ضامن، کفیل، پذیرفتار، برای مثال دی همی گفتی که پایندان شدم / که بودتان فتح و نصرت دم به دم (مولوی - ۴۹۳)میانجی، پایندا، پایین مجلس، برای مثال ماه را در محفل خورشید من / جای اندر صفّ پایندان بود (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۵) کفش کن، درگاه خانه
ضامن، کفیل، پذیرفتار، برای مِثال دی همی گفتی که پایندان شدم / که بُوَدتان فتح و نصرت دم به دم (مولوی - ۴۹۳)میانجی، پایندا، پایین مجلس، برای مِثال ماه را در محفل خورشید من / جای اندر صفّ پایندان بُوَد (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۵) کفش کن، درگاه خانه
دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن با 1014 تن سکنه واقع در 12 هزارگزی شمال فومن و2 هزارگزی راه فرعی شیادرویشان به بازار جمعه. آب آن از رود خانه ماسوله و گاز رودبار تأمین میشود و محصول آن برنج، چای، توتون سیگار، ابریشم و مرغابی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان تولم بخش مرکزی شهرستان فومن با 1014 تن سکنه واقع در 12 هزارگزی شمال فومن و2 هزارگزی راه فرعی شیادرویشان به بازار جمعه. آب آن از رود خانه ماسوله و گاز رودبار تأمین میشود و محصول آن برنج، چای، توتون سیگار، ابریشم و مرغابی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
بمعنی آخر کلیدان است که قفل و غلق در خانه باشد. (برهان). قفل. (آنندراج) (منتهی الارب). کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). آن جای از کلان در که مدنگ را از آن گذرانده و آویزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در به فلجم کرده بودم استوار وز کلیدانه فروهشته مدنگ. (لغت فرس چ اقبال ص 55). و رجوع به کلیدان شود
بمعنی آخر کلیدان است که قفل و غلق در خانه باشد. (برهان). قفل. (آنندراج) (منتهی الارب). کلیدان. (فرهنگ فارسی معین). آن جای از کلان در که مدنگ را از آن گذرانده و آویزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در به فلجم کرده بودم استوار وز کلیدانه فروهشته مدنگ. (لغت فرس چ اقبال ص 55). و رجوع به کلیدان شود
پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و انا به زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء). که به عمر و به جاه تو شده اند روزگار و سپهر پایندان. مسعودسعد. در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار). دل همی گفتی که پایندان شدم که بودتان فتح و نصرت دم بدم هر که پایندان او شد وصل یار او چه ترسد از شکست کارزار. مولوی. ای پسر وامخواه روز پسین جان ستاند برهن و پایندان. نزاری. مشتری صد سال دیگر در بقا گشته پایندان مجدالدین علیست. ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری). رزق را دست تو پایندان شد علم را کلک تو پایندان باد. مؤیدالدین (از سروری). از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی کی داد بگو با کس گردون چک پایندان. ادیب پیشاوری. ، صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه: ماه را در محفل خورشید من جای اندر صف پایندان بود. منجیک. ، میانجی کننده. (برهان) ، ایلچیگری. (غیاث اللغات) ، رهن. گرو. (جهانگیری) ، در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدۀ مفتوحه داند و گوید: ’و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرۀ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئۀ سامانی محض بقیاس است. والله اعلم. ’
پذرفتار. ضامن. کفیل. (تفلیسی) (مهذب الاسماء) (دهار) (مَج). غریز. (کنز اللغات). پایندانی کننده. (کنز اللغات). زعیم. (مج) (مهذب الاسماء). قبیل. ضمین. حمیل: گفتم اگر این مال امروز نتواند داد مهتری وثیقه و پایندان بستانم شاید؟ گفت نه. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و اَنا به ِ زعیم، من بآن پایندانم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بوم و جغد و زاغ سیاه و عکه و گنجشک این پنج مرغ پایندان شدند. (قصص الانبیاء). گفت بکن آنچه خواهی گفت پایندانی باید از مرغان که با وی هم اعتقاد بودند. (قصص الانبیاء). که به عمر و به جاه تو شده اند روزگار و سپهر پایندان. مسعودسعد. در گوشه ای نشستی و دست از تجارت بداشتی گفتی پایندان ثقه است. (تذکرهالاولیاء عطار). دل همی گفتی که پایندان شدم که بودتان فتح و نصرت دم بدم هر که پایندان او شد وصل یار او چه ترسد از شکست کارزار. مولوی. ای پسر وامخواه روز پسین جان ستاند برهن و پایندان. نزاری. مشتری صد سال دیگر در بقا گشته پایندان مجدالدین علیست. ابن بالو (؟) ابن بابویه (؟) (از