جدول جو
جدول جو

معنی کلاپیسه - جستجوی لغت در جدول جو

کلاپیسه
حالت پیچیدگی چشم، تغییر حالت چشم از شدت خشم یا از کثرت خوشی و لذت که سیاهی آن از جای خود بگردد و سفیدی آن بیشتر شود
تصویری از کلاپیسه
تصویر کلاپیسه
فرهنگ فارسی عمید
کلاپیسه
(کَ سَ / سِ)
گردیدن چشم باشد از جای خود چنانکه سیاهی چشم پنهان شود بسبب لذت بسیار و یابجهت ضعف و سستی و یا بواسطۀ خشم و قهر. (برهان) (ناظم الاطباء) (از رشیدی) (غیاث). تغییر کردن چشم از وضع معتاد یعنی سپیدی و سیاهی زیر و بالا شدن، چه پیسه بمعنی دورنگ است و کلاغ پیسه کلاغ ابلق است که مأخذاین لغت گردیده و حالت کلاپیسه شدن چشم از غلبۀ خشم است و قهر یا کمال لذت از مقاربت نسوان خاصه در وقت انزال منی. (انجمن آرا) (آنندراج). مخفف کلاغ پیسه.
- کلاپیسه شدن چشم، گاهی روشن و گاهی تاری دیدن آن، آلبالو دیدن، آلبالو چیدن چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گفت چون چشمش کلاپیسه شود
فهم کن کان وقت انزالش بود.
مولوی.
کلاپیسه شد چشم چرخ دژم
سفید و سیه هردو شد عین هم.
میرزا عبدالقاهر تونی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کلاپیسه
حالت پیچیدگی چشم
تصویری از کلاپیسه
تصویر کلاپیسه
فرهنگ لغت هوشیار
کلاپیسه
((کَ سَ یا س))
تغییر حالت چشم در اثر خشم یا لذت بسیار (مثلاً وقت جماع) و یا به جهت ضعف و سستی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
طبقه، شماره، رده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاغ پیسه
تصویر کلاغ پیسه
زاغ پیسه، پرنده ای شبیه کلاغ با پرهای سیاه و سفید، شک، عکّه، کسک، کشکرت، زاغ پیسه، زاغه پیسه، عکعک، عقعق، کلاژه، غلبه، غلپه، کلاژاره، قلازاده
فرهنگ فارسی عمید
اصول و قواعد ادبی و هنری یونان و روم قدیم که در دورۀ رنسانس احیا شد، پیروی از این اصول در آثار ادبی
فرهنگ فارسی عمید
(کِ سَ / سِ)
مخفف کلیساست که جای پرستش و معبد ترسایان باشد. (آنندراج). کلیسا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کلیسا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
نام جانوری. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ سَ / سِ)
نام جایی و مقامی است. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). موضعی است در دمشق. (حاشیۀ برهان چ معین). نام موضعی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) : یکی از صلحای لبنان که مقامات او دردیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق درآمد و بر کنار برکۀ کلاسه طهارت همی ساخت. (گلستان چ فروغی چ 1319 ص 59).... و به دمشق قبر العبدالصالح محمود بن زنگی ملک الشام و کذلک قبر صلاح الدین یوسف بن ایوب بالکلاسه فی الجامع. (معجم البلدان، ج 4 ص 80 ذیل دمشق الشام). و کان هذا ابن الدهان المنجم یعرف بابی شجاع و یلقب بالثعیلب و هو بغدادی... یعتکف فی جامع دمشق اربعه اشهر و اکثر ولاجله عملت المقصوره التی بالکلاسه و له تصانیف کثیره. (عیون الانباء ج 2 ص 182)
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ / یِ)
پسوند مکانی مانند: حسن کلایه، خراطه کلایه، تاوی کلایه، کبودکلایه، کوکلایه، کی کلایه، میشه کلایه، نخجیرکلایه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلا شود
لغت نامه دهخدا
(کُلْلا بی یَ)
یکی از فرق ده گانه مشبهه. اصحاب ابن کلاب. (از بیان الادیان) : مذهب محدث چون مذهب اعتزال باشد... و چون مذهب کلابیه که واضعش ابن الکلاب است. (نقض الفضائح ص 17). و مجبره و کلابیه و...خود را از جمله شافعی خوانند. (نقض الفضائح ص 492)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کلاه گیس. گیسوی مصنوعی که مانند کلاه بر سر نهند. زلف یا گیسویی که از موی سازند و مردان و زنان کم مو یا بی مو برسر نهند. و رجوع به کلاه گیس شود
لغت نامه دهخدا
(غِ سَ / سِ)
