جدول جو
جدول جو

معنی کلکج - جستجوی لغت در جدول جو

کلکج(کَ کَ)
ستیزه کننده. (آنندراج) (غیاث)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاج
تصویر کلاج
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، احول، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلکل
تصویر کلکل
میان هر دو چنبر گردن، سینه، میانۀ سینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلخج
تصویر کلخج
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون میآید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پژ، کورس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلنج، برای مثال دست و کف چون پای پیران پر کلخج / ریش پیران زرد از بس دود کخج (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاج
تصویر کلاج
دستگاهی در اتومبیل که راننده می تواند با اتصال دادن آن به موتور قدرت دورانی موتور را به جعبه دنده و چرخ های اتومبیل انتقال دهد یا با جدا کردن آن از موتور، اتومبیل را از حرکت باز دارد، این دستگاه به وسیلۀ پدال کلاچ که زیر پای چپ قرار دارد به کار می افتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنج
تصویر کلنج
عجب، تکبر، خودستایی
چرک، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، کرسه، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلکم
تصویر کلکم
رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، سدکیس، شدکیس، اغلیسون، تیراژه، توبه، درونه، کرکم، ایرسا، قزح، آژفنداک، نوس، نوسه، تربیسه، سرویسه، آلیسا، آزفنداک، ترسه، آفنداک، نوشه، سرگیس، تیراژی، رخش، سویسه، آدینده، قوس و قزح، سرکیس، تویه، تربسه
فرهنگ فارسی عمید
(کُ کُ / کَ کَ)
منجنیق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 353) (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). منجنیق. و با بلکن و پلکن مقایسه شود. (از فرهنگ فارسی معین) :
سرواست و کوه سیمین جز یک مثال سوزن
حصن است جان عاشق و آن غمزگانش کلکم.
(از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 353)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
پری باشد که در بزم و رزم بر سر بزنند و به ترکی جیغه خوانند. (برهان). جیغه و پری که در بزم و رزم پادشاهان و جوانان خوش صورت و مردمان شجاع و دلاور بردستار و کلاه زنند (ناظم الاطباء). و رجوع به کلل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دهی از دهستان ییلاق است که در بخش حومه شهرستان سنندج واقع است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
از ایلهای اطراف تهران و ساوه و زرند و قزوین و مرکب از 800 خانوار چادرنشین هستند و ییلاقشان کوههای شمالی البرز می باشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 111)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ کَ / کُ کَ)
نام دارویی است که آن رابه عربی مقل گویند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). به لغت اهل خراسان مقل است. (ترجمه صیدنه)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
قوس قزح. (برهان) (آنندراج). آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). کرکم. قوس قزح. (فرهنگ فارسی معین) ، بمعنی کافتن هم گفته اند. (از برهان) (از آنندراج). کافتگی و شکافتگی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُکُ)
مرد سبک گوشت چابک یا پست بالای درشت اندام سخت گوشت. کلاکل نیز مانند آن و کلکله مونث آن است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب به کلک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلک و کلکین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
کلکال. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کلکال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
بمعنی هرزه گویی کردن و کاو کاو نمودن باشد. (برهان) (از آنندراج). هرزه گویی و سخن بی معنی و لاطائل. (ناظم الاطباء). هرزه گویی. کاوکاو. (فرهنگ فارسی معین). اسم صوت گردکان خشک چون بهم ساید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
در سفر با گردکانم در جوال
می کشم از کلکل او قیل و قال.
بسحاق اطعمه (از قول خرما از فرهنگ رشیدی).
، پرسش و سؤال. (ناظم الاطباء). جستجو و پرسش. (از اشتینگاس) ، لیموی بسیار ترش. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان کفرآور است که در بخش گیلان شهرستان شاه آباد واقع است. و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
در تداول مردم خراسان. چانه. ذقن. (یادداشت از مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
از روی حقه و مکر. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلک شود، شخص هرزه. (فرهنگ فارسی معین). هرزه گرد وهرجایی. (ناظم الاطباء). اهل فساد. زن تباه کار. زنی نابسامان. زن بدعمل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
اسبی را گویند که هر دو پای اوکج باشد. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). اسب سگ دست را گویند یعنی هر دو دست آن کج باشد. (براهین العجم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیش رخش تو سبز خنگ فلک
لنگ و سکسک بود بسان کلیج.
عسجدی (از براهین العجم)
لغت نامه دهخدا
(کِ لَ)
بمعنی چرک و وسخ باشد، بمعنی عجب و خودستایی و تکبر وتجبر هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، انگشت کوچک و خنصر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ خِ)
دهی از دهستان لاهیجان است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 340 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نانی باشد که خمیر آن از دیوار تنور افتاده و در میان آتش پخته شده باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) ، نان بزرگ روغنی را نیز گویند. (برهان). کلیچه. کلوچ. نان روغنی بزرگ. کلوچه. (فرهنگ فارسی معین). نان بزرگ روغنی. (ناظم الاطباء) :
کریمی که بر سفرۀ عام دارد
کلیج از مه و از کواکب کلیچه.
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج).
و رجوع به کلیچه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
کجکجه. (اقرب الموارد). رجوع به کجکجه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
شوخی و چرکی که بر دست و اندام بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 60). چرک. وسخ. کلخچ. (فرهنگ فارسی معین). پینه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گنده و بی قیمت و دون و پلید
ریش پر از گوه و تن همه کلخج.
عمارۀ مروزی (ازلغت فرس).
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم ّ و جمله تنش کلخج.
عمارۀ مروزی.
دست و کف پای پیران پر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج.
طیان (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
فرخج کوری، بد طلعتی چنانکه به است
کلخج کیر خر از ریش او بروی و برای.
سوزنی.
و رجوع به کلخچ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گلکج
تصویر گلکج
گلوله چنگال، گلوله خمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
صاحب عجب و تکبر، خودستا
فرهنگ لغت هوشیار
نانی که خمیر آن از دیوار تنور ریخته باشد و در میان آتش ریخته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلخج
تصویر کلخج
چرک و سخ: (گنده و بی قیمت و دون و پلید ریش پر از گوه و تن و همه کلخج)، (عماره مروزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکی
تصویر کلکی
از روی حقه و مکر: (کلکی است)، شخص هرزه. منسوب به کلک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکل
تصویر کلکل
سینه یا اندرون میانه سینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلکم
تصویر کلکم
((کُ کُ یا کَ کَ))
منجنیق، قوس قزح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوج
تصویر کلوج
((کُ))
قرص نان روغنی بزرگ، نان ریزه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلیج
تصویر کلیج
((کَ))
صاحب عجب، متکبر، خودستا، چرک، ریم
فرهنگ فارسی معین