جهانگیری). رزق را دست تو پایندان شد علم را کلک تو پایندان باد. مؤیدالدین (از سروری). از بهر درنگ کس جاوید در این گیتی کی داد بگو با کس گردون چک پایندان. ادیب پیشاوری. ، صف ّنعال. کفش کن. پایگاه. درگاه: ماه را در محفل خورشید من جای اندر صف پایندان بود. منجیک. ، میانجی کننده. (برهان) ، ایلچیگری. (غیاث اللغات) ، رَهن. گرو. (جهانگیری) ، در قید کسی بودن. (برهان). صاحب فرهنگ رشیدی این لفظ را بجای پایندان با یاء پابندان با باء موحدۀ مفتوحه داند و گوید: ’و صحیح بای موحده است بدل یای مثناه تحتیه و سامانی گوید ضامن را از آن پابندان گویند که کفالت پابند ضامن و مضمون عنه هر دوباشد و صف نعال را از آن گویند که مردم در گاه کفش کندن و پوشیدن کفش آنجا مقام کنند و پای بند شوند... اما در نسخ معتبرۀ مثنوی مولوی پایندان به یاء دیده شد نه به بای موحده و از مردم معتبر نیز چنین شنیده شد که جهانگیری گفته و تخطئۀ سامانی محض بقیاس است. والله اعلم. ’
آنکه کارخانجات به تحویل او باشد. (آنندراج). آنکه کلید اطاق و دکان و جز آن بدو سپرده است. (ناظم الاطباء). کسی که کلید ساختمانی (سرای، بقعۀ متبرک) و مؤسسه ای در دست اوست. دربان. (فرهنگ فارسی معین). یکی از مناصب مزارهای مقدس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وان کس که بر در تو نگردد کلیددار در تخته بند بسته شود چون کلیددان. عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34) گر رزق را کف تو نباشد کلیددار نگشاید آسمان در روزی به روزگار. شفیع اثر (از آنندراج). رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن آری کلیددار در بوستان منم. وحشی (از آنندراج). - کلیددار خزانه، کسی که دارندۀ کلید خزانه و نگهبان مخزن جواهر در دربار سلطنتی و بقاع متبرکه بود. (از فرهنگ فارسی معین) : و کلیددار خزانه و... تابع فرمان خزینه دار و در کمال استقلال و اعتبار بوده اند. (تذکرهالملوک ص 19). و کلیددار خزانه نیز از معتبرترین خواجه سرایان است. (تذکره الملوک ص 29). و کلیددار خزانه نیز از معتبرترین خواجه سرایان است. (تذکرهالملوک ص 29). ، آنچه که دارای کلید باشد، صندوق کلیددار. (فرهنگ فارسی معین)
آنکه کارخانجات به تحویل او باشد. (آنندراج). آنکه کلید اطاق و دکان و جز آن بدو سپرده است. (ناظم الاطباء). کسی که کلید ساختمانی (سرای، بقعۀ متبرک) و مؤسسه ای در دست اوست. دربان. (فرهنگ فارسی معین). یکی از مناصب مزارهای مقدس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : وان کس که بر درِ تو نگردد کلیددار در تخته بند بسته شود چون کلیددان. عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34) گر رزق را کف تو نباشد کلیددار نگشاید آسمان در روزی به روزگار. شفیع اثر (از آنندراج). رنگی ز گل ندارم و بویی ز یاسمن آری کلیددار در بوستان منم. وحشی (از آنندراج). - کلیددار خزانه، کسی که دارندۀ کلید خزانه و نگهبان مخزن جواهر در دربار سلطنتی و بقاع متبرکه بود. (از فرهنگ فارسی معین) : و کلیددار خزانه و... تابع فرمان خزینه دار و در کمال استقلال و اعتبار بوده اند. (تذکرهالملوک ص 19). و کلیددار خزانه نیز از معتبرترین خواجه سرایان است. (تذکره الملوک ص 29). و کلیددار خزانه نیز از معتبرترین خواجه سرایان است. (تذکرهالملوک ص 29). ، آنچه که دارای کلید باشد، صندوق کلیددار. (فرهنگ فارسی معین)
کنده ای را گویند که بر پای دزدان و گناهکاران نهند. (برهان). کنده ای که بر پای مجرمان نهند. (آنندراج). کنده و هر چیز شبیه به آن که بر پای دزدان و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء)
کنده ای را گویند که بر پای دزدان و گناهکاران نهند. (برهان). کنده ای که بر پای مجرمان نهند. (آنندراج). کنده و هر چیز شبیه به آن که بر پای دزدان و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء)
آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ. (آنندراج). کلیددان. (حاشیۀبرهان چ معین). کلیدانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغلاق. کظیم. معنک. (منتهی الارب) : باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طیان. همه آویخته از دامن دعوی دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی (از گنج بازیافته ص 32). زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بی هده چو کلیدان بی کده. (لغت فرس چ اقبال ص 434). کانکه شد پاسبان خانه و زر چون کلیدان بماند از پس در. سنائی. اندرین کوچه خانه ای باید ور کلیدان به چپ بود شاید. سنائی. چرخ مقرنس نمای، کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او. خاقانی. حجرۀ دل را کز کعبۀ وحدت اثر است در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم. خاقانی. پاسبانش برون در قفل است پرده دارش درون کلیدان است. خاقانی. هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و به کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی. (تذکره الاولیاء). و رجوع به کلیدان شود، و قفل را نیز گفته اند. (برهان). قفل. (ناظم الاطباء). و اصل آن کلیددان بوده یعنی قفل. (آنندراج) : دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن، نگهدار. محمود قتالی (از انجمن آرا ذیل اسکندان)
آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ. (آنندراج). کلیددان. (حاشیۀبرهان چ معین). کلیدانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مِغلاق. کظیم. مِعنَک. (منتهی الارب) : باز کردم در و شدم به کده در کلیدان نبود سخت کده. طیان. همه آویخته از دامن دعوی دروغ چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ. قریعالدهر. دهقان بی ده است و شتربان بی شتر پالان بی خر است و کلیدان بی تزه. لبیبی (از گنج بازیافته ص 32). زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند شاهان بی هده چو کلیدان بی کده. (لغت فرس چ اقبال ص 434). کانکه شد پاسبان خانه و زر چون کلیدان بماند از پس در. سنائی. اندرین کوچه خانه ای باید ور کلیدان به چپ بود شاید. سنائی. چرخ مقرنس نمای، کلبۀ میمون اوست نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او. خاقانی. حجرۀ دل را کز کعبۀ وحدت اثر است در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم. خاقانی. پاسبانش برون در قفل است پرده دارش درون کلیدان است. خاقانی. هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و به کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی. (تذکره الاولیاء). و رجوع به کَلیدان شود، و قفل را نیز گفته اند. (برهان). قفل. (ناظم الاطباء). و اصل آن کلیددان بوده یعنی قفل. (آنندراج) : دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن، نگهدار. محمود قتالی (از انجمن آرا ذیل اسکندان)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مقوس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین همواره در میانش کماندان و ترکش است. معزی (از آنندراج)
قربان. (آنندراج). غلاف کمان و کمان جوله. (ناظم الاطباء). آلتی که کمان را در آن جا دهند. قربان. کمان خانه. (فرهنگ فارسی معین). مِقوَس. (منتهی الارب). جای کمان. قربان. نیم لنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : از بهر قهر دشمن شاهنشه زمین همواره در میانش کماندان و ترکش است. معزی (از آنندراج)
کلیدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که به کلید بگشایند. مغلاق. غلق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیدان شود: و آن کس که بر در تو نگردد کلیددار در تخته بند بسته شود چون کلیددان. عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34)
کلیدان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). که به کلید بگشایند. مغلاق. غَلَق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کِلیدان شود: و آن کس که بر در تو نگردد کلیددار در تخته بند بسته شود چون کلیددان. عبید زاکانی (دیوان چ اقبال ص 34)
خانه زنبور را گویند چه کلیز به معنی زنبورباشد. (برهان). خانه زنبوران. (آنندراج). خانه زنبور. شان. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی بیت زنبور است. (فهرست مخزن الادویه). زنبور خانه. لانۀ زنبور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیز شود
خانه زنبور را گویند چه کلیز به معنی زنبورباشد. (برهان). خانه زنبوران. (آنندراج). خانه زنبور. شان. (فرهنگ فارسی معین). اسم فارسی بیت زنبور است. (فهرست مخزن الادویه). زنبور خانه. لانۀ زنبور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلیز شود
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مبوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مِبوَلَه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) : عیب صاحب هنران چند ببازار آری چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری. صائب
میانجی. (آنندراج). صورتی است از پایندان بمعنی ضمین و کفیل. و رجوع به پایندان شود، منتشر کردن. فاش و برملا کردن، کنایه از فاش و رسوا کردن. (از آنندراج) : عیب صاحب هنران چند ببازار آری چند از آن گلبن پرگل کف پرخار آری. صائب