جدول جو
جدول جو

معنی کلاغک - جستجوی لغت در جدول جو

کلاغک(کَ غَ)
گیاهی است از گروه تک لپه ها از دسته سوسنی ها با گل های آبی رنگ به شکل کره های کوچک و دارای مادۀ سمی موسکارین. (از گیاه شناسی گل گلاب چ سوم ص 306). گیاهی است از تیره سوسنی ها که علفی است و دارای ریشه پیازی شکل می باشد. گلهایش خوشه ای شکلند و در انتهای ساقه قرار دارند و دارای رنگ آبی مایل به بنفش با تلألو قرمز می باشند. در حدود چهل گونه از این گیاه شناخته شده که در اماکن بحرالرومی می رویند و در ایران نیز فراوان اند و کنار نهرها بسیار دیده می شوند. برخی از گونه های این گیاه به عنوان گل زینتی در باغچه ها کشت می شوند. از انساج آن ماده ای بنام موسکارین استخراج می کنند که به مقدار کم برای رفع اختلاج عضلات دستگاه گوارش و رحم بکار می رود. بصل المسک. بصل الزیز. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغک خوشه ای، گونه ای کلاغک که بنام کراث الکلب نیز نامیده می شود. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کلاغک
گیاهی است از تیره سوسنی ها که علفی است و دارای ریشه پیازی شکل میباشد. گلها یش خوشه یی شکلند و در انتهای ساقه قرار دارند و دارای رنگ آبی مایل به بنفش با تلالو قرمز میباشند. در حدود 40 گونه از این گیاه شناخته شده که در اماکن بحر الرومی میرویند و در ایران نیز فراوان اندو کنار نهرها بسیار دیده میشوند. برخی از گونه های این گیاه بعنوان گل زینتی در باغچه ها کشت میشوند. از انساج آن ماده ای بنام موسکارین استخراج میکنند که بمقدار کم برای رفع اختلاج عضلات دستگاه گوارش و رحم بکار میرود بصل المسک بصل الزیز. یا کلاغک خوشه یی گونه ای کلاغک که بنام کراث الکلب نیز نامیده میشود
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاک
تصویر کلاک
دشت، صحرا، در علم زمین شناسی بیابانی که در فصل بارندگی سبز شده و در تابستان خشک شود، استپ
فرهنگ فارسی عمید
پرنده ای حرام گوشت با پرهای سفید و سیاه و منقار سیاه که حشرات و جانوران کوچک را شکار می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاهک
تصویر کلاهک
کلاه کوچک، هر چیز کوچک شبیه کلاه برای قرار دادن روی چیز دیگر مثلاً کلاهک دودکش
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
دشت و صحرایی که مطلقاًدر آن زراعت نشده باشد. (برهان) (آنندراج). بیابانهائی که زراعت بخود ندیده. لم یزرع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشتی که در آن ابداً زراعت نشده. صحرایی لم یزرع. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کلاکموش شود، بالای پیشانی که تارک سر باشد و آن ازرستنگاه موی سر است تا میان سر و به این معنی بجای کاف لام هم آمده است (کلال). (برهان) (از ناظم الاطباء). مصحف کلال است. (حاشیۀ برهان چ معین) :
یا زنمش یا کنمش ریش پاک
یا زندم سنگ یکی بر کلاک.
حکاک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
چوب دراز سرکجی باشد که گل و میوه که دست به آنها نرسد بدان بچینند. (برهان) (ناظم الاطباء). چوب دراز سرکجی که به هر میوه که دست نرسد چوگان آن را بر شاخه انداخته به زیر کشند و میوۀ آن را بچینند. (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ جَ)
یک قسم زینت برای قلادۀ سگ. (ناظم الاطباء) ، یک قسم صدفی که با آن شراب خورند. (ناظم الاطباء). و به هر دو معنی رجوع به اشتینگاس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان لواسان کوچک است که در بخش افجۀ شهرستان تهران واقع است و 108 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نشاط. (فرهنگ اسدی) (تحفهالاحباب اوبهی). خوشی و خوشحالی. (برهان) (آنندراج). نشاطو خرمی. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) :
در یکی زاویه به حال و به جست
تا سحرگاه نعره از کاغک.
حقیقی صوفی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305).
، کاغنه. کاغنو. کرمی سیاه و سرخ زهردار که نقطه های سیاه دارد و بتازی ذروح گویند و بیشتر در فالیزها باشد و کاونه نیز گویند و در مؤید گوید: آن کرم شب چراغ است. (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
معروف است و آن را زاغ دشتی هم می گویند. (برهان) (آنندراج). غراب. (ترجمان القرآن). ابوزاجر. (دهار). قلاق. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). زاغ. غراب. (زمخشری). بمعنی زاغ در غیاث و بهار عجم بالضم آمده... (آنندراج). ابوالقعقاع. ابوالاخبل. ابن دایه، غاق. نعاب. مرغی سیاه و معروف. غربان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلاغ. کولاغ. ’هرن’ با شک آن را از ریشۀاوستائی ’وارغنه’ (شاهین) و هم ریشه پهلوی ’وراغ’ و ’وراک’ می داند. کردی ’کله’ (کلاغ) ، زازا ’قلانجک’ (کلاغ)... سمنانی ’کلا’ (زاغ) ، کاشانی ’کیلو’، افغانی ’کارغه’ (زاغ) ، بلوچی ’گوراغ’... طبری ’کلاج’، تهرانی و دزفولی ’کلاغ’، گیلکی ’کلاچ’. پرنده ای است از راستۀ سبکبالان بزرگ با منقار دراز و قوی که از حشرات و جوندگان تغذیه می کند. (از حاشیۀ برهان چ معین). پرنده ای است از راستۀ سبکبالان و از دستۀ شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثۀ تقریباً یک مرغ خانگی) و دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) می باشد. ولی در ناحیۀ پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماماً سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه می گویند. منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریباً همه چیز خوار است از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک وموش و غیره تغذیه می کند و گاهی پرستوها را نیز شکار می نماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آنها کوشید. کلاغهای معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند. کلاغ لاشه نیز می گویند. غراب. (فرهنگ فارسی معین) :
ز کوه اندرآمد کلاغی سیاه
دو چشمش بکند اندر آن خوابگاه.
فردوسی.
هر کرا رهبری کلاغ کند
بی گمان دل بدخمه داغ کند.
عنصری (ازحاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
ای گرفته کاغ کاغ از خشم ما همچون کلاغ
کوه و بیشه جای کرده چون کلاغ و کاغ کاغ.
عسجدی.
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری.
(ویس و رامین).
از کلاغ آموز پیش از صبحدم برخاستن
کزحریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان.
سنائی.
امیری را که بر قصرش هزاران پاسبان بودند
تو اکنون بر سر گورش کلاغی پاسبان بینی.
خاقانی.
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث از توانگر و مردار از کلاغ.
سعدی.
چو طوطی کلاغش بود همنفس
غنیمت شمارد خلاص از نفس.
سعدی.
- کلاغ ابلق، میناکه طائری است معروف و سخنگو. (آنندراج). پرنده ای است سخن گو. مینا. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ بذری، کلاغ سیاه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ پاقرمز کوهی، زاغچه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ تابستانی، غراب القیظ. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کلاغ دورنگ، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ زاغی، کشکرک. (فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کلاغ سبز،پرنده ای است از راستۀ سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نیمکرۀ شمالی فراوانند. این پرنده دارای پرهای رنگارنگ وبسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر). منقارش طویل و باریک و نسبتاً ضعیف و کمی خمیده است. رنگ پرهای کلاغ سبز و نسبتاً تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته است. سبزقبا. سبزگرا. زنبورخوار. عکه. کربه. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ سفید، به فارسی غراب ابقع است. (فهرست مخزن الادویه).
- کلاغ سیاه، غراب اسود. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی غراب کبیر و غراب الزرع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). حاتم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پرهایش سیاه رنگ و معمولاً آن را زاغ یا زاغ سیاه گویند. سیاه کلاغ. زاغ سیه. زاغ دشتی. زاغ زرع. زاغ دشت. کلاغ بذری، کلاغ سیاه یا خاکستری. توضیح آنکه این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را می خورد برای زراعت مفید است. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ کاکلی، پرنده ای است از راستۀ سبکبالان و از دستۀ دندانی نوکان که دارای پرهای حنائی رنگ یا خاکستری با زیرشکم سفید. قدش متوسط (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دستۀ پری بشکل کاکل دارد در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی می باشند. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ لاشه، همان کلاغ معمولی است که پرهای سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پرهای دیگرش خاکستری هستند. کلاغ. کلاغ معمولی. کلاغ دو رنگ. (فرهنگ فارسی معین).
- کلاغ معمولی، کلاغ لاشه. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- امثال:
کلاغ از وقتی بچه دار شد شکم سیر بخود ندید. (امثال و حکم دهخدا).
کلاغ امساله است، گویند کلاغی به جوجۀ خود گفت چون یکی از آدمیان خم شود بی درنگ پرواز کن چه باشدکه زدن تو را، از زمین سنگ بردارد. جوجه گفت با دیدن آدمی پریدن باید. چه تواند بود، از پیش سنگ در آستین نهان داشته باشد. (از امثال و حکم ایضاً).
کلاغ به دستش ریده، کنایه از اینکه مفت و آسان پول به دستش افتاده. (فرهنگ فارسی معین).
کلاغ خواست راه رفتن کبک را بیاموزد راه رفتن خود را هم فراموش کرد:
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد.
