جدول جو
جدول جو

معنی کلحبه - جستجوی لغت در جدول جو

کلحبه(کَ حَ بَ)
آواز آتش و زبانۀ آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کلحبه(زَ ءَ)
به شمشیر زدن. (آنندراج) (منتهی الارب). کلحبه بالسیف کلحبه، به شمشیر زد او را. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلبه
تصویر کلبه
خانۀ کوچک، خانه، خانۀ روستایی، دکان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
گلولۀ چیزی، گلولۀ حلوا، کلیچه، هر چیز درشت و ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لَ حَ)
دهان و گرداگرد آن: یقال، ما اقبح کلحته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
سگ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، کلاب و کلبات. جج، کلابات. (ناظم الاطباء) ، درختی است خاردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خار برهنه از شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) ، درخت خشک عاری از خار و برگ. (ناظم الاطباء).
- ام کلبه، تب. حمی. (ناظم الاطباء). تب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : اصابته ام کلبه. (اقرب الموارد).
- امراءه کلبه، زن گزندۀ بدخوی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ)
دکان می فروش. و رجوع به مادۀ قبل شود، موی دراز از دو کرانۀ دهان سگ و گربه، دوال، یا یکتاه رسن پوست خرما که بدان درز دوزند، سختی و تنگی، خشکسالی و قحط، سختی سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ بَ / بِ)
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). خانه محقر و تنگ و تاریک بود. (فرهنگ جهانگیری). خانه کوچک و تیره. (از انجمن آرا) (از آنندراج). خانه کوچک. (غیاث). خانه خرد و محقر. (فرهنگ رشیدی). خانه حقیرو بی برگ. خانه محقر و ویران، چون کلبۀ درویش و کلبه خرابه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
محنت زده ای که کلبه ای داشت به دشت
در نعمت و نازدیدمش دی می گشت
گفتمش که یافتی گفتا نی
بوطالب نعمه دی بر این دشت گذشت.
انوری (از فرهنگ جهانگیری).
کلبه ای کاندروبه روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب من است.
انوری (از انجمن آرا).
وین که در کنج کلبه ای امروز
در فراق توام چو سنگ صبور.
انوری.
هرچند کلبۀ ما جای تو نوش لب نیست
با ما شبی به روز آر یک شب هزار شب نیست.
هاشمی (از امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2047).
- کلبۀ احزان، ماتم سرا و سرای عزاداران. (ناظم الاطباء). بیت الحزن. بیت احزان. مأوای یعقوب در مدت دوری از یوسف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شبی به کلبۀ احزان عاشقان آئی
دمی انیس دل سوگوار من باشی.
حافظ.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو
باز آید و ازکلبۀ احزان بدرآئی.
حافظ.
اینکه پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبۀ احزان کردم.
حافظ.
- ، نزد صوفیه دلی باشد که پر غم از هجر معشوق است. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
- کلبۀ غم، کلبۀ احزان:
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبۀ غم ندارم.
خاقانی.
، حجره و دکان را نیز گفته اند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از غیاث). کربج و کربق و قربق، معرب کلبۀفارسی است. (از المعرب جوالیقی ص 280)... و کلبه کاروانسرای باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 495). حجره (اوبهی). دکان. حجره. عرب از آن قربق ساخته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کربه. ظاهراً از پهلوی ’کورپک’ معادل ’کرپک’ ارمنی (کارخانه، دکان، میخانه) ، معرب آن کربق، قربق و نیز کربج... (حاشیۀ برهان چ معین). دکان. کارخانه. (از فهرست و لف) :
یکی کلبه ای ساخت اسفندیار
بیاراست همچون گل اندر بهار
ز هر سو فراوان خریدار خواست
بدان کلبه بر تیز بازار خواست.
فردوسی.
خریدار دیبای و فرش و گهر
به درگاه پیران نهادند سر
چو خورشید گیتی بیاراستی
بدان کلبه بازار برخاستی.
فردوسی.
یکی خانه بگزید و برساخت کار
به کلبه درون رخت بنهاد و بار.
فردوسی.
عطار به کلبه در با عود همی گفت
کاصل تو چه چیز است و چه چیزی ز بن و بار.
فرخی.
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود.
منوچهری.
ز آهنگری رست و سالار گشت
پس از کلبه داری سپهدار گشت
بد آنگاه در کلبه با دود و دم
کنون است در بزم با ما بهم.
اسدی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
به امید ما کلبه اینجا گرفت
نه مردی بودنفع ازو وا گرفت.
سعدی (بوستان).
- کلبۀ بزاز، دکان بزاز. دکان پارچه فروش که پررنگ و نگار است:
تا ولایت بدو سپرده ملک
گشت گیتی چو کلبۀ بزاز.
