کمان کوچک، برای مثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
کمان کوچک، برای مِثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کُرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مقدّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کماندار و تیرانداز. (ناظم الاطباء). کمان کشنده. کسی که کمان را بکشد و به کار برد. (فرهنگ فارسی معین) : گر حور زره پوش بود ماه کمان کش گر سرو غزل گوی بود کبک قدح خوار. رودکی. ز لشکر کمان کش نبودی چواوی نه از نامداران چو او جنگجوی. فردوسی. کمان کش است بتم با دو گونه تیر بر او وز آن دو گونه همی دل خلد به صلح و به جنگ. فرخی. پای گریز نیست که گردون کمان کش است جای فراغ نیست که گیتی مشوش است. خاقانی. کله کج کرده می آیی قبای فستقی در بر کمان کش چشم بادامت چو ترکی کز کمین خیزد. خاقانی. من رستم کمان کشم اندرکمین شب خوش باد خواب غفلت افراسیابشان. خاقانی. به دیدن همایون به بالا بلند به ابرو کمان کش به گیسو کمند. نظامی. آن پنجۀ کمانکش و انگشت خوشنویس هر بندی اوفتاده به جایی و مفصلی. سعدی. گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید ور وسمه کمان کش گشت در ابروی او پیوست. حافظ. از چشم شوخش ای دل ایمان خود نگه دار کان جادوی کمان کش بر عزم غارت آمد. حافظ. خراش سینۀ نخجیر دل بدرد آورد کمان کشان همه مغرور ساقی شست اند. رضی دانش (از آنندراج). - کمان کشان قضا، تیراندازان سرنوشت. کمانداران قدر. به کنایه آنان که مُقَدِّر سرنوشت بشر هستند: از کمین کمان کشان قضا در حصاررضا گریخته ام. خاقانی. - کمان کش کردن مشت، مشت را تا بناگوش عقب بردن چنانکه هنگام کشیدن کمان وانداختن تیر: کمانکش کرد مشتی تا بناگوش چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش نظامی. - ابروی کمان کش، ابروی مانند کمان. (ناظم الاطباء)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ظاهراً گشودن دستها به هنگام خمیازه چونانکه تیرانداز کمان را کشد: و از خصایص و خوارق عادات او آن بود که هرگز... آب دهن و بلغم... نداشت و خمیازه و کمان کش ننمود. (تذکرهالائمۀ مجلسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)