد تا ما باز گردیم و با کافۀ مردم بگوئیم. (تاریخ بیهقی ص 469).
گر خواهد کشتن بدهن کافر او را
روشن کندش ایزد بر کافۀ کافر.
ناصرخسرو.
کافۀ خلق همه پیش رخت سجده برند
حور یا روح که باشد که کفوی تو بود.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی، ص 870).
بقاء کافۀ وحوش به دوام عمرملک بسته است. (کلیله و دمنه). واجب است بر کافۀ خدم و حشم ملک که آنچه ایشان را فراهم آید در نصیحت باز نمایند. (کلیله و دمنه). از جملگی لشکر و کافۀ نزدیکان وی (شیر) درگذشت (کلیله و دمنه) لیکن منافعاین دو خصلت کافۀ مردمان را شامل گردد. (کلیله و دمنه). فواید موافقت و عواید معاضدت ایشان به اهل اسلام و کافۀ خلق رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 292). کافۀ اهل اسلام بدان شادیها نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). کافۀ خلق در پناه عصمت و حجر امن و کنف امان بیاسودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 367). لاجرم کافۀ انام از خواص و عوام به محبت او گرائیده اند. (دیباچۀ گلستان). حق سبحانه و تعالی محمد علیه السلام را به کافۀ مردم فرستاد. (تاریخ قم ص 207)،
{{صفت}} ناقۀ پیر. (المنجد). کاف. ناقه که پیر شود و دندانهاش کوتاه و سوده گردد. (از اقرب الموارد). شتر سوده دندان و کوتاه شده از پیری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ چَ / چِ)
قاشق. چمچه. کفچه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً تحریفی است از چمچه به معنی قاشق بزرگ و چیزهایی مانند آن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- کمچه زدن،تسویط قدر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهم زدن محتویات دیگ با کمچه.
- امثال:
آنچه در دیگ است به کمچه می آید، عاقبت این راز آشکار خواهد شد. (امثال و حکم ج 1 ص 50).
دیشب همه شب کمچه زدی کو حلوا. نظیر: آنقدر چریدی کو دمبه ات. یعنی با اینکه دعوی کنی در فلان خدمت یا سفر سود بسیار برده ای، آثار غنا در تو مشهود نیست. (امثال و حکم ج 2 ص 848، ج 1 ص 58) ، ماله مانندی که گل را بدان پهن کنند بر روی خشت. چمچه. بیلچه. مسحات. مقحات. مجرفه. استام. خاک انداز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نام یکی از افزارهای بنایی است که بنا با آن گل (و غالباً چیزهای تند و تیز و مضر برای دست مانند سیمان و آهک و ساروج) را برداشته روی کار می ریزد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، قاشقک. مضراب سنتور، آلت موسیقی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمیه
تصویر کمیه
کمیت در فارسی مونث کمی چندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماه
تصویر کماه
سماروغ. قارچی از دسته آسکومیستها که در پای درخت بلوط میروید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق، کفچه
فرهنگ لغت هوشیار
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
کلفت در فارسی پرسته کنیزک، کیارا تاسه، کیارا تاسه، یال (به معنی فرزند و عیال است)، درد سر گرفتاری، سرخ تیره از رنگ ها کنجودک کنجدک کک مک هر یک از لکه هایی که در آفتاب و ماه دیده میشود، لکه ای که در صورت انسان پدید آید: (از این می اندیشیدم که اینجا سلس گرفت و آنجا درد شکم و اینجا درد دندان و کلفه بر روی پدید آمد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
ثواب، کار نیک
فرهنگ لغت هوشیار
کافه در فارسی - همگی همه این واژه در تازی دون (منون) است مونث کاف باز دارنده فرانسوی بنکده (از بنک قهوه و کده) سالار سپاه کلا جمعیا: (موجودات کافه آفریده خدایند . { جایی که در آن چای و قهوه و امثال آن صرف کنند قهوه خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمره
تصویر کمره
((کَ مَ رِ))
کمر کوه، میانه کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرفه
تصویر کرفه
((کَ فِ))
کار نیک، ثواب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
((فِ))
جایی که در آن قهوه، چای، شیرینی و امثال آن صرف کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
((فِّ))
همه مردم، بازدارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافه
تصویر کافه
نوشگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمچه
تصویر کمچه
قاشق
فرهنگ واژه فارسی سره