فرخی.
نه باغ را بشناسی ز کلبۀ بزاز
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان.
فرخی.
بازار ز رنگ او، چون کلبۀ بزاز
پالیز ز بوی او، چون خانه عطار.
لامعی.
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبۀ بزاز.
سنائی.
مجلس وعظ چون کلبۀ بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی. (گلستان).
- کلبۀ بقال، دکان بقال:
چشم ادب برسر ره داشتی
کلبۀ بقال نگه داشتی.
نظامی.
- کلبۀ بیطار، درمانگاه دامپزشک که چارپایان را مداوا کند:
مرکب ایمانت اگر لنگ شد
قصد سوی کلبۀبیطار کن.
ناصرخسرو.
- کلبۀ تاجر، تجارتخانه. جائی که بازرگان، متاعهای خویش در آن گرد آورد فروختن را:
باد همچون دزد گردد، هرطرف دیباربای
بوستان آراسته، چون کلبۀ تاجر شود.
منوچهری.
- کلبۀ حجامی، جائی که حجام مردم را مداوا کند. جایگاه حجامی:
چون قدم از گنج تهی باز کرد
کلبۀ حجامی خود باز کرد.
نظامی.
- کلبۀ زهد، دکان زهدفروشی. جائی که به ریا زهد و تقوی عرضه کنند:
ما کلبۀ زهد برگرفتیم
سجاده که می بردبه خمار.
سعدی.
- کلبۀ ضراب، ضرابخانه. جایگاهی که مسکوک زر و نقره سازند و عرضه کنند:
ستارگان چو درمها زده ز نقرۀ خام
سپید و روشن، گردون چو کلبۀ ضراب.
معزی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلبۀ عطار، دکان عطرفروش. جائی که در آن عطر سازند و فروشند. کنایه از جای خوشبوی:
از روی نکو کاخ توچون خانه مانی
از زلف بتان بزم تو چون کلبۀ عطار.
فرخی.
مردمی و آزادطبعی زو همی بوید به طبع
همچنان کز کلبۀ عطار بوید مشک و بان.
فرخی.
از خانه به بازار همی گشتم یک روز
ناگاه فتادم به یکی کلبۀ عطار.
فرخی.
نه باغ را بشناسی ز کلبۀ عطار
نه راغ را بشناسی ز مجلس سلطان.
فرخی.
شاید که به جان، تنت شریف است از ایراک
خوشبوی بود کلبۀ همسایۀ عطار.
ناصرخسرو.
به روی کرده همه حجره بوستان ارم
به زلف کرده همه خانه کلبۀ عطار.
مسعودسعد.
و نسیم آن گرد از کلبۀ عطار برآرد. (کلیله و دمنه).
مردم همه دانند که در نامۀ سعدی
مشک است که در کلبۀ عطارنباشد.
سعدی (دیوان چ فروغی ص 572).
- کلبۀ قصاب، دکان قصاب. جایی که گوشت عرضه کنند و فروشند بدین جهت به جای نامطبوع اطلاق شود:
گلخن ایام را باغ سلامت مگوی
کلبۀ قصاب را موقف عیسی مدان.
خاقانی.
خان زنبور کلبۀ قصاب
کلبۀ نحل صحن بستان است.
خاقانی.
ای چو زنبور کلبۀ قصاب
که سر اندر سر دهن کردی.
خاقانی.
کلبۀ قصاب چند آرد برون
سرخ زنبوران خون آشام خویش.
خاقانی.
- کلبۀ گوهرفروش، دکان جوهرفروش. جائی پررنگ و نگار از الوان و اقسام جواهر: تو را به مرغزاری برم که زمین او چون کلبۀ گوهرفروش به الوان جواهر مزین است و هوای او چون کلبۀ عطار به نسیم مشک و عنبر معطر. (کلیله، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلبۀ میمون، در بیت زیرا ظاهراً بمعنی خانه سعد است در علوم نجوم:
چرخ مقرنس نمای کلبۀ میمون اوست
نعش فلک تختهاش قطب کلیدان او.
خاقانی.
- کلبۀ نحل، کندوی عسل. جایی که مگس نحل لانه سازد:
خان زنبور کلبۀ قصاب
کلبۀ نحل صحن بستان است.
خاقانی.
- کلبۀ نداف، دکان پنبه زن. جایی که پنبه را زنند:
وان ابر همچو کلبۀ ندافان
اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است.
ناصرخسرو.
کهسار که چون رزمۀ بزاز بد، اکنون
گر بنگری ازکلبۀ نداف ندانیش.
ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، دکان می فروش. دکان خمرفروش. میکده. خانه خمار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلبه شود، بمعنی کنج و گوشه هم بنظر آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). گوشه. (غیاث).
