کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کرکفیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
کَفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کَفچه، کَفلیز، کَرکَفیز، کَفچَلیز، کَفچَلیزَک، کَفچَلیزه، آردَن، چُمچه، کفچه کردن مثلاً گرد کردن به شکل کفچه، برای مِثال تا شکمی نان دهنی آب هست / کفچه مکن بر سر هر کاسه دست (نظامی۱ - ۵۰)
همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانند. مثیل. (از اقرب الموارد) ، پذیرفتار. (منتهی الارب) (دهار). ضامن. (از اقرب الموارد). ضامن و پذیرفتار. (ناظم الاطباء). پایندان. زعیم. (مجمل اللغه) (زمخشری) (دهار) (مهذب الاسماء). پذیرفتار. (زمخشری). حمیل. حویل. کافل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعهد و ذمه دار و ضامن و قبول کننده کاری برخود. (غیاث). متعهد و ضامن و پذرفتار و ذمه دار و کسی که کاری قبول کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه نفقه و کسوه و خوراک و پوشاک کسی را برذمه گیرد و بابیزان و بابیزن نیز گویند. (ناظم الاطباء) : همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه. ، (اصطلاح اداری) کسی که ادارۀ وزارتخانه یا اداره و یا مؤسسه ای را در غیاب وزیر یا رئیس به عهده گیرد، در اصطلاح فقه، کسی که متعهد شود شخصی را که هرگاه حاکم بخواهد او را حاضر کند. (از فرهنگ علوم جعفر سجادی). و رجوع به کفالت شود
همتا و مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مانند. مثیل. (از اقرب الموارد) ، پذیرفتار. (منتهی الارب) (دهار). ضامن. (از اقرب الموارد). ضامن و پذیرفتار. (ناظم الاطباء). پایندان. زعیم. (مجمل اللغه) (زمخشری) (دهار) (مهذب الاسماء). پذیرفتار. (زمخشری). حمیل. حویل. کافل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متعهد و ذمه دار و ضامن و قبول کننده کاری برخود. (غیاث). متعهد و ضامن و پذرفتار و ذمه دار و کسی که کاری قبول کند. (ناظم الاطباء) ، آنکه نفقه و کسوه و خوراک و پوشاک کسی را برذمه گیرد و بابیزان و بابیزن نیز گویند. (ناظم الاطباء) : همت کفیل تست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل تست نم از ناودان مخواه. ، (اصطلاح اداری) کسی که ادارۀ وزارتخانه یا اداره و یا مؤسسه ای را در غیاب وزیر یا رئیس به عهده گیرد، در اصطلاح فقه، کسی که متعهد شود شخصی را که هرگاه حاکم بخواهد او را حاضر کند. (از فرهنگ علوم جعفر سجادی). و رجوع به کفالت شود
پذیرفتار کسی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ضامن شدن کسی را. (از اقرب الموارد). پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) کفل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کفل شود
پذیرفتار کسی گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ضامن شدن کسی را. (از اقرب الموارد). پایندانی کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) کفل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کُفل شود
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)