به معنی غلبه (مرغ). عقعق. عکه. کلاغ پیسه. رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ورق 188 الف و رجوع به غلبه و غلپه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان بویراحمد سردسیر است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لا چَ /چِ)
یک قسم غذائی که از کله و پاچۀ گوسفند سازند. (ناظم الاطباء). و رجوع به کله پاچه شود
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ / سِ)
مأخوذ از کلس و بمعنی چونه و آهک و گچ، چنانکه در کنزآمده. پس معنی کلاسه آنچه از چونه ساخته باشند چنانکه حباله بمعنی دام که از حبل ساخته می شود. (غیاث).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ پُ تَ / تِ)
رجوع به کلاپشت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
غراب. کلاغ که رنگ سیاه و سپید دارد، کلاچه. کلاژه. قالنجه. زاغی. زاغچه. کلاغی که قسمی از پرهای آن سفید و قسمی سیاه است. غراب ابقع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). عقعق. عکه. کشکرک. (فرهنگ فارسی معین). زاغ پیسه. ابقع. (زمخشری). رجوع به ترکیبات کلاغ شود، کلاپیسه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاپیسه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ / وِ)
سرآسیمه است که سرگشته و دنگ و دبنگ باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). مصحف کالیوه. (حاشیۀ برهان مصصح دکتر معین). همان کالیو است. (انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به کالیو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کاپیله
تصویر کاپیله
هاون: (خایگان (جایگاه) تو چو کابیله شدست رنگ او چون کون پاتیله شدست) (طیان)، هر چیز که در آن غله کوبند (عموما)، هاون سنگی که عطاران در آن دار و کوبند دارکوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاویه
تصویر کلاویه
فرانسوی شستی زبانزد خنیا شستی ارگ یا پیانو
فرهنگ لغت هوشیار
جامه ای سیاه و سبز که آنرا از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود: (هر آن کس که مازندران داشتی کلاپشت و کیش و کمان داشتی)، (بنقل انجمن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاغ پیسه
تصویر کلاغ پیسه
عقعق عکه کشکرک، کلاپیسه
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی میز چنگ از سازها یکی از ساز های زهی کلاویه یی است و صدایی شبی صدای سنتور دارد. توضیح: این آلت در قرن. 16 م. اختراع شد و در انگلستان بنام هارپسیکورد و در ایتالیا بنام کلا ویچمبالو نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلیسه
تصویر کلیسه
معبد ترسایان محل عبادت مسیحیان: (در کلیسابدلبری ترسا گفتم ای بدام تو در بند) (هاتف اصفهانی)
فرهنگ لغت هوشیار
گردش تخم چشم از جای خود بنحوی که سیاهی آن پنهان گردد و این حالت بر اثر لذت بسیار (مثلا بهنگام جماع) یا به جهت ضعف و سستی و یا خشم و غضب حاصل گردد: (گفت چشمش چون کلاپیسه شود فهم کن کان وقت انزالش بود)، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاویه
تصویر کلاویه
((کِ یِ))
شستی ارگ و پیانو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
((کِ س))
آن چه در رده ها یا طبقه های مشخص مرتب و دسته بندی شده باشد، رده بندی شده، طبقه بندی (واژه فرهنگستان)، نمره پشت پرونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلایه
تصویر کلایه
((کَ وَ یا وِ))
کلاوه، کلافه، ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند
فرهنگ فارسی معین
رده بندی، طبقه بندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوبی بلند، که نوک آن دو شاخه است و جهت حمل شاخه های انار و
فرهنگ گویش مازندرانی
بیماری صرع، لک های سفید روی پوست
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع اسکوژ تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
کپه ی ساقه های درو شده ی شالی که به گونه ای مخروط در خرمن
فرهنگ گویش مازندرانی