- کلبۀچمن، طرف چمن. گوشۀ چمن:
به کلبۀ چمن از رنگ و بوی باز کند
هزار طبلۀ عطار و تخت بازرگان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
واحد کحب بمعنی غورۀ انگور. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کحب شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لُ بَ / بِ)
نوعی نان شیرینی در تداول مردم خراسان. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کلنبه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلنبه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ لُمْ بَ / بِ)
کلیچه ای که درون آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند. (برهان) (از ناظم الاطباء). کلیچه ای باشد که درون آن را از مغز بادام و امثال آن پر کرده باشند. (آنندراج) :
خشکار گرسنه را کلنبه ست
با مشتهیان به نرخ دنبه ست.
نظامی (از فرهنگ نظام).
، بمعنی گلوله هم آمده است خواه گلولۀ حلوا باشد خواه گلولۀ سنگ. (برهان). بمعنی گلوله از هر چیز و در فارس مرد فربه چاق و بزرگ شکم و ناملایم را غلنبه گویند و کنایه است از چیز ناتراشیده و ناملایم و نامناسب. (آنندراج). مطلق گلوله خواه سنگی یا جز آن. (ناظم الاطباء). گلوله (حلوا، سنگ، و غیره). (فرهنگ فارسی معین). در فارسی کلمبی و کلمی (کپه، توده، جمع شده) در خراسان کلنبه، چیزهای به یکدیگر چسبندۀ گرد شده را گویند. در کردی کولوم و کولمک (قبض، ضربت مشت). (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ / بِ)
کلافه، و آن ریسمانی باشد خام که از دوک به چرخه پیچند. (برهان) (ناظم الاطباء). کلاوه. (حاشیۀ برهان چ معین) :
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجاشناسد و چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری.
پیچ پیچ است و بددرون و دغل
راست گوئی کلابۀ لاس است.
اثیر اخسیتکی.
، غلولۀ ریسمان. (برهان). گلوله ریسمان. (ناظم الاطباء) : رابعه گفت کلابۀ ریسمان رشته بودم تا بفروشم و از آن قوتی سازم. بفروختم و دو درست بستدم. (تذکرۀ الاولیاء) ، چرخه و آن چرخی باشد کوچک که ریسمان را از دوک در آن پیچند. (برهان) (ناظم الاطباء). چرخه ای بود که جولاهان ریسمان بر او زنند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 457). چرخی بود که ریسمان بر او تابند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چرخک بود که جولاهان ریسمان برآن زنند تا از آن به کار برند. (صحاح الفرس) :
اگر بیند بخواب اندر قرابه
زنی را بشکند میخ کلابه.
طیان.
ریسمان بر کلابه میزد و سرریسمان گم شده بود و باز نمی یافت. (اسرارالتوحید ص 172).
زانکه این اسماء و الفاظ حمید
از کلابه آدمی آمد پدید.
مولوی.
پس کلابه تن کجا ساکن شود
چون سررشته ضمیرت میکشد.
مولوی.
، ریسمانی که بر چهار دست و پای استر بندند وآن را راهوار کنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
پنهان رفتن ترسناک. یقال کسحب الخائف، اذا مشی مخفیاً نفسه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رفتن ترسناک پنهان. یقال فلان یمشی الکسحبه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ بَ)
کثیره. (منتهی الارب). دراهم کاحبه، درهمهای بسیار و کذلک غیرها من الاشیاء. (ناظم الاطباء) ، آتش بلندشعله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خانه کوچک تنگ و تاریک را گویند، خانه کوچک و محقر و بی برگ و ویران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
کلیچه ای که درون آنرا از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند: (خشکار گرسنه را کلنبه است با مشتهیان بنرخ دنبه است)، (نظامی)، گلوله (حلوا سنگ و غیره)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلابه
تصویر کلابه
کلاف، کلافه: (پیچ پیچ است و بد درون و دغل راست گویی کلابه لاس است)، (اثیر اخسیکتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلبه
تصویر کلبه
((کُ بَ یا بِ))
خانه کوچک، کومه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلنبه
تصویر کلنبه
((کُ لُ بَ یا بِ))
کلیچه ای که آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند، گلوله
فرهنگ فارسی معین
آشیان، آلونک، زاغه، عریش، کاشانه، کوخ، کومه، لانه
متضاد: صرح، قصر، کاخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
۱ـ دیدن کلبه در خواب، نشانه موفقیت غیر قابل تردید در زندگی است. ، ۲ـ اگر خواب ببینید در کلبه ای خفته اید، علامت آن است که به بیماری مبتلا خواهید شد. ، ۳ـ دیدن کلبه در مرغزاری سرسبز، نشانه شادمانی و خوشبختی است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب