جدول جو
جدول جو

معنی کماجری - جستجوی لغت در جدول جو

کماجری
دهی از دهستان آتش بیک است که در بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع است و 263 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کماشیر
تصویر کماشیر
صمغ کرفس کوهی، صمغی زرد رنگ با بوی تند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ صَ)
شهری است در کنار دریای سیاه در آناطولی. بجهت شنزار بودن ساحلش در نزد دریانوردان چندان مقبول نیست. اسم سابق اماصری شسام بوده است. چون اماستریس شهر مزبور را آبادان کرد بنام او اماستری و اماصری نامیده شد. (از لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 1 ص 256)
لغت نامه دهخدا
(کَ مانْ وَ)
حالت و عمل کمانور. و رجوع به کمانور شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی از دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع است و 257 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کامران، (آنندراج)، کامروا، کامیاب، برمراد و آرزو رسیده، طالب آمال و امانی:
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی،
فردوسی،
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ، سواران کامکار،
فرخی،
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران،
فرخی،
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی،
اسدی،
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را،
سعدی،
رجوع به کامجو شود
لغت نامه دهخدا
(کامْ وَ)
حالت و چگونگی کامور. کامیابی، نیکنامی و معروفی
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
محمد بن جعفر بن حمدان بغدادی مکنی به ابوالحسن. از محدثان است، از ابوعتبه، احمد بن فرح حمصی و جز او روایت کند و از او دارقطنی و دیگران روایت دارند. (اللباب فی تهذیب الانساب). در اصطلاح علم حدیث، محدث به فردی گفته می شود که احادیث صحیح را از سایر روایات تمیز می دهد و آن ها را به دقت به نسل های بعدی منتقل می کند. به عبارت دیگر، محدث کسی است که روایت های پیامبر اسلام را جمع آوری کرده، بررسی و تطبیق می کند و در صورت صحت، آن ها را نشر می دهد. این کار نیازمند دقت در بررسی سند، متن، و شرایط راویان است.
لغت نامه دهخدا
(قَ طِ)
نسبت است به قماطر جمع قمطر. (اللباب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
نام غلامی است ترک که به تیمورتاش بن چوپان شباهت داشت و امیر شیخ حسن بن تیمورتاش هنگامی که تیمورتاش پدرش در سفر مصربود (به سال 738 هجری قمری) به فکر جهانگیری افتاد و قراجری را که مملوک حاجی حمزه بود احضار کرد و به وی جامه های شاهانه پوشانید و در رکاب او پیاده به راه افتاد تا مردم را بدین وسیله فریب داده بسلطنت برسد ولی قراجری خود به فکر استقلال افتاد و در فرصتی که پیش آمد باکارد به شیخ حسن حمله کرد امیرشیخ حسن سرانجام به گرجستان گریخت. و به شاهزاده ساتی بیک پیوست و به سال 739 ساقی را به شاهی برگزید قراجری با خویشان خود به بغداد گریخت. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 227، 228)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابوالمظفر ابراهیم بن ابی ابراهیم ادیب، وی از ابویعقوب یوسف بن عاصم روایت کند و المعی کاجغری از او سماع دارد. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
عبدالغافر بن حسین المعی. وی از ابواسحاق ابراهیم بن یوسف کاجغری و گروهی دیگر روایت دارد. (ایضاً انساب سمعانی ورق 470 الف و ب)
ابواسحاق ابراهیم بن یوسف البهری. وی از ابوالطیب طاهر بن حسین روایت دارد و المعی از او روایت کند. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
ابوموسی الیاس بن عبدالله المؤذن. وی از محمد بن یحیی بن سراقه حدیث کند والمعی از او سماع دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابوالفضل ادریس بن فلوح الحاج، وی از محمد بن عبدالله بن حسین روایت کند والمعی ازو روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابوصابر ایوب بن ملال فقیه. وی از ابوالحرب محمد بن خلف روایت کند و المعی از او روایت دارد. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
ابواسحاق ابراهیم بن یوسف البارانی. وی از ابوالحسن علی بن ابراهیم ادیب کاجری حدیث کند. (انساب سمعانی ورق 470 ب)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب است به کاجغر. رجوع به کاجغر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زمجر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). رجوع به زمجر و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ خِ ری ی)
میان کاواک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اجوف. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). زماخر. (از اقرب الموارد). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ را)
نام قریتی بوده است از فراوز علیا بر فرسخی از بخارا. بدین ناحیت جماعتی از فقیهان منسوبند که پیرو ابوحفص کبیرند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از سه شعبه طوایف کوه گیلویه، دارای دوهزار خانوار
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
شغل کمانگر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمان گر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ جَ)
منسوب به کامجر. (لباب الانساب ج 2 ص 23)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اسم است که شباهت به نسبت دارد و آن نام بعضی از علماست. (از انساب سمعانی جمع واژۀ 2 ورق 486 ب)
لغت نامه دهخدا
(جَ ری ی)
ابومحمد عبدالرحمن بن لیث بن نصر بن یوسف بن ابراهیم بن ثابت. وی از پدر خود محمد بن ابی طالب بن زکریا وعبدالمؤمن بن خلق که هر دو نسفی هستند روایت دارد وابوجعفر عبدالملک ابن عبدالله الخزاعی الهروی و غیره از او روایت کرده اند. (انساب سمعانی ورق 470 الف)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
منسوب به کاجر. رجوع به کاجر شود
لغت نامه دهخدا
از پسران یافث بن نوح است. (تاریخ گزیده چ نوایی ص 26). و رجوع به یافث در همین لغت نامه و مجمل التواریخ و القصص ص 104 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از دیه های بخارا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جَ را)
ماجرا. رجوع به ماجرا و معنی دوم ’ما’ در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاجغری
تصویر کاجغری
منسوب به کاجغر اهل کاجغر کاشغری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماخری
تصویر زماخری
کاواک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاموری
تصویر کاموری
کامیابی کامرا نی، توفیق فیروز مندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاجوی
تصویر کلاجوی
پیاله: (هان تا ندهی گوش باواز دف و نی هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو)، (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کلنجر. از مردم کلنجر اهل کلنجر، نوعی انگور سیاه و شیرین که در هرات بعمل میاید (و شاید اصل آن از کلنجر بود) : و از آن (انگور هرات) دو نوع است که در هیچ ناحیت ربع مسکون یافته نشود: یکی پرنیان و دوم کلنجری تنک پوست خرد تکس بسیار آب گویی که در او اجزاء ارضی نیست از کلنجری خوشه ای پنج من و هر دانه ای پنج در مسنگ بیاید سیاه چون قیر و شیرین چون شکر و ازش بسیار بتوان خورد بسبب مائیتی که دروست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم شری
تصویر کم شری
کمی شر قلت فساد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماجری
تصویر ماجری
ماجرا در فارسی سر گذشت هنگامه پیشامد آنچه رفت آنچه گذشت، گفت وگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماجی
تصویر کماجی
منسوب به کماج، کماج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیسری
تصویر کمیسری
کمیساریا بنگرید به کمیساریا کمیسربودن کلانتر بودن، کلانتری
فرهنگ لغت هوشیار
ناتوانی، ضعف، افسردگی، بیماری پذیری، آسیب پذیری
دیکشنری اردو به فارسی
فرماندهی
دیکشنری اردو به فارسی