- کلکو(کَ لَ)
از ایلهای اطراف تهران و ساوه و زرند و قزوین و مرکب از 800 خانوار چادرنشین هستند و ییلاقشان کوههای شمالی البرز می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 111)
معنی کلکو - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آواز فاخته
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کبوک، ورقا، کالنجه، صلصلبرای مثال آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو / بر درگه او شهان نهادندی رو ی دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای / بنشسته همی گفت که کوکو کوکو (خیام - ۱۰۲)
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، کبوک، ورقا، کالنجه، صلصل
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، سدکیس، شدکیس، اغلیسون، تیراژه، توبه، درونه، کرکم، ایرسا، قزح، آژفنداک، نوس، نوسه، تربیسه، سرویسه، آلیسا، آزفنداک، ترسه، آفنداک، نوشه، سرگیس، تیراژی، رخش، سویسه، آدینده، قوس و قزح، سرکیس، تویه، تربسه
پسر کوچک و نوجوان، برای مثال تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو / تا مرد پیری به پیش او مرد سیصد کلوک (عسجدی - ۴۶)
نوعی خوراک که سبزی یا سیب زمینی کوبیده را با سفیده و زردۀ تخم مرغ مخلوط کرده و بعد در روغن سرخ می کنند
دستگاه کوچکی در موتور اتومبیل برای توزیع برق جهت تولید انفجار در مخلوط هوا و بخار بنزین
کاکوی، نام نوادۀ ضحاک بود که فریدون را کشت، (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
نبیرۀ سپهدار ضحاک بود
شنیدم که کاکوی ناپاک بود،
فردوسی (از آنندراج)،
، لقبی بود که بعضی از امرای تنکابن داشتند از جملۀ آنان کاکو اردشیر و کاکو حسام و کاکو دارای امیره بوده اند، (رجوع به مازندران و استراباد تألیف رابینو چ تهران 1336 ص 204 شود)
نبیرۀ سپهدار ضحاک بود
شنیدم که کاکوی ناپاک بود،
فردوسی (از آنندراج)،
، لقبی بود که بعضی از امرای تنکابن داشتند از جملۀ آنان کاکو اردشیر و کاکو حسام و کاکو دارای امیره بوده اند، (رجوع به مازندران و استراباد تألیف رابینو چ تهران 1336 ص 204 شود)
(تِ لِ کُ)
لغت نامه دهخدا
نامی است که در کتول به گلابی دهند. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 2 ص 238). قسمی از درخت امرود. (ناظم الاطباء). رجوع به تلکا شود
(پَ لَ)
لغت نامه دهخدا
پلکوب. بلغور و نیم کوفتۀ گندم و جو و هر چیز دیگر. و پلکو کردن فعل آن است بمعنی خردکردن به دانه های درشت
خالو و برادر مادر، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، که در مازندران معروف و مستعمل است و آن را کاکویه نیز گویند و چون ابوجعفر احمد بن محمد ملقب به علاءالدوله خالوی مجدالدوله دیلمی بوده است او را کاکویه میخوانده اند چنانکه پدر را بابویه خوانند، عربان نیز در آن اسماء تصرف نموده کاکویه و بابویه (بفتح هر دو واو) خوانند از قبیل آل بویه و سیب بویه و امثال آن، (از آنندراج) :
کاکو بچه حال و در چه حال است
بابوبچه روز و روزگار است،
ابن حسام خوافی (از آنندراج)
کاکو بچه حال و در چه حال است
بابوبچه روز و روزگار است،
ابن حسام خوافی (از آنندراج)
(کُ)
لغت نامه دهخدا
مادۀ مالیدنی است که زنان چهرۀ خود را بدان سرخ کنند و آن غیر عربی است. (از اقرب الموارد). و رجوع به گلگون شود
دستگاه قطع و برق جریان برق در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سر شمعهاست که اولی بوسیله پلاتین و دومی و توسط چکش برق انجام می گیرد
کرب، کی کف، یکی از گونه های افرا که بنام افرای ماهون نامیده می شود
درختی است از دسته خرما او جزو تیره های نزدیک به تیره زیتونیان و میوه ای شبیه به خرمالو دارد و معمولا دو پایه است و در تمام جنگلها شمالی ایران وجود دارد آمبرو اربا اربه خرما خرمنی خرمندی خروندی انجیر خرما اندی خرما اینده خرما اندو خرما فرمنی فرمونی خرمای هندی کهلو
((دِ کُ))
فرهنگ فارسی معین
دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده، قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سرشمع هاست. که اولی به وسیله پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می گویند
