جدول جو
جدول جو

معنی کمانکش - جستجوی لغت در جدول جو

کمانکش
((کَ کَ))
تیرانداز، کماندار
تصویری از کمانکش
تصویر کمانکش
فرهنگ فارسی معین
کمانکش
کماندار، کمانگر، کمانگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامنوش
تصویر کامنوش
(دخترانه و پسرانه)
کام + نوش، آرزو و خواسته شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیانوش
تصویر کیانوش
(دخترانه و پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر فریدون پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
کم و بیش، کم و زیاد، اندک و بسیار، کم بیش، نقیر و قطمیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
کمان کوچک، برای مثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کمان کشنده، کمان دار، تیرانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانور
تصویر کمانور
کمان دار، برای مثال کمانور را کمان در چنگ مانده / دو پای آزرده، دست از جنگ مانده (فخرالدین اسعد - ۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمارکش
تصویر خمارکش
خمار، برای مثال سلام کردم و با من به روی خندان گفت / که ای خمارکش مفلس شراب زده (حافظ - ۸۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
جنگ جویی که تعلیمات ویژه را فراگرفته و برای ماموریت های ویژه و خطرناک آماده شده
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ بِ دَ / دُو رَ / رِ دَ / دِ)
متحمل خماری. آنکه خمار است:
سلام کردم و بامن بروی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
وقت و زمان و هنگام و مدت و گاه. (ناظم الاطباء). وقت و زمان و مدت و گاه. (از برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) ، فصل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان مرند واقع است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) :
گر حور زره پوش بود ماه کمان کش
گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار.
رودکی.
ز لشکر کمان کش نبودی چواوی
نه از نامداران چو او جنگجوی.
فردوسی.
کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او
وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ.
فرخی.
پای گریز نیست که گردون کمان کش است
جای فراغ نیست که گیتی مشوش است.
خاقانی.
کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر
کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد.
خاقانی.
من رستم کمان کشم اندرکمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان.
خاقانی.
به دیدن همایون به بالا بلند
به ابرو کمان کش به گیسو کمند.
نظامی.
آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس
هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی.
سعدی.
گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست.
حافظ.
از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار
کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد.
حافظ.
خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد
کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند.
رضی دانش (از آنندراج).
- کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند:
از کمین کمان کشان قضا
در حصاررضا گریخته ام.
خاقانی.
- کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر:
کمانکش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
نظامی.
- ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 405 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمانور
تصویر کمانور
آنکه دارای کمانست و کمان را بکار برد: (کمانور را کمان در چنگ مانده دو پای آزرده دست از جنگ مانده)، (ویس ورامین)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانکشی
تصویر کمانکشی
عمل کمانکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان کش
تصویر کمان کش
کسی که کمان را بکشد و بکار برد: (خراش سینه نخجیر دل بدرد آورد کمانکشان همه مغرور ساقی شست اند)، (رضی دانش)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
کم و زیاد، اندک و بسیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
کمان کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
گروهی از سربازان که تعلیمات خاصی فرا گیرند و در حمله های ناگهانی خدمات مهمی انجام دهند کماندو گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانگر
تصویر کمانگر
کمان ساز، کماندار: (کمانگر که جانم شد او را نشان ستم میکشد دل از و هر زمان)، (طاهر وحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمر کش
تصویر کمر کش
شجاع دلیر دلاور (سرکش) : (کمر کشان سپه را جدا جدا هر روز کمر برهنه بمنزل شدی ز حلیه زر)، (فرخی)، دامنه کوه و تپه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرا کش
تصویر کرا کش
آنکه ستوران را کرایه دهد مکاری: (کرا کشان ما ترکان بودند) (چهار مقاله)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بمراد و مقصود رسیده آنکه بکام دل زندگی کند کامیاب مقابل نا کام: (نا کسان پیشگاه و کامروا فاضن دور مانده وین عجب است) (جامع الحکمتین)، عیاش
فرهنگ لغت هوشیار
((کُ نُ دُ))
دسته ای از نظامیان که آموزش های ویژه دیده اند برای شبیخون زدن و حملات غافلگیرانه، تکاور (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
((کَ چِ))
از سازهای زهی ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
((کَ))
کم و بیش، اندک و بسیاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانک
تصویر کمانک
پرانتز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمابیش
تصویر کمابیش
نسبی، به نسبت، تقریبا، تقریبی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گرانکش
تصویر گرانکش
جرثقیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمانش
تصویر کمانش
انحنا
فرهنگ واژه فارسی سره
پرانتز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
فرمانده
دیکشنری اردو به فارسی