جدول جو
جدول جو

معنی کمدره - جستجوی لغت در جدول جو

کمدره
از توابع دهستان دشت سر شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(مُ دِرْ رَ / رِ)
مدره. تأنیث مدرّ، به معنی آب انگیز و ادرارآور. رجوع به مدر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مَدْ دَ رَ)
شتر فربه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مؤنث ممدر
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ)
گل و لای حوض که به تک نشسته یا جامۀ غوک و مانند آن که بر روی آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لجن. لای یا بزغسمه، ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر رقیق. (از اقرب الموارد). کدری. رجوع به کدری شود، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب). گل تراشۀ ضخیم. (از اقرب الموارد) ، کلوخ کلان. (آنندراج) (منتهی الارب) ، دستۀ دروده از زراعت. ج، کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
تیرگی. کدوره. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تیرگی رنگ. (ناظم الاطباء). والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کدر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رِ)
از شمال محدود است به عراق عجم و ازمغرب به بروجرد و از مشرق به محلات و از جنوب به گلپایگان و به سه بلوک تقسیم می شود ازاین قرار: الف - خمین دارای پنجاه قریه و 35000 تن سکنه. ب - کله زن دارای 19 قریه و 10000 تن سکنه. ج - حمزه لو دارای 23 قریه و 11000 تن سکنه. مراتع کمره مهم و پشمهای مرغوب آن برای قالی بافی بکار می رود. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 406)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رَ / رِ)
طایفه ای از ایل کلهر که دارای 50 خانوار است. (از جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ رَ)
سر نره. ج، کمر و منه المثل: الکمر اشباه الکمر، وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). حشفه و سرنره. (ناظم الاطباء). سر شرم مرد. سر قضیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گاه بر همه نره اطلاق می شود. (ناظم الاطباء). شرم مرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ / رِ)
سرگین. (ناظم الاطباء). تپاله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِرْ رَ)
زنی که سخت می گرداند دوک را به نحوی که گویا از حرکت بازایستاده است. (ناظم الاطباء). رجوع به مدرّ شود، تأنیث مدرّ. رجوع به مدر و مدره شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
کلوخ. (منتهی الارب). واحد مدر، یعنی یک کلوخ و یک قطعه گل چسبان. (ناظم الاطباء). رجوع به مدر شود، مدرهالرجل، بلد او. (از مهذب الاسماء). رجوع به مدر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ رَ)
ممدره در همه معانی. رجوع به ممدره شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ رَ)
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کُ مُدْ دَ)
نره. (منتهی الارب). نره و ذکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان درآب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذاگوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود وکبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) :
باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره.
کسایی (از صحاح الفرس).
پیل از تو چنان ترسد چون کودره از باز
شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین.
فرخی (از آنندراج).
تا باز باز جود تو پرواز درگرفت
زفتی به غوطه رفت بکردار کودره.
سوزنی.
خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ
تا در حیاض بزمش باشدچو کودره.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
پیه ناک گردیدن کوهان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ تِ رَ)
رفتار مرد پهن سطبر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). راه رفتن مرد پهن و سطبر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ جَ)
گرد آمدن چیزی و درآمدن بعض آن در بعض. (منتهی الارب) (آنندراج). اجتماع چیزی و تداخل بعض چیز در بعضی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
دهی از دهستان دشت سر است که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دهی از دهستان حومه بخش رودسر است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ رَ / رِ)
کل دار. کل ذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کل دار شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند، برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود. (فرهنگ فارسی معین)
کمر کوه. میانۀ کوه. کمر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَهْ)
رئیس و پایکار قوم. (منتهی الارب). آنکه زبان قوم باشد. ج، مداره. (مهذب الاسماء) : مدره قوم، سید آنان. (یادداشت مؤلف). بزرگ. سید. شریف. (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغه) ، چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب). مقدم در سخن و پیشدست هنگام خصومت و قتال. (از متن اللغه). ج، مداره
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
تیره شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کدر. کداره. کدور. کدوره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هر یک از مصادر فوق شود
لغت نامه دهخدا
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
مدره در فارسی مونث مدر: شاش انگیز دشتان انگیز مونث مدر: ادویه مدره
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدره
تصویر کدره
ابر نازک، بافه، گل و لای تیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدره
تصویر کدره
((کَ رَ))
تیرگی رنگ، تیرگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمره
تصویر کمره
((کَ مَ رِ))
کمر کوه، میانه کوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کودره
تصویر کودره
((کُ دَ رَ))
نوعی از مرغابی
فرهنگ فارسی معین
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
شیب تند کوه، وسط، میان
فرهنگ گویش مازندرانی