نظامی.
و رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
کلاغ رودۀ خودش درآمده بود می گفت جراحم. (از امثال و حکم دهخدا).
کلاغ سرلانۀ خود قارقار نمی کند، نفرین به خویشان و اقربا سزاوار نباشد. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغها سیاه می پوشند، نظیر: پشت چشمهایم باز می ماند. (امثال و حکم ایضاً).
کلاغ هرگز به بامش نمی نشیند، کنایه از بسیاری بخل و امساک است. (فرهنگ فارسی معین).
هرکه پی کلاغ رود به خرابی افتد. (جامع التمثیل).
هزار کلاغ را یک کلوخ بس است.
یک کلاغ چهل کلاغ است. رجوع به فقرۀ بعد شود.
یک کلاغ چهل کلاغ شدن، امری کوچک از دهانی به دهانی هرچه بزرگتر مشهور شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یک کلاغ چهل کلاغ کردن، سخت اغراق گفتن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). شاخ و بال بسیار به مطلبی یا چیزی افزودن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
صاحب مؤیدالفضلا گوید: کلاغ بالضم و قیل بالفتح، کنگر باشد که آن را گرد بر گرد قبور بزرگان می دارند و آن از سنگ و چوب نیز بود. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ هََ)
مصغر کلاه. کلاه کوچک. (فرهنگ فارسی معین) ، فرهنگستان ایران این کلمه را بجای محفظۀ ریشه پذیرفته است. (از واژه های نو فرهنگستان ایران). محفظۀ ریشه. (فرهنگ فارسی معین). پوشش محافظ انتهای ریشه گیاهان که غالباً سخت و برجسته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انتهای ریشه از سایر قسمتهای آن متورم و تیره تر می باشد و در اغلب ریشه ها با چشم بخوبی مشخص و متمایز است و کلاهک نامیده می شود. سلول های خارجی این قسمت دارای جدار کوتینی می باشند و یاخته های مولد ریشه و بافت مریستم را که معمولاً در قسمت انتهای ریشه قرار دارند حفظ می نمایند. طول کلاهک و شکل آن همیشه در نبات ثابت می ماند. در بالای کلاهک ناحیۀ صافی وجود دارد که سلولها می تواند در منتهی الیه آن قرار گرفته و نمو طولی ریشه و کلاهک بوسیلۀ این سلولهای مولد انتهائی صورت می گیرد، بنابراین اگر انتهای ریشه را قطع کنند رشد و نمو آن نیز قطع می گردد. (گیاه شناسی ثابتی ص 208) ، آنچه بر سر خرما و انار و بادنجان و امثال آن است. قمع. کون خرما. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دهی از دهستان وسط است که در بخش طالقان شهرستان تهران واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ)
بمعنی کلاسنگ است که فلاخن باشد. (برهان). فلاخن. (ناظم الاطباء). مصحف کلاسنگ. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلاغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در فرهنگ نیامده و گویا لغتی است در کلاغ و شاید در اصل کلاغی بوده باشد. (احوال و اشعار رودکی ص 1000) :
بود اعور کوسج ولنگ و پس من
نشسته بر او چون کلاغو بر اعور.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کَ)
چارقدی ابریشمین که زنان عشایر بر سر کنند. قسمی روی سری زنان از ابریشم و جز آن. دستمال بزرگ ابریشمین که مردان کرد بر کلاه و زنان کرد و جز آنان به سر و روی بندند. مشامی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی پارچه است. (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، نوعی شمشیر. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا) : از یمانی یک نوع برد که گوهر وی هموار بود به یک اندازه و سبز بود و متن او به سرخی زند و نزدیک دنبال نشانهای سپید دارد از پس یکدیگر مانند سیم و آن را کلاغی خوانند. (نوروزنامه)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
کلاله. کاکل. پرچم. موی مجعد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : موی سر او تا به دوش در هر طرف هزار کلالک چو ماسوره ای غالیه آویخته و زره داود بر هم ریخته. (تاریخ طبرستان، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلاته شود
لغت نامه دهخدا
صدغ. بر جایگاه صدغ دوپاره استخوان است صلب که آن عصب را که از دماغ بیرون آمده است و به عضله صدغ پیوسته پوشیده دارد... و صدغ کلالک باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، در آخر باب دوم از گفتار چهارم از کتاب نخستین اندر شناختن استخوانهای سر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کلاغی
تصویر کلاغی
منسوب به کلاغ، نوعی شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاهک
تصویر کلاهک
