گل و لای حوض که به تک نشسته یا جامۀ غوک و مانند آن که بر روی آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لجن. لای یا بزغسمه، ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر رقیق. (از اقرب الموارد). کدری. رجوع به کدری شود، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب). گل تراشۀ ضخیم. (از اقرب الموارد) ، کلوخ کلان. (آنندراج) (منتهی الارب) ، دستۀ دروده از زراعت. ج، کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
گل و لای حوض که به تک نشسته یا جامۀ غوک و مانند آن که بر روی آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لجن. لای یا بزغسمه، ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر رقیق. (از اقرب الموارد). کُدری. رجوع به کدری شود، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب). گل تراشۀ ضخیم. (از اقرب الموارد) ، کلوخ کلان. (آنندراج) (منتهی الارب) ، دستۀ دروده از زراعت. ج، کَدَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
تیرگی. کدوره. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تیرگی رنگ. (ناظم الاطباء). والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کدر شود
تیرگی. کدوره. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تیرگی رنگ. (ناظم الاطباء). والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کَدَر شود
از شمال محدود است به عراق عجم و ازمغرب به بروجرد و از مشرق به محلات و از جنوب به گلپایگان و به سه بلوک تقسیم می شود ازاین قرار: الف - خمین دارای پنجاه قریه و 35000 تن سکنه. ب - کله زن دارای 19 قریه و 10000 تن سکنه. ج - حمزه لو دارای 23 قریه و 11000 تن سکنه. مراتع کمره مهم و پشمهای مرغوب آن برای قالی بافی بکار می رود. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 406)
از شمال محدود است به عراق عجم و ازمغرب به بروجرد و از مشرق به محلات و از جنوب به گلپایگان و به سه بلوک تقسیم می شود ازاین قرار: الف - خمین دارای پنجاه قریه و 35000 تن سکنه. ب - کله زن دارای 19 قریه و 10000 تن سکنه. ج - حمزه لو دارای 23 قریه و 11000 تن سکنه. مراتع کمره مهم و پشمهای مرغوب آن برای قالی بافی بکار می رود. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 406)
سر نره. ج، کمر و منه المثل: الکمر اشباه الکمر، وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). حشفه و سرنره. (ناظم الاطباء). سر شرم مرد. سر قضیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گاه بر همه نره اطلاق می شود. (ناظم الاطباء). شرم مرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
سر نره. ج، کَمَر و منه المثل: الکمر اشباه الکمر، وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). حشفه و سرنره. (ناظم الاطباء). سر شرم مرد. سر قضیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گاه بر همه نره اطلاق می شود. (ناظم الاطباء). شرم مرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کلوخ. (منتهی الارب). واحد مدر، یعنی یک کلوخ و یک قطعه گل چسبان. (ناظم الاطباء). رجوع به مدر شود، مدرهالرجل، بلد او. (از مهذب الاسماء). رجوع به مدر شود
کلوخ. (منتهی الارب). واحد مدر، یعنی یک کلوخ و یک قطعه گل چسبان. (ناظم الاطباء). رجوع به مَدَر شود، مدرهالرجل، بلد او. (از مهذب الاسماء). رجوع به مدر شود
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
جای کلوخ گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جایی که از خاک آن کلوخ گرفته شود. (از اقرب الموارد) ، جای نیک خاک، جایی که در آن کلوخهای خوب باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). کلوخستان. (مهذب الاسماء)
مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان درآب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذاگوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود وکبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) : باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره. کسایی (از صحاح الفرس). پیل از تو چنان ترسد چون کودره از باز شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین. فرخی (از آنندراج). تا باز باز جود تو پرواز درگرفت زفتی به غوطه رفت بکردار کودره. سوزنی. خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ تا در حیاض بزمش باشدچو کودره. شمس فخری
مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان درآب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذاگوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود وکبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) : باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره. کسایی (از صحاح الفرس). پیل از تو چنان ترسد چون کودره از باز شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین. فرخی (از آنندراج). تا باز بازِ جود تو پرواز درگرفت زفتی به غوطه رفت بکردار کودره. سوزنی. خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ تا در حیاض بزمش باشدچو کودره. شمس فخری
هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند، برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود. (فرهنگ فارسی معین) کمر کوه. میانۀ کوه. کمر. (فرهنگ فارسی معین)
هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند، برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود. (فرهنگ فارسی معین) کمر کوه. میانۀ کوه. کمر. (فرهنگ فارسی معین)
رئیس و پایکار قوم. (منتهی الارب). آنکه زبان قوم باشد. ج، مداره. (مهذب الاسماء) : مدره قوم، سید آنان. (یادداشت مؤلف). بزرگ. سید. شریف. (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغه) ، چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب). مقدم در سخن و پیشدست هنگام خصومت و قتال. (از متن اللغه). ج، مداره
رئیس و پایکار قوم. (منتهی الارب). آنکه زبان قوم باشد. ج، مداره. (مهذب الاسماء) : مدره قوم، سید آنان. (یادداشت مؤلف). بزرگ. سید. شریف. (ناظم الاطباء). سخنگوی قوم که از آنان دفاع کند. (از متن اللغه) ، چرب زبان و چابک دست وقت خصومت و کارزار. (منتهی الارب). مقدم در سخن و پیشدست هنگام خصومت و قتال. (از متن اللغه). ج، مداره
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)