چمچه. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). کفگیر. کمچه. چمچه. (انجمن آرا). چمچۀ کلان. (غیاث). ملعقه. (دهار). کفچ. کپچ. کپچه. کبچه. پهلوی کپچک، طبری کچه (قاشق). گیلکی نیز کچه (قاشق بزرگ). (از حاشیۀ برهان چ معین). ملاقه. (یادداشت مؤلف) : وازوی (از آمل بطبرستان) آلاتهای چوبین خیزد چون کفچه و شانه و شانۀ نیام و ترازوخانه و کاسه و طبق و طیفوری و آنچه بدین ماند. (حدود العالم). گردان بسان کفچه ای گردن بسان خفچه ای وندر شکمشان بچه ای حسناء مثل الجاریه. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 101). و دستی که در آن جودی نیست کفچه به از آن. (خواجه عبداﷲ انصاری). و آن را که ریش کهن گردد و تری اندر شش بسیار باشد و حرارت و خشکی غالب نباشد اگریک کفچه قطران بدهند گر با انگبین سود دارد. (ذخیره خوارزمشاهی). و چهل روز در آفتاب نهند (خمرۀ پر از گل انگبین را) و هر روز بکفچه بجنبانند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). شراب خشخاش مقدار دو کفچه بوقت خواب دادن نزله را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دست کفچه مکن به پیش فلک که فلک کاسه ای است خاک انبار. خاقانی. دست طمع کفچه چون کنی که به هردم طعمی از این چرخ کاسه دار نیابی. خاقانی. گر بمیزان عقل یک درمی چه کنی دست کفچه چون دینار. خاقانی. تا شکمی نان و دمی آب هست کفچه مکن بر سر هر کاسه دست. نظامی. غریبی گرت ماست پیش آورد دو پیمانه آب است و یک کفچه دوغ. سعدی. ز دیگدان لئیمان چودود بگریزند نه دست کفچه کنند از برای کاسۀ آش. سعدی. چون قلندر مباش لوت پرست کاسه از معده کرده کفچه ز دست. اوحدی. نه همچو دیک سیه رو شوم ز بهر شکم نه دست کفچه کنم از برای کاسۀ آش. ابن یمین. گفتند که پاره ای چوب بید بیار تا کفچه ای تراشیم... دو گوشۀ جغرات آوردند و کفچه ای. (انیس الطالبین بخاری). خادمۀ مادر درویش دو گوشۀ جغرات و کفچه ای آورد. (انیس الطالبین بخاری). روغنی کو پاچه جمع آورد و پیر کله پز کفچه کفچه برتریت شیردان خواهم فشاند. بسحاق اطعمه. مرا نان ده و کفچه بر سر بزن. (شاهد صادق). اسطام. (بحر الجواهر) ، سطام، کفچۀ آتشدان. (السامی). - کفچه میل، میلی است سر پهن که پزشکان و جراحان بدان غده های خرد و امثال آن را بردارند. کبچه میل. (از یادداشت مؤلف) : و اگر برد بدین داروها تحلیل نپذیرد پلک چشم را از پهنا بمبضع بشکافند و برد را به کفچه میل بردارند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). همه را بکوبند و بکفچه میل برکنند و ملازه را بدان برافرازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند شب یمانی، انگژد، نوشادر از هر یکی راستاراست و بسایند و به کفچه میل برگیرند و بدهان اندر آرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - کفچه نول، مرغی است که منقار او به کفچه می ماند و به ترکی او را قاشق بورن خوانند یعنی چمچه بینی. (آنندراج). مرغی است که نوکش پهن و دراز است. (فرهنگ رشیدی). مرغی است که منقار وی شبیه به چمچه است. (ناظم الاطباء). در اصطلاح جانورشناسی پرنده ای است از تیره پابلندان که دارای منقاری طویل و پهن شبیه اردک میباشد ولی در ابتدای منقار دارای قسمتی کفچه مانند (شبیه قاشق گود) میباشد. این پرنده نسبهً عظیم الجثه است و در آمریکا و اروپای جنوبی و آسیا و شمال شرقی آفریقا میزید. قاشق بورن. (فرهنگ فارسی معین). - امثال: دست بی هنر کفچۀ گدایی است. (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 807). ، پیچ و تاب سرزلف را نیز گویند و به عربی طره خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاب و پیچ سرزلف. (انجمن آرا) (آنندراج)، نوعی از مار هم هست. (برهان) (از انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی از مار که سر آن شبیه به کفچه باشد. (فرهنگ جهانگیری) : همچو مار کفچه این گردنده دهر کفچه رنگین است اما پر ز زهر. سراج الدین (از آنندراج). و رجوع به کفچه مار شود، نوعی از قبای پیش باز. (ناظم الاطباء)