کلاه کوچک، آنچه شبیه به کلاه باشد، محفظه ریشه. کلاه کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته شاخی نوکان که دارای قدی متوسط (بجثه تقربیا یک مرغ خانگی) که دارای پر های سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) میباشد ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پر های خاکستری مایل به سفید است. پر برخی از کلاغها تماما سیاه است و آنها را کلاغ سیاه یا زاغ سیاه میگویند 0 منقار کلاغ نسبه طویل و کاملا قوی است. کلاغ تقریبا همه چیز خوار است. از تخم و دانه و میوه و برگ گیاهان و جوجه و تخم پرندگان و ماهی و قورباغه و مارمولک و موش و غیره تغذیه میکند و گاهی پرستو ها را نیز شکار مینماید. رویهمرفته پرنده ای موذی و مضر است و باید بدفع آن کوشید. کلاغها معمولی را که دارای زیر شکم و پشت خاکستری هستند کلاغ لاشه نیز میگویند غراب: (از کلاغ آموز پیش از صبحدم بر خاستن کز حریصی همچو خوکی تندرست و ناتوان)، (سنائی) یا ترکیبات اسمی: کلاغ ابلق. پرنده ایست سخن گو مینا. یا کلاغ بذری. یا کلاغ پا قرمز کوهی. یاکلاغ دورنگ. یا کلاغ زاغی. یا کلاغ سبز. پرنده ایست از راسته سبکبالان که در حدود 20 گونه از آن شناخته شده و آنها در مناطق معتدل و گرم نمیکره شمالی فراوانند. این پرنده دارای پر های رنگارنگ و بسیار زیبا است و قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) منقارش طویل و باریک و نسبه ضعیف و کمی خمیده است (رنگ پر های کلاغ سبز نسبه تند و از رنگهای سبز و آبی و زرد و برخی نقاط سیاه ترکیب یافته سبزقبا سبز گرا زنبور خوار عکه. کربه. یا کلاغ سیاه. گونه ای کلاغ که کمی از کلاغ معمولی درشت تر است و تمام پر هایش سیاه رنگست و معمولا آنرا زاغ یا زاغ سیاه گویند سیاه کلاغ زاغ سیه زاغ دشتی زاغ زرع زاغ دشت کلاغ بذری کلاغ سیاه پا خاکستری. توضیح: این گونه کلاغ چون حشرات و نوزاد آنها را میخورد برای زراعت مفید است. یا کلاغ سیاه یا خاکستری. یا کلاغ کاکلی. پرنده ایست از راسته سبکبالان و از دسته دندانی نوکان که دارای پر های حنایی رنگ یا خاکستری با زیر شکم سفید میباشد. قدش متوسط است (کمی از کبوتر بزرگتر) و بالای سرش دسته پری بشکل کاکل دارد. در حدود 20 گونه از این پرنده وجود دارد که همگی بومی هندوستان و جزایر مالزی میباشند. یا کلاغ لاشه. همان کلاغ معمولی است که پر های سر و گردن و بالها و دمش سیاه است ولی پر های دیگرش خاکستری هستند کلاغ کلاغ معمولی کلاغ دو رنگ. یا کلاغ معمولی. یا ترکیبات فعلی: کلاغ بدستش ریده مفت و آسان پول بدستش افتاده. یا کلاغ هرگز ببامش نمی نشیند. بسیار بخیل و ممسک است. یا یک کلاغ و چهل کلاغ کردن، شاخ و بال بسیار بمطلبی یا خبری افزودن، زاغ دشتی، مرغی سیاه و معروف
فرهنگ لغت هوشیار
دشتی که در آن ابدا زراعت نشده صحرای لم یزرع. چوب دراز سر کجی که چوگان آنرا بهر میوه ای که دست نرسد اندازند و شاخه را بزیر کشند و میوه را بچینند. دشت و صحرایی که مطلقاً در آن زراعت نشده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاک
تصویر کلاک
موج بزرگ دریا، طوفان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاک
تصویر کلاک
((کَ))
دشت و صحرا که در آن زراعت نشده باشد، تارک سر، میان سر
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
پرنده ای است دارای قد متوسط که دارای پرهای سیاه (در قسمت سر و بال و دم و گردن) ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است و انواع مختلف دارند. کلاغ تقریباً همه چیزخوار است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاغی
تصویر کلاغی
مانند کلاغ، دستمال بزرگ ابریشمی، نوعی روسری ابریشمی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاهک
تصویر کلاهک
((کُ هَ))
کلاه کوچک، قسمت مخروطی شکل انتهای ریشه گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاک
تصویر کلاک
((کُ))
تهی، میان خالی
فرهنگ فارسی معین
خرجل، زاغ، زغن، غراب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع ولوپی سوادکوه، از توابع اندرود ساری، روستایی.، روستایی در کلاردشت، از توابع اوزرود سفلای نور، موج دریا، کولاک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع کوهستان شرق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
گوش ماهی، صدف
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع فریم ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
کلاغ
فرهنگ گویش مازندرانی
کلاسیک
دیکشنری اردو به فارسی