جدول جو
جدول جو

معنی کلل - جستجوی لغت در جدول جو

کلل
جغه یا پری که که پادشاهان، سرداران و دلیران در بزم بر دستار یا کلاه می زده اند، جغه
تصویری از کلل
تصویر کلل
فرهنگ فارسی عمید
کلل
(کِ لَ)
جمع واژۀ کلّه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کلّه شود
لغت نامه دهخدا
کلل
(کِ لَ)
گنگی و بسته زبانی. (غیاث) :
کز عمل زاییده اند و از علل
هر یکی را صورت نطق و کلل.
مولوی
لغت نامه دهخدا
کلل
(کَ لَ)
حال و شأن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حال. گویند: بات بکلل سوء، ای حال سوء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کلل
(کَ لَ)
دهی از دهستان زیارت است که در بخش برازجان شهرستان بوشهر واقع است. و 456 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
کلل
(کَ لَ)
بمعنی کلکی باشد و آن پری است که پادشاهان و جوانان خوش صورت و مردم شجاع و دلاور در بزم و رزم بر سر دستار و کلاه زنند و آن راجیغه هم می گویند. (برهان). پری که دلیران و پهلوانان بر دستار زنند و آن را جیغه و کلگی نیز گویند. (آنندراج). جیغه. جغه. (فرهنگ فارسی معین) :
سلطان شرق و غرب که خورشید پیش او
گاه از کله حجاب کند گاه از کلل.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
در هوای چمن باغ علی رغم کلاغ
شاخ گلها زده اند از پر طاوس کلل.
سلمان ساوجی (از آنندراج).
و رجوع به کلکی شود
لغت نامه دهخدا
کلل
پری که پادشاهان و دلیران در رزم و جوانان زیبا در بزم بر سر دستار و کلاه میزدند جیغه جغه: (سلطان شرق و غرب که خورشید پیش او گاه از کله حجاب کند گاه از کلل)، (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
کلل
((کَ لَ))
پری که پادشاهان و دلیران در رزم و جوانان زیبا در بزم بر سر دستار و کلاه می زدند، جیغه، جغه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملل
تصویر ملل
به ستوه آمدن، بیزاری، ملال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلش
تصویر کلش
باقی ماندۀ محصولات درو شده در کشتزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلل
تصویر خلل
خلّه ها، سوراخ ها، جمع واژۀ خلّه
خلل و فرج: سوراخ ها و گشادگی ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کال
تصویر کال
نارس، نرسیده
کج، خمیده
گودال بزرگ، زمین شکافته، زمینی که آب آن را کنده و گود کرده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسل
تصویر کسل
سستی کردن، کاهلی، بی حالی، تنبلی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زلل
تصویر زلل
در علم عروض اجتماع خرم و هتم است که از مفاعیلن فاع باقی بماند و فعل به جای آن بگذارند
لغزیدن و افتادن
از حق و صواب منحرف گشتن
لغزش، خطا
کمی، نقصان، کم و کاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلا
تصویر کلا
گیاه، هر رستنی که از زمین بروید، گیا، گیه، گیاغ، علف، نبات، نبت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلل
تصویر بلل
تر کردن با آب، تری، نمناکی، نم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلب
تصویر کلب
ویژگی سگ گزنده و مبتلا به هاری
کلب کلب: کلب الکلب، سگ دیوانه و گزنده، سگ هار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفل
تصویر کفل
بهره، نصیب، مثل، نظیر، کفالت، قطعه ای از نمد یا پلاس که بر گرد کوهان شتر می گذارند، کسی که بر ترک شخص سوار می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلب
تصویر کلب
دهان، گرداگرد دهان، پوز، نس، منقار پرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکلل
تصویر مکلل
اکلیل نهاده، تاج بر سر گذاشته، زیورداده، آراسته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ کَلْ لِ / لَ)
رجل مکلل، مرد کوشا و جدکننده درکار. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کوشنده. جهدکننده در کار و ساعی و زحمت کش. (ناظم الاطباء). جمل مکلل، شتر نر کوشا. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَلْ لَ)
اکلیل پوشیده. تاج و اکلیل بر سر نهاده. (ناظم الاطباء). تاج برسر نهاده شده. (غیاث) (آنندراج). بااکلیل. متوج. اکلیل نهاده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تاج سر قبیله و آل پدر توباش
کز تو سرش به تاج بزرگی مکلل است.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 103).
، آراسته شده به جواهر. (ناظم الاطباء). مرصع. مزین. زیورداده به زر و گوهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز باد خاک معنبر به عنبر سارا
ز ابر شاخ مکلل به لؤلؤ مکنون.
رودکی.
کمر بر میان او بسته همه مکلل به جواهر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535).
قبای خاصه و پشتی خود نسیج به زر
یکی مکلل کرده کمر به گوهرها.
مسعودسعد (دیوان ص 10).
آن خون که ملک خود را بدان بیالود یک دست جامه باشد که آن را ارجوان خوانند مکلل به جواهر... (کلیله چ مینوی ص 370).
مکلل به گوهر قبایی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند.
نظامی.
به دست هرکسی بر طرفه گنجی
مکلل کرده از عنبر ترنجی.
نظامی.
که من یاقوت این تاج مکلل
نه از بهر بها بربستم اول.
نظامی.
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر.
سعدی (بوستان).
تاجی مکلل به یاقوت و مرصع و زمرد بر سر او نهاده بودند. (تاریخ قم ص 302).
غوریان را همه بر فرق مکلل دیهیم
لولیان راهمه در ساق مرصع خلخال.
فتحعلی خان صبا.
- مکلل کردن، آراستن به جواهر. مزین کردن به زر و گوهر:
افسر خویش مکلل کند اکنون گلشن
کمر خویش مرصع کند اکنون کهسار.
مختاری غزنوی.
، درخشان و ملمع شده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سحاب مکلل، ابر درخشان برق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ابر مستدیر یا درخشان به وسیلۀ برق و گویند ابری که گرداگردآن پاره هایی از ابرهای دیگر باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ)
دهی از دهستان حومه بخش خورموج است که در شهرستان بوشهر واقع است و 566 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ جَرْ رُ)
گرد درآمدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). احاطه نمودن چیزی را و فراگرفتن، نرم درخشیدن: تکلل السحاب بالبرق، نرم درخشید. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، اکلیل پوشیدن مرد. (از اقرب الموارد). رجوع به تکلیل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مکلل
تصویر مکلل
تاج بر سر نهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شلل
تصویر شلل
داغ جامه که به شستن نرود، خوشخوی آماده یاری، لنگدستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلل
تصویر تلل
تری و نمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلل
تصویر خلل
گشادگی میان دندانها ماند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع حله، زیورها، جامه ها، برزک های (کتان) یمانی زیورها پیرایه ها، لباسهای نو جامه ها، بردهای یمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جلل
تصویر جلل
امر عظیم، کار بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زلل
تصویر زلل
بلغزیدن و سهو افتادن، سبک سرین گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلل
تصویر بلل
نمناکی، تری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلل
تصویر دلل
جمع دلال، کرشمه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکلل
تصویر مکلل
((مُ کَ لَّ))
آراسته شده، تاج بر سر نهاده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلا
تصویر کلا
سراسر، روی هم رفته، همگی
فرهنگ واژه فارسی سره