جدول جو
جدول جو

معنی کماءه - جستجوی لغت در جدول جو

کماءه(کَ ءَ)
جمع واژۀ کم ء علی غیرالقیاس، یا کماه اسم جمع است و یا برای واحد و جمع هر دو آید. (منتهی الارب). ج کم ء. (ناظم الاطباء)، یک عدد سماروغ. (ناظم الاطباء). قارچ. طملان. دنبلان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : فاذا اشتدالحر قذفه (قذف العنبر) من قعره مثل الفطر و الکماءه. (اخبار الصین و الهند ص 4، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀبعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمانه
تصویر کمانه
(دخترانه)
منسوب به کمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کماهه
تصویر کماهه
آنچه برای دفع چشم زخم با خود بردارند، بازوبند، تعویذ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
کمان مانند مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد، در موسیقی آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماسه
تصویر کماسه
کاسۀ گدایی، برای مثال در دست کماسه و بدره ها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماله
تصویر کماله
کج، کوله، برای مثال باز قوی شد به باغ دخترکش را / دست شده سست و پای گشته کماله (ناصرخسرو - ۴۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(کُ ءَ)
درنگ و تأخیر و مهلت و نسیئه و بیعانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : و مااعطیت فیه نسیئه من الدراهم فهی الکلاءه. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ ءَ)
پاداش. کفاء. (از منتهی الارب) (آنندراج). پاداش و جزا. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ ءَ)
بار خرمابن در سال آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بار خرمابن در یک سال. (از ناظم الاطباء). بار آن سال درخت خرما. (شرح قاموس) ، منافع کشت زمین در سال آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). منافع زمین کشت در یک سال. (از ناظم الاطباء). کشت سالانۀ زمین. (از شرح قاموس) ، منافع نتاج شتران در همان سال یا نتاج سپس گذشتن یک سال یا زیاده از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نتاج شتران دریک سال. (از ناظم الاطباء). در شتر زائیدن یا زائیدۀ آن سال است بعد از گردیدن آن سال یا بیشتر. (شرح قاموس). یقال: منحه کفاءه غنمه، یعنی داد او را شیر وبچه و پشم یک سال گوسفندان خود را تا از آنها منتفعشود و پس از گذشتن یکسال و بردن این منافع گوسفندان را بازگرداند. (منتهی الارب) (از شرح قاموس) (ناظم الاطباء). و رجوع به منتهی الارب و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
همتا و مانند شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). همتا گشتن و مانند شدن. (ناظم الاطباء). حالتی که در آن چیزی با چیزی دیگر برابر و مساوی باشد. (از اقرب الموارد). مانند همدیگر شدن دو قوم. (غیاث) (آنندراج) ، نظیرو مانند بودن زوج برای زوجه. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). در نکاح، آن است که زوج از جهت حسب و دین و نسب و خانه وجز آنها با زوجه برابر باشد. (ازتاج العروس). در اصطلاح فقه، هم کفو بودن زن و شوی است و آن تساوی در شش امر است: 1- نسب 2- اسلام 3- حرفه 4- حریت 5- دیانت 6- توانایی مرد برای نفقه داد بزن. (از فرهنگ علوم سجادی). و رجوع به کفأت شود
لغت نامه دهخدا
(زَبْیْ)
کمیت گردیدن اسب. (از منتهی الارب) (آنندراج) : کمت الفرس کمتاً و کمته و کماته، کمیت گردید اسب. (از اقرب الموارد). و رجوع به کمت و کمیت شود
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
کماد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامه پاره ای که گرم کرده بر جای درد نهند تا درد آن بیاساید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کماد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ جَ / جِ)
کماچه. تختۀ گرد سوراخ دار که بر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را روی آن کشند و آن را کلیچه نیز نامند. (ناظم الاطباء). کماج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی آخر کماج شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خوارشدن و حقیر گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حقیر و خوار شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ ءَ)
در صحاح الادویه بمعنی انواع سماروغ آمده است اعم از خوشه و خویشه و کشخ و هکل و فطر و غیره که بعضی از آن صحرایی باشد و بعضی در زیر سرگین روید و بعضی از دیوارهای حمام و بعضی از زیر خمهای شراب و آب برآید و انواع آن را عربان بنات الرعد خوانند. (برهان) (آنندراج). انواع غارچها از قبیل غوشنه و غویشه و هکل و فطر و دنبلان و جز آنها. (ناظم الاطباء). قارچی از دستۀ آسکومیستها که در پای درخت بلوط روید. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ’کم ء’ و ’کماءه’ شود
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ / هَِ)
تعویذ و بازوبند را گویند. (برهان) (آنندراج). تعویذ. (فرهنگ رشیدی). تعویذ و هر آنچه بر بازو جهت دفع چشم زخم بندند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ مَ)
غلاف طلع. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شکوفۀ خرما. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، غلاف شکوفه. ج، اکمّه، کمام. (منتهی الارب) (آنندراج). غلاف شکوفه. ج، کمام و جمعالجمع، اکمّه. (ناظم الاطباء). پوشش و پردۀشکوفه. (از اقرب الموارد) ، آنچه بدان دهان شتر را بندند تا نگزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمام. (در معنی مفرد) (از اقرب الموارد) ، توبرۀ اسب و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به کمام شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان اورامان است که در بخش رزاب شهرستان سنندج واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ ءَ)
عیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یقال ما فی جسده کشاءه. (اقرب الموارد). نقص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حَ اَ)
حماء. گل سیاه و بدبو، گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَشْوْ)
فربه شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قموء و قماء شود
لغت نامه دهخدا
(قَ ءَ)
جائی که بر آن آفتاب نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). گویند جائی که در زمستان آفتاب بدان نتابد. (از اقرب الموارد) ، جای فراخی و ارزانی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
تشنه شدن یا سخت تشنه شدن. ظماء، ظماءه مرد، سیرت بد و طبیعت زشت و کمی انصاف او نسبت به همصحبتان خود
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ ءَ)
سماروغ زار. مکموءه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). و رجوع به مکموءه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
ابریشم کج را گویند و آن ابریشم فرومایه است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کماله بمعنی کج (کژ) مقابل راست را به معنی ’کژ’ که معرب آن قز است گرفته اند. و امروز نیز ’چماله’ به همین معنی استعمال می شود و فرهنگ نویسان ’کج’ را در معنی کلمه به معنی کج ابریشم گرفته اند. (حاشیۀ برهان چ معین). کج. کژ. مقابل راست. (فرهنگ فارسی معین) :
باز قوی شد به باغ دختر نرگس
دست شده سست و پای گشته کماله.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
کماس، (در دست کماسه و بدر ها گردیده (آورده) و جمع کرده زرها)، (طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماشه
تصویر کماشه
گاز انبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماله
تصویر کماله
کج کژ مقابل راست: (باز قوی شد بباغ دختر نرگس دست شده سست و پای گشته کماله)، (ناصر خسرو) توصیح فرهنگ نویسان کج و کژ مزبور را بمعنی ابریشم گرفته کماله را ابریشم فرومایه معنی کرده اند خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمامه
تصویر کمامه
کمام - و - کاسبرگ
فرهنگ لغت هوشیار
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماله
تصویر کماله
((کُ لِ))
کج، کژ، ابریشم کم بهاء، کج، مقابل راست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
((کَ نِ))
هر چیز کمان مانند، قوس، آرشه، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب، زخمه، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
آرشه
فرهنگ واژه فارسی سره