جدول جو
جدول جو

معنی کلابادی - جستجوی لغت در جدول جو

کلابادی
(کُ)
نسبت است به کلاباد که محله ای بزرگ در بخارا در قسمت بالای شهراست. (از انساب سمعانی)
نسبت است به کلاباد که محله ای است در نیشابور و جلابادش خوانند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلباد
تصویر کلباد
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر ویسه برادر پیران پهلوان تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ملاباشی
تصویر ملاباشی
بزرگ و سردستۀ ملایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ملاباجی
تصویر ملاباجی
زن مکتب دار که دختران را درس بدهد
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
دهی است از ناحیۀ سردرود و صحرا از نواحی تبریز. (نزهه القلوب مقالۀ سیم چ اروپا ص 78)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ با دی ی)
منسوب است به سکه اللبادین که محلتی است به سمرقند و کوی نمدگرانش خوانند. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(لُ دا)
ابل ٌ لبادی، ناقۀ گلو و سینه گرفته از بسیار خوردن صلیان. ناقه لبده کذلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبْ با دا)
لبدی. مرغی است وگویند چون لفظ لبادی البدی را نزدیکش گویند و مکرر کنند بر زمین فرودآید و می دوسد پس میگیرند آن را، گروه فراهم آمده از مردم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُدْ دی)
لاعلاجی. ناچاری. بی چارگی. ضرورت. ناگزیری. آنچه که بالضروره باشد و از آن چاره نبود. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پهلوانی بود تورانی که در جنگ دوازده رخ به دست فریبرز پسر کاوس کشته گشت. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (آنندراج). گویند این جنگ در کوه گنابد واقع شد ومعرب آن جنابد است. (برهان) (آنندراج) :
ابا بیژن و گیوو کلباد را
که برهم زنند آتش و باد را.
فردوسی.
چو اغریر و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر ژیان.
فردوسی.
برآشفت و پیران به کلباد گفت
که چونین شگفتی نشاید نهفت.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
نام قریه ای است قریب به اشرف از بلاد طبرستان... (از انجمن آرا) از دهات اشرف در مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 167). نام یکی از دهستانهای بخش بهشهر از شهرستان ساری است. این دهستان درآخرین حد خاوری بخش بهشهر و همچنین مازندران و طول طرفین راه آهن و شوسه واقع گردیده است. قسمت شمالی دهستان دشتی است که به خلیج گرگان منتهی می شود. قسمت جنوبی دهستان کوهستان جنگلی است و هوای آن معتدل و مرطوب و آب آنجا از چشمه سار و قنات و محصول عمده آن برنج، غلات، توتون سیگار، پنبه، صیفی، مرکبات و مختصری ابریشم است. این دهستان از 9 آبادی تشکیل شده و در حدود 5700 تن سکنه دارد و قرای مهم آن لمراسک، تیرتاش و تیله نواند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به معنی جبروت است همچنانکه روان کرد به معنی ملکوت است. (برهان). عالم جبروت است چنانکه روان کرد به معنی شهر ارواح است و به عبارت اخری عالم ملکوت است. و به اصطلاح صوفیه عوالم وجود پنج است: هاموت و لاهوت و جبروت و ملکوت و ناسوت که آخر همه است. (آنندراج) (انجمن آرا). از برساخته های فرقۀ آذرکیوان است. رجوع به فرهنگ دساتیر ص 262 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ابوالمعالی پسر محمد ابراهیم بن محمد حسن خراسانی از علماء عصر خود بود. صاحب ریحانه الادب شرح حال او را در کنی و القاب آورده و ذیل کلمات ’کرباسی’ و ’کلباسی’ اشاره بدو کرده و ارجاع به کنی و القاب کرده است. رجوع به کنی و القاب ریحانه الادب ذیل ابوالمعالی و قصص العلماء شود
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان پل رودبار است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 445 تن سکنه و در حدود 50 باب دکان دارد. روزهای پنجشنبه در آنجا بازار عمومی است و دارای پاسگاه ژاندارمری نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کلب (بمعنی سگ). (منتهی الارب). رجوع به کلب و کلاب شود
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از طایفۀ هفت لنگ ایل بختیاری است، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
نام محله ای است به بخارا. و عبدالله بن مجید کلابادی از آنجاست. (انجمن آرای) (آنندراج). نام دروازه ای به بخارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر دروازۀ کلاباد در منزل درویش بودند. (انیس الطالبین ص 138). به دروازه کلاباد رسیدم نماز شام شده بود. (انیس الطالبین ص 159). با جمعی از درویشان شهر بخارا در دروازۀ کلاباد بودند در منزل درویش. (انیس الطالبین ص 159). حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه در بخارا در محلۀ کلاباد بودند. (انیس الطالبین ص 77). و رجوع به کلابادی و احوال و اشعار رودکی ص 94 شود
لغت نامه دهخدا
فلفل، (تذکرۀ ضریر انطاکی چ مصر)، و آن مصحف باباری است و در تحفۀ حکیم مؤمن و فهرست مخزن الادویه و برهان هم باباری آمده است، رجوع به باباری شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین. سکنۀ آن 430 تن. آب آن از قنات و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
شاعری بوده است و صاحب المعجم دو بیت زیر را از وی نقل کرده است:
تابنده دو ماه از دو بناگوش تو هموار
وز دو رخ رخشنده خریدار و ترازو
با ران و سرین سار هیونانی و گوران
با چشم گوزنانی و با گردن آهو.
(المعجم ص 199)
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا)
معلمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معلمۀ مکتب دختران.
- ملاباجی چندک، زنی که دایم بر مصائب خود یا دیگران غم خورد یا دایم از عجز خود گوید. به مزاح، زنی بسیار اندوه خواره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا)
ملا که در دربار پادشاهان باشد. (آنندراج). لقبی که به بعضی از معلمین سلاطین و شاهزادگان می داده اند. لقب معملهای عربیت سر خانه در خانه شاهزادگان وامرا در دورۀ صفویه و قاجاریه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، رئیس و بزرگ ملایان. اعلم و افضل ملایان: در بیان شغل ملاباشی و اهالی شرع دارالسلطنۀ اصفهان... مشارالیه سرکردۀ تمام ملاها و در ازمنۀ سابقۀ سلاطین صفویه ملاباشیگری منصب معینی نبود بلکه افضل فضلای هر عصری در معنی ملاباشی، در مجلس پادشاهان نزدیک به مسند مکان معینی داشته واحدی از فضلا و سادات نزدیکتر از ایشان در خدمت پادشاهان نمی نشستند... (تذکره الملوک ص 2). بعد از فوت او ملامحمدحسین نامی ملاباشی شده. (تذکره الملوک ص 2)
لغت نامه دهخدا
(مُلْ لا قِ)
دهی از دهستان کلخوران است که در بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع است و 867 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
امیر حاج حسینی. از شعرای شیعۀ سادات جنابد خراسان معاصر امیر علیشیر نوایی. رجوع به امیر حاج حسینی و ریحانه الادب ج 1 ص 108 شود
لغت نامه دهخدا
(کَلْبَ)
بند زدن چینی و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کلوا و کلوابند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لابدی
تصویر لابدی
ناچاری ناچاری، بی چارگی، ضرورت، ناگزیری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاباشی
تصویر ملاباشی
لقبی که به بعضی از معلمین سلاطین و شاهزادگان میداده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاباجی
تصویر ملاباجی
((مُ لْ لا))
معلم مکتب دختران
فرهنگ فارسی معین
از انواع گردوبازی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی بستن روسری، پارچه ای که آن را پچیده و جهت آسان شدن.، حالت و فرمی سنتی در بستن روسری، پارچه ای حلقوی، که آن را به دور سر پیچند، تا حمل ظروفی که به
فرهنگ گویش مازندرانی
بلادیده، رنج کشیده
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قریه ای است نزدیک بهشهراین روستا در آخرین حد